
نگاهی کامل به رساله جمهوری افلاطون | بحث در باب چیستی عدالت
این نوشتار پرطولوتفصیلتر از نوشتاریست که پیشتر در باب رساله جمهوری نگاشتهام. اگر به هر دلیلی توانایی مطالعهی این نوشتارِ طولانی را ندارید، میتوانید آن نوشتار پیشینی را مطالعه بفرمایید [لینک نوشتار قبل در مورد کتاب جمهوری]؛ البته پیشنهاد-ام این است که این یکی را مطالعه کنید.
فصل اول: مقدمهای در باب رساله جمهوری
الف. افلاطون بزرگترینِ فلاسفه و رساله جمهوری از بزرگترین آثارِ مکتوبِ تاریخِ آدمیست. رساله جمهوری یا سیاستنامه نه آنکه صرفاً در بابِ سیاست و پادشاه و این قبیل صحبت کرده باشد بل از روحِ آدمی و چگونگیِ حکیمانه و عاقلانهزیستن گرفته تا بهترین حکومتها و معرفتشناسی و هستیشناسی و هنر و آموزش و جهانِ پس از مرگ و بسی موضوعاتِ دیگر سخن رانده است.
ب. افلاطون، بهمثابهیِ فیلسوفی – البته تاحدی – غیرجزمی، در هر رساله به نقدِ مطالبِ رسالاتِ پیشین پرداخته است. کم نیستند مطالبی که در جمهوری وجود دارند لیکن در رسالاتِ پسین موردِ نقد واقع گشتهاند. در واقع، افلاطون را نمیتوان در قالبی معین خلاصه کرده و معرفی نمود. افلاطون بسی بزرگتر از آن است که راه را از برایِ اینکار، یعنی معرفینمودناش در یک قالبِ مشخص، هموار کرده باشد.
ج. با اینحال، بحثِ من در این نوشتار، صرفاً به مطالبِ موجود در رساله جمهوری محدود است و، با وجودِ آنکه یک بار گفتم، تأکید میکنم که افلاطون را نمیباید در قالبی مشخص معرفی نمود، چه رسد در قالبِ کتابی مشخص. افلاطون صرفاً مؤلفِ رساله جمهوری نیست، بـل رسالاتِ ژرفِ فراوانی به نگارش درآورده و قضاوتِ او صرفاً از طریقِ گفتههایاش در رساله جمهوری قضاوتی کاملاً ناعادلانه، و البته سطحی، بوده، هست و خواهد بود.
د. از آنچه گفته آمد، غرضِ اصلیام گفتنِ این نکته است که این بخش، صرفاً غور در مطالبِ رساله جمهوری افلاطون است، آنچنانکه به دیدهیِ من آمده، و نه عقایدِ نهاییِ افلاطون، زیرا افلاطون منحصر به جمهوری نبوده و نیست.
ه. جمهوری، همچون دیگر رسالاتِ افلاطون، به صورتِ محاوره نگاشته شده و سبکِ نگارشیِ والایِ آن، تأثیرِ بسیاری در جذبِ خواننده و ماندگاریِ آن داشته و دارد. سقراط – بهمثابهیِ راویِ رساله جمهوری – روایت میکند که روزی همراه با گلاوکن، برادرِ افلاطون، از جشنی باز میگشته که بهناگه غلامِ شخصی پلمارخوسْنام او را صدا میزند تا بهخانهیِ او بیاید. سقراط بههمراهِ گلاوکن راهیِ خانهیِ پلمارخوس میشوند و در آنجاست که بحثی دربابِ مفهومِ عدالت شکل میگیرد و راه از برایِ بحث دربابِ بسی چیزهایِ دیگر باز میشود.
و. رساله جمهوری از ده دفتر تشکیل شده، و من هر فصل از نوشتارِ حاضر را به دو دفتر اختصاص خواهم داد. بحثها دربابِ پیوستگیِ نگارشِ رساله جمهوری بسیار بودهاند، لیکن نتیجهای قطعی حاصل نگشته. بسیاری برآن اند که دفترِ اولِ رساله جمهوری پیشتر نگاشته شده و افلاطون سالها بعد به نگارشِ دفاترِ بعدیِ جمهوری پرداخته است. عدهای نیز دفترِ دهم را بهمثابهیِ یک پیوست ملاحظه میکنند. دربابِ صحتوسقمِ اینگونه نظریات جایِ بحث در اینجا نیست.
ز. رساله جمهوری و دیگر رسالاتِ افلاطون با ترجمهای دقیق و شیوا به فارسی برگردانده شدهاند[۱] و تمامیِ نقلقولهایی که خواهم آورد از این ترجمه خواهند بود. از یک ترجمهیِ انگلیسیِ خوب نیز بهره ستاندهام[۲] که به آن نیز ارجاع خواهم داد.
فصلِ دوم: دفترهایِ اول و دوم
الف. پرسش از عدالت
- گفتم که سقراط به همراهِ گلاوکن و دیگران به خانهیِ پلمارخوس رفتند. در خانهیِ پلمارخوس، ابتدا گفتوگویی میانِ سقراط و کفالس، پدرِ پلمارخوس، درمیگیرد و از آنجا که کفالس در میانِ سخنانِ خویش، سخن از عدالت به میان میآورد، سقراط پرسش در بابِ عدالت را پیش میکشد: «… عدالت، که در ضمنِ سخن به آن اشاره کردی یعنی چه؟ عدالت درستکاری و پسدادنِ مالِ غیر است؟ یا این عمل گاه عدل است و گاه ظلم؟ مراد-ام این است که مثلاً اگر کسی درحالیکه تندرست و عاقل بودهاست به دوستی اسلحهای سپرده باشد و سپس در حالِ دیوانگی آن را پسبخواهد گمان میکنم همه بدین عقیده خواهند بود که نه آن دوست موظف به پسدادنِ اسلحه است و نه کسی که آن را پس بدهد، یا به شخصی که مبتلا به بیماریِ جنون است حقیقت را بگوید، از رویِ عدل رفتار کرده»[۳].
- پس از آنکه سقراط پرسش در بابِ عدالت را پیش میکشد، پلمارخوس خویشتن را به بحث وارد میکند و درصدد برمیآید که بر اساسِ گفتهای از سیمونیدس، شاعرِ یونانی، سقراط را پاسخ گوید. در همین اثنا، کفالس مجلس را ترک میگوید.
ب. پلمارخوس و عدالت
- تعریفِ اولیهیِ پلمارخوس این است که عدالت بدین قرار است که آدمی دینی را که به هرکس دارد ادا نماید. لیکن پس از اندکی پرسش و پاسخ در بابِ این تعریف، تعریفِ بهتری بدینگونه بیان میشود: «… عدالت مفید بودن برایِ دوستان و آسیبرساندن به دشمنان است»[۴].
- پس از اندکی گفتوگو سقراط با استفاده از روشِ خود پلمارخوس را برآن میدارد که ابتدا تعریفِ دوست و دشمن را مشخص سازد. لذا پلمارخوس دوست را اینگونه تعریف میکند که آن کسی است که نهتنها درستکار به نظر میآید، بل بهراستی نیز درستکار است و تعریفِ دشمن نیز خلافِ تعریفِ دوست است. بنابراین تعریفِ پیشین از عدالت نیز دستخوشِ تغییر میگردد و بدین صورت درمیآید: «به دوستان چون نیکاند باید نیکی کنیم، و به دشمنان چون بد اند باید آسیب برسانیم»[۵].
- در کتابِ اولِ جمهوری، سروکارِ ما فقط با رد کردنِ تعاریفِ عدالت از سویِ سقراط است. پس سقراط نخستین تعریف از عدالت را اینگونه رد میکند که، بر طبقِ تعریف، یکی از ویژگیهایِ مردِ عادل این است که به بعضی کسان، آسیب رساند. از آنجا که، فیالمثل، اگر به اسبی آسیب رسانیم، آن اسب از حیثِ اسبیت بدتر میشود، اگر به انسانی آسیب رسانیم، آن انسان نیز از حیثِ انسانیت یا قابلیتِ انسانی[۶]، که عدالت یکی از اجزایِ آن باشد، بدتر میشود و بدین ترتیب ظالمتر خواهد شد. و باز از آنجا که مردِ عادل قادر نیست به یاریِ عدالت کسی را ظالم کند، کارِ مردِ عادل این نیست که به کسی، چه دشمن و چه دوست، آسیب رساند، چهآنکه این عملْ خاصِ ستمگران است.
ج. تراسیماخوس و عدالت
- در پایانِ گفتوگویِ سقراط و پلمارخوس، تراسیماخوسِ سوفسطایی «چون جانوری درنده» خویشتن را به بحث وارد میکند و درصددِ ارائهیِ تعریفی نو از عدالت برمیآید. تعریفِ او بدین قرار است «… عدالت آن چیزی است که برایِ قوی سودمند باشد»[۷]. این تعریف نیز مشمولِ روشِ سقراطی میشود و تراسیماخوس را برآن میدارد که تعریفِ خود را روشنتر سازد: «بنابراین معنیِ پاسخِ من این است که در هر کشور حق و عدالت چیزی است که برایِ حکومتِ آن کشور سودمند باشد، و چون در همهیِ کشورها قدرت در دستِ حکومت اسـت از اینرو اگر نیک بنگری خواهی دید که عدالت در همهجا یک چیز بیش نیست: چیزی که برایِ قوی سودمند باشد»[۸].
- اکنون میباید دید سقراط این تعریف را چگونه رد میکند. سقراط، بر طبقِ روشِ خود، یکبهیک مقدماتِ استدلالِ خود را بیان میدارد و تراسیماخوس، گاه با اکراه و گاه بسیار قاطع، آنها را میپذیرد. بهزعمِ سقراط از آنجا که هیچ حاکم و زمامداری مصون از اشتباه نیست، حاکم ممکن است قانونی وضع نماید که خطا باشد، و چون قانونِ خطا قانونی است که از برایِ حاکم زیان در بردارد، بر طبقِ تعریفِ تراسیماخوس از عدالت – که همانا پیرویِ زیردستان از قانونِ حاکم است – عدالت میتواند گاهی به زیانِ اقویا، که همان حاکمان اند، باشد. تراسیماخوس، شاید با بیشرمی، از یکی از مقدماتی که پیشتر پذیرفته بود سر باز میزند – یعنی دیگر نمیپذیرد که حاکم بهمثابهیِ حاکم نمیتواند گاهی به خطا رود: فیالمثل پزشک در آن هنگامی که خطا میکند دیگر پزشک نیست. از اینروی تراسیماخوس میگوید: «حکمران در حالِ حکمرانی اشتباه نمیکند و چون اشتباه نمیکند پس هر فرمانی بدهد برایِ او سودمند است و وظیفهیِ زیردستان این است که فرمانِ او را اجرا کنند… [پس] عدالت انجامدادنِ کاری است که برایِ قوی سودمند باشد»[۹].
- سقراط در ردِ تعریف از طریقی دیگر وارد میشود. او میگوید پزشکِ راستین کسی است که بیماران را معالجه میکند و نه آنکس که در پیِ تحصیلِ پول است. همینطور ناخدایِ راستین آنکس است که به دریانوردان فرمان میراند، و نه آنکس که در دریا سفر میکند. پس پزشک یا ناخدا هرکدام هنری خاص دارند که از برایِ بیماران یا دریانوردان سودمند است. بنابراین هر هنری در پیِ سودِ خویش نیست بل در پیِ سود رساندن به چیزی است که از برایِ آن به وجود آمده؛ و از آنجا که هنرها به چیزهایی که برایِ آنها به وجود آمدهاند حاکماند، هر هنری از برایِ زیردستان سودمند است نه برایِ حاکم. لذا سقراط نتیجه میگیرد که «هیچ حکمرانی، از آن حیث که حکمران است، هنگامِ فرماندادن نفعِ خود را نمیطلبد بلکه خواهانِ نفعِ زیردستان است و در هر چه که میگوید و میکند منافعِ کسانی را در نظر دارد که تحتِ حکومتِ او هستند»[۱۰]، پس تعریفِ تراسیماخوس از عدالت نادرست است.
- پس از این است که تراسیماخوس خطابهای بلند ایراد میکند که در این خطابه چند ادعایِ دیگر مطرح میسازد. یک ادعایِ او این است که برخلافِ نظرِ سقراط، همانطور که چوپان در گلهداری صرفاً خیرِ خویش را میجوید و نه خیرِ گله را، حکمران در حکمرانی در پیِ سود و منفعتِ خویش است و نه سود و منفعتِ مردم و رعایا. دو دیگر اینکه دانایی از آنِ مردِ ظالم است و نه مردِ عادل، و سه دیگر اینکه زندگیِ مردِ ظالم بسی بهتر از زندگیِ مردِ عادل است.
- سقراط از برایِ ردِ ادعایِ نخست به طریقی دیگر وارد میشود. او برآن است که سودِ هنرِ پزشکی تنها برایِ بیماران است و اگر پزشک سودی، که همان پول باشد، عاید-اش میگردد ناشی از هنرِ تحصیلِ پول است. به دیگر سخن، پزشک با تلفیقِ هنرِ پزشکی و هنرِ تحصیلِ پول، هم به خود سود میرساند و هم به بیماران. همینگونه است هنرِ کشورداری و حکمرانی. حکمران بهمثابهیِ حکمران، بههنگامِ حکمرانی تنها به رعایا سود میرساند و اگر سودی عایدِ خودش میگردد ناشی از هنری دیگر، مانندِ هنرِ تحصیلِ پول، است.
- ردیهیِ سقراط بر ادعایِ دومِ تراسیماخوس اینگونه است که مردِ عادل تنها درصددِ برتریجستن بر مردِ ظالم است، ولیکن مردِ ظالم هم درصددِ برتریجستن بر مردِ ظالم است و هم بر مردِ عادل. سپس از تراسیماخوس میپرسد مگر موسیقیدانان چون موسیقی میدانند دانا نیستند و آنان که موسیقی نمیدانند نادان؟ چون تراسیماخوس این مطلب را تأیید میکند سقراط میگوید موسیقیدان درصددِ آن نیست که بر موسیقیدانِ دیگر برتری جوید، بل درصدد است که از کسانی که موسیقی نمیدانند برتری جوید. همینطور است پزشک و هر فن و هنرِ دیگر. «پس معلوم میشود کسی که دانا و خوب است بر امثالِ خود برتری نمیجوید بلکه میخواهد بر کسانی که مانندِ خودِ او نیستند و ضدِ او هستند، برتری یابد»[۱۱]. از آنجا که پیشتر تأیید شده بود که ظالم هم بر امثالِ خود و هم بر اضدادِ خود برتری میجوید، سقراط نتیجه میگیرد که ظالم دانا و خوب نیست بلکه نادان است و عادل دانا است. همانطور که هویدا است، اگر قرار است به استدلالاتِ سوفسطاییان، که در اینجا تراسیماخوس نمایندهیِ آنان است، برچسبِ سفسطه بزنیم، استدلالاتِ سقراط، حداقل در دفترِ اولِ جمهوری، دستِکمی از سفسطه ندارند.
- اما ادعایِ سوم و آخرِ تراسیماخوس که توسطِ سقراط در دفترِ اولِ رساله جمهوری رد میشود این است که زندگیِ مردِ ظالم بهتر از زندگیِ مردِ عادل است. سقراط برآن است که ظلمْ جدایی و دشمنی را سبب میشود و هرگاه در جامعهای پیدا شود آن جامعه از یگانگی ساقط میگردد. به همین صورت ظلم اگر در درونِ کسی رخنه کند همان تبعات را خواهد داشت. همچنین همانطور که چشم و گوش قابلیتهایِ خاصِ خود را دارند، و با استفاده از همین قابلیتها است که قادر به انجام دادنِ کارهایِ خود به نیکی هستند، پس روح نیز اگر از قابلیتِ خود، که عدالت یکی از اجزایِ آن باشد، بهرهمند نباشد قادر نیست کارهایِ خود را به نیکی انجام دهد. پس روحِ مردِ عادل خوب زندگی میکند و روحِ مردِ ظالم، بد؛ و اینگونه ادعایِ سومِ تراسیماخوس نیز رد میشود و دفترِ اولِ رساله جمهوری پایان میپذیرد.
د. گلاوکن و عدالت
- چون بحثِ سقراط و تراسیماخوس پایان میپذیرد، اینبار گلاوکن خویشتن را به بحث وارد میکند و به سقراط میگوید که بحث به پایان نرسیده، چهآنکه سقراط هنوز همه را کاملاً متقاعد نساخته است. از همین رو است که گلاوکن عقیدهیِ تراسیماخوس را بسطِ بیشتری میدهد، نه از آنروی که خود هوادارِ چنین عقیدهای است، بل تنها از آنروی که خواهانِ آن است که بهراستی ثابت شود که عدل خوب است، نه فقط از برایِ فواید-اش، بل برایِ خودش. سبب همین است که گلاوکن میگوید بعضی چیزها را ما هم برایِ خودشان میخواهیم و هم از برایِ سودی که از آنها میبریم، بهمانندِ خردمندی و تندرستی. برخی چیزها را تنها برایِ خودشان میخواهیم و نه از برایِ فایدهای که از آنها حاصل میگردد، بهمانندِ شادی و لذتهایِ بیزیان. لیکن نوعِ سومی از چیزها نیز وجود دارد که با رنج توأماند، اما آنها را فایده به همراه است، به مانندِ ورزش و دارو.
- گلاوکن میگوید بیشترِ مردم «… عدالت را چیزی میدانند که با رنج و سختی توأم است و بدین جهت قاعدتاً باید از آن گریزان بود. با این همه معتقد اند که آدمی ناچار است آن را بخواهد تا بتواند از شهرتِ نیکی که از آن حاصل میشود برخوردار گردد و در نظرِ دیگران نیک و شریف جلوه کند»[۱۲]. او ادامه میدهد که مردمان پس از آنکه دیدند ظلمدیدن بد است و از آنجا که نمیتوانستند خود را از این عارضه رهایی بخشند، برآن شدند که قانونی وضع نمایند که هیچکس به دیگری ظلم روا ندارد. سپس همین قانونِ وضعشده در حکمِ حق پذیرفته شد و اطاعت از آن با نامِ عدل مشهور گردید. پس «اگر مردم عدل را خواهاناند، نه بدان سبب است که خودِ عدل را خوب میدانند بلکه بدین علت که از ارتکابِ ظلم ناتوان اند زیرا کسی که… تواناییِ کافی برایِ ستمکردن دارد هرگز آماده نمیشود با کسی پیمانی ببندد و توافق کند که نه ظلم کند و نه ناچار به تحملِ ظلم شود، مگر دیوانه باشد»[۱۳]. در ادامه گلاوکن مدلل میدارد که زندگیِ ظالمترینِ مردمان بسی بهتر است از زندگیِ عادلترینِ آنها.
- چون صحبتِ طولانیِ گلاوکن به پایان میرسد، آدئیمانتوس، برادرِ گلاوکن[۱۴]، درصددِ تکمیلِ صحبتهایِ برادرِ خود برمیآید و از شاعران و داستانسرایانِ پیشینِ یونان، نقلقول میآورد. در آخر، جانِ کلامِ برادران این است که میباید برایِ خودِ عدل ارزش قائل بود و نه برایِ فوایدی که از آن حصول میگردد. ولی پیش از ارزشقائلشدن برایِ خودِ عدل، ابتدا میباید دانست عدل فینفسه چیست.
ه. طرحِ جامعهیِ خیالی
- موقعیتِ سقراط عوض میشود و او را برآن میدارد که راهی تازه در پیش گیرد. سقراط، در مقامِ پاسخ، این عقیده را ابراز میدارد که عدالت خاصیتی است که هم افراد میتوانند از آن بهرهمند گردند و هم جامعه، و چون جامعه بزرگتر از فرد است، سهلتر میتوان عدالت را در آن جست. پس برآن میشود چگونگیِ پیدایشِ جامعه را توضیح دهد. از اینروی، تصمیم میگیرد که جامعهای خیالی بسازد تا آسانتر بتواند عدل و ظلم را توضیح دهد. به این ترتیب بحثی در بابِ جامعهای خیالی شکل میگیرد و تا پایانِ کتابِ جمهوری به طول میانجامد.
- سقراط بر این رأی است که افراد از برایِ رفعِ نیازهایِ خویش به یکدیگر نیازمند اند، و همین خود اصلیترین مسببِ پیدایشِ جامعه است. نخستین نیازها، همانا نیاز به خوراک و مسکن و پوشاک و چیزهایی دیگر از این قبیلاند. از این روی «… یکی به کشت و زرع میپردازد، دیگری خانه میسازد و سومی پارچه میبافد»[۱۵]. به همین ترتیب سقراط گام به گام جلوتر میرود و جامعه را بیشتر میگستراند. او بر این نظر است که «تنها وقتی میتوان از کارها نتیجهای نیکو به بهایی ارزان و با زحمتِ کم به دست آورد که هر کس وظیفهای مطابقِ ذوق و استعدادِ خود داشته باشد و بتواند با فراغت از کارهایِ دیگر همهیِ وقتِ خود را صرفِ آن کند و در هنگامِ مناسب به انجاماش رساند»[۱۶]. پس هر کس میباید یک پیشه داشته باشد.
- همانطور که گفته آمد، سقراط هرچه پیشتر میرود، جامعه را بیشتر میگستراند. او برآن است که جامعه به بنا و درودگر و کشاورز و پیشهور و بسیاری شغلهایِ از این قبیل حاجتمند است. همچنین جامعه را مفری از وارد کردنِ کالا نیست. از اینروی، جامعه به بازرگان و دکاندار نیز نیازمند است – همینطور دریانورد و بسی پیشههایِ متفاوتِ دیگر. مردم نیز از خوراکهایِ گیاهیای همچون نمک و زیتون و پیاز و انجیر و نخود و لوبیا و از این قبیل تغذیه میکنند و «… با صلح و صفا و تندرستی روزگار میگذرانند و به سنِ پیری میرسند و پس از ایشان فرزندانشان به همان روش به زندگی ادامه میدهند»[۱۷].
- چون سقراط با اعتراضِ گلاوکن، مبنی بر اینکه شهرِ خیالیِ سقراط شهرِ خوکان است، برمیخورد، بر آن میشود تا جامعه و شهرِ خیالیِ خود را اندکی پرتجملتر سازدو به این ترتیب تصمیم میگیرد که جامعه را پرجمعیتتر و مردماناش را تجملیتر سازد. از اینروی، سقراط به این نتیجه میرسد که با افزایشِ جمعیت و تنوعِ افرادِ جامعه، زمینهایی که قادر به تأمینِ خوراک بودند دیگر کافی نخواهند بود و به همین سبب هر کشور برآن میشود که مقداری از زمینهایِ کشورِ همسایه را تصرف کند و در این صورت، جنگ رخ خواهد داد. اما از آنجا که جنگ چیزی جز فلاکت به بار نخواهد آورد، میباید سپاهی کامل در برابرِ دشمن از جامعه دفاع کند.
- سپس سقراط برآن میشود که ویژگیهایِ این سپاه را برشمرد. او میگوید سپاهیان علاوه بر آنکه باید شجاع باشند، میباید مهربان و ملایم نیز باشند تا بتوانند با صلح و صفا در کنارِ یکدیگر بزیند.[۱۸]
- پس از این موارد، سقراط به چگونگیِ تربیتِ سپاهیان میپردازد. او میگوید «مشکل است بتوانیم روشی پیدا کنیم بهتر از آنکه در طیِ سالیانِ دراز به وجود آمده و تکامل یافته است: یعنی ورزش برایِ پرورشِ تن و تربیتِ معنوی برایِ روح»[۱۹]. از نگاهِ سقراط، تربیتِ معنوی بر تربیتِ تن تقدم دارد و یکی از راههایِ آن، نقلِ داستانها و سرگذشتهایِ پیشینیان است.
- در مرحلهیِ بعد، سقراط بر این عقیده است که نباید هر داستان و سرگذشتی را برایِ کودکان نقل کرد. «پس باید مراقبِ شاعرانِ قصهپرداز باشیم و قصههایِ خوب را بگزینیم و افسانههایِ بد را کنار بگذاریم»[۲۰].
- اما در داستانها چه چیز باید گفته شود؟ اگر قرار است صرفاً به نقلِ داستانهایِ خوب پرداخته شود، از ویژگیهایِ داستانِ خوب به چه چیزی میتوان اشاره داشت؟ سقراط میگوید نخست باید تصدیق کنیم که خدا خوب است و یک خدایِ خوب تنها منشأ خوبیهاست و نه بدیها. این قانونِ اول است. اما قانونِ دوم این است که هرکس بخواهد دربابِ خدایان شعر بسراید، نمیباید خدا را ساحر یا جادوگر در نظر آورد. البته که مرادِ افلاطون از بهمیانآوردنِ چنین بحثهایی، اشاره به اشعارِ هومر، هزیود و دیگر شاعرانِ یونانیست. در همینجا است که دفترِ دومِ رساله جمهوری به پایان میرسد.
فصلِ سوم: دفترهای سوم و چهارم
الف. ادامهیِ چگونگیِ شعر و داستان
- در اواخرِ دفترِ دومِ رساله جمهوری دیدیم که سقراط در بابِ چگونگیِ شعر و داستان در جامعهیِ فرضیاش سخن به میان آورد. او در دفترِ سوم نیز همین رویه را در پیش میگیرد و میگوید علاوه بر قانونهایی که ذکرِ آنها رفت، شاعران و نویسندگان میباید از چند قانونِ دیگر پیروی کنند. از جمله آنکه نمیباید در بابِ پس از مرگ اشعارِ وحشتزا بسرایند، بل میبایست مرگ را نیک جلوه کنند تا کودکان و جوانان با این تصور که مرگ در صحنهیِ جنگ مصیبت است، تربیت نشوند.
- شاعران میباید راستگویی را ترویج کنند و کوکان و جوانان را با راستگویی عجین سازند. دروغ تنها برایِ زمامداران جایز است «… که هرگاه خیر و صلاحِ جامعه ایجاب کند آن را خواه بهمنظورِ فریبدادنِ دشمنان و خواه به نفعِ مردمِ کشور به کار ببرند. ولی اگر یکی از افرادِ جامعه به زمامدار دروغ بگوید گناهِ او چون گناهِ بیماری است که دردِ خود را از پزشک پنهان کند، یا ورزشکاری که حالتِ بدنِ خود را از استاد پوشیده دارد، یا دریانوردی که ناخدا را اغفال کند و دربارهیِ وضعِ کشتی و سرنشینانِ آن، یا در خصوصِ کارِ خود و همکاراناش به او دروغ بگوید»[۲۱].
ب. در بابِ موسیقی و دیگر هنرها
- هر سرود و موسیقیای از سه جزء تشکیل شده است: مضمون، آهنگ و وزن. از حیثِ مضمون، همان قواعدی که در بابِ شعر گفته شد صادق است. آهنگ و وزن نیز باید به مانندِ مضمون باشند. از همینروی آهنگهایِ غمناک جایی در جامعهیِ فرضیِ سقراط، بخوانید افلاطون، ندارند. همچنین سازهایی که دارایِ سیمهایِ پیچیده هستند و کلیهیِ سازهایِ بادی نیز ممنوعاند. تنها آهنگهایی مجاز اند که جوانان را دلیر و شجاع، و درعینِحال با ملایمتِ طبع بار آورند.
- اما در بابِ وزن میباید به خصیصهیِ اعتدال قناعت ورزید. بدین معنی که وزنِ موسیقی باید معتدل باشد تا رفتارِ کودکان و جوانان را معتدل بار آورد. البته افلاطون در بابِ چیستی و چگونگیِ وزنِ معتدل، آنچنان که باید و شاید، توضیح نمیدهد. همینقدر میگوید که …