فلسفهمقالاتِ آرش شمسی

10 تا از بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ | سیری در ژرفای تاریخ بشر

بزرگی یک فیلسوف تنها در ژرفای اندیشه‌های‌اش نیست، بلکه در توان او برای آفریدن پرسش‌های تازه و برهم‌زدن خواب آسوده‌ی زمانه‌اش است. برخی، جهان را از بنیاد دگرگون کردند و بنیان‌های تازه‌ای برای تفکر نهادند؛ برخی دیگر، پرده از حقیقت‌هایی برداشتند که قرن‌ها در پس سکوت پنهان مانده‌بود. آن‌چه که آنان را در ردیف بزرگ‌ترین‌ها می‌نشانَد، نه فقط تیزهوشی، بلکه شجاعتی است که در برابر تاریکی جهل و بی‌پرسشی از خود نشان دادند. چنین است که تاریخ فلسفه، نه خطی ساده، بلکه همچون رودخانه‌ای پرپیچ‌وخم جریان دارد؛ رودخانه‌ای که هر فیلسوف بزرگ، قطره‌ای یگانه و بدیع به آن افزوده است. این نوشتار، سفری است در میان آن قله‌های اندیشه، جایی که افلاطون و ارسطو، کانت و نیچه، سقراط و هگل، و دیگرانی که از ژرفای زمان برخاسته‌اند، همچنان با ما سخن می‌گویند؛ سخنی که پایان‌ناپذیر است، چون فلسفه خود، گفت‌وگویی بی‌انتها با حقیقت است. در ادامه به معرفی بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ خواهم پرداخت، چنان‌که تأثیر گذاشتند بر تاریخ اندیشه و تاریخ بشر و چنان‌که فلسفه‌ای خلاقانه و بدیع از برای مردمان روزگار آینده به یادگار گذاشتند.

بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ

10- لودویگ ویتگنشتاین

بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ

ویتگنشتاین اول، ساکت و مسلح، در سنگرهای جنگ جهانی اول، رساله‌ی منطقی-فلسفی را نوشت؛ کتابی باریک اما سنگین، شبیه به گلوله‌ای که قرار است دیوارهای متافیزیک را فرو ریزد. برای او، جهانْ مجموعه‌ای از واقعیت‌های ساده بود، و زبانْ نقشه‌ای بود دقیق از آن جهان. چیزی اگر نمی‌توانست به‌دقت در زبان جا گیرد، سزاوار سکوت بود، نه جدل. پوزیتیویست‌ها این رساله را همچون کتاب مقدس به دست گرفتند؛ انگار که راهی قطعی برای نجات عقل پیدا شده باشد.

اما ویتگنشتاین، برخلاف مریدان‌اش، به عقب برگشت، شک کرد، خط زد، و از دل آن شک، ویتگنشتاین دوم زاده شد؛ مردی که دیگر زبان را نه تصویر جهان، بلکه بازی پیچیده‌ای از کاربردها می‌دانست. در کتاب پژوهش‌های فلسفی، دیگر خبری از مرزهای خشک منطق نبود، بلکه زبانْ بازی بود، زندگی بود، تعامل بود. معنا دیگر در جایی بیرون از ما نبود؛ در خود کاربردها بود، در بسترها، در بافت زندگی روزمره.

بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ
بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ

در سکوت اول ردپای عرفان بود، و در بازی دوم بذر دموکراسی معنا. او حتی در ایمان‌گرایی هم رد پا گذاشت. کسانی چون کیرکه‌گور و ویتگنشتاین، هرچند از دو سوی تاریخ، در یک نقطه هم‌صدا شدند: ایمان نه به‌معنای اثبات‌پذیری، بلکه به‌مثابه‌ی سکوتی مقدس در برابر نامعقول زیسته.

ویتگنشتاین هرگز مدرسه‌ای نساخت، اما مدرسه‌ها را لرزاند. اندیشه‌اش را نمی‌شود به بند کشید؛ نه تماماً تحلیلی‌ست، نه کاملاً زبانی، نه مطلقاً فردگرایانه، نه قطعاً جمع‌گرایانه. او همچون آینه‌ای‌ست که فیلسوفان، خود را در آن بازمی‌بینند و هر بار چهره‌ای تازه می‌بینند.

9- جان لاک

جان لاک فیلسوف

جان لاک نه‌تنها در دنیای فلسفه‌ی سیاسی و معرفت‌شناسی، بلکه در دل تاریخ انسانی تأثیری جاودانه گذاشت. لاک با شجاعتی ستودنی، دژ مرموز عقل‌گرایی را به لرزه درآورد و درختی جدید از معرفت‌شناسی کاشت که هنوز در سایه‌ی آن می‌توان از حقیقت و واقعیت سخن گفت.

لاک، در عرصه‌ی معرفت‌شناسی، به‌واسطه‌ی نظریه‌ی لوح سفید یا Tabula Rasa انقلاب بزرگی برپا کرد. او بر این باور بود که ذهن بشر در بدو تولد همچون لوحی خالی است که هیچ‌گونه ایده‌ای در آن ثبت نشده‌است و تمامی دانش‌ها از تجربه‌های حسی نشأت می‌گیرند. این چشم‌انداز که با تجربی‌گرایی شدید لاک همراه است، پایه‌گذار اندیشه‌های بسیاری از فیلسوفان بعدی، از جمله دیوید هیوم، شد. به‌عبارتی، او با این نظریه به انسان‌ها این امکان را داد که بتوانند از درون تجربیات خود، تصورات و مفاهیم بنیادین زندگی‌شان را بسازند.

لاک در این مسیر، در مخالفت با ایده‌های پیشین عقل‌گرایان چون دکارت – که بر وجود ایده‌های فطری تأکید داشتند – یک شاهکار معرفت‌شناختی خلق کرد. او با نگاهی تجربی و جهان‌گرایانه، ذهن بشر را از قیدوبندهای تصورات بی‌پایه و پیش‌فرض‌ها آزاد ساخت و نشان داد که انسان‌ها تنها از طریق حواس و تجربه می‌توانند به معرفت دست یابند. در این تفکر، عقل انسانی نه از آسمان به زمین می‌افتد، بلکه همچون گلی که از خاک می‌روید، از تجربیات و داده‌های حسی‌اش شکوفا می‌شود.

همچنین ببینید: عقل‌گرایی در برابر تجربه‌گرایی

بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ
بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ

اما بزرگ‌ترین میراث لاک – به‌عنوان یکی از بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ – به فلسفه‌ی سیاسی تعلق دارد. او در «دو رساله درباره‌ی حکومت» به‌شکلی خارق‌العاده، سنگ‌بنای لیبرالیسم را پی‌ریزی کرد و «حقوق طبیعی» انسان‌ها را که در ذات بشر نهفته است، معرفی کرد. لاک از حق زندگی، آزادی و مالکیت سخن گفت، اصولی که بعدها به‌عنوان زیربنای انقلاب‌های دموکراتیک در سراسر جهان، از جمله انقلاب‌های آمریکا و فرانسه، درآمد. او در این زمینه همچون آموزگاری خردمند، نشان داد که انسان‌ها باید در یک جامعه‌ی آزاد و برابر، قدرت حکومت را به‌طور جمعی به‌دست گیرند و آن را محدود سازند تا حقوق فردی هر انسان محترم شمرده شود.

در فلسفه‌ی سیاسی لاک، قرارداد اجتماعی نقش اساسی دارد. به‌تعبیر لاک، جامعه و دولت به‌طور مشروط تشکیل می‌شوند تا آزادی‌های فردی را حفاظت کنند، نه این‌که آن‌ها را سرکوب کنند. در این اندیشه، هیچ‌کس حق ندارد به‌صورت مطلق بر دیگری فرمانروایی کند و در صورتی که حاکمان از این اصل تجاوز کنند، مردم حق دارند که آن‌ها را سرنگون کنند. این مفهوم آزادی – که به‌طور مستقیم با حقوق طبیعی انسان‌ها پیوند دارد – بعدها در مفاهیم سیاسی دموکراسی‌های غربی جای گرفت و تأثیرات عمیقی در تکوین نهادهای دولتی و حکومتی داشت.

همچنین ببینید: وضعیت طبیعی از نگاه جان لاک

8- گئورگ ویلهلم فریدریش هگل

بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ

هگل، آذرخشی‌ست در شب فلسفه؛ نوری که در تاریکی تاریخ می‌درخشد، اما از جنس برق‌های تصادفی نیست. او معتقد بود تاریخ نه زنجیره‌ای از اتفاقات، بلکه ظهور تدریجی روح است؛ روحی که نه ساکن، بلکه در حرکت است – نه خطی، بلکه دیالکتیکی.

در نگاه او، تاریخْ تئاتری‌ست که روح مطلق، خود را روی صحنه می‌آورد؛ بازیگر، نویسنده و تماشاگر، همگی یکی‌ اند. هر تز، پادزادی می‌زاید و در ستیز این دو، سنتزی نو متولد می‌شود؛ گامی دیگر در مسیر آزادی. حتی ناپلئون، آن ژنرال فاتح، در چشم هگل چیزی نبود جز اسبی که عقل بر آن سوار شده، تا از شکوه امپراتوری عبور کند و به خودآگاهی تازه‌ای برسد.

هگل، دیالکتیک را تنها منطق اندیشه نمی‌دانست، بلکه ریتم هستی می‌دید. از ذهن تا جامعه، از خدا تا دولت، همه در حرکت ‌اند؛ همه در کشمکش و تحول ‌اند. در این میان، تاریخ نه تکرار است و نه تصادف، بلکه راهی‌ست به‌سوی آزادی.

او نخستین کسی بود که تاریخ را فلسفی دید، نه مجموعه‌ای از تاریخ‌نگاری‌ها، بلکه روندی که در آن عقل به خود می‌آید. این نگاه، جرقه‌ای شد برای مارکس، تا آن را وارونه کند و از دل دیالکتیک، ماتریالیسم تاریخی را بیرون بکشد.

اما خود هگل، در نظام فکری‌اش، چیزی بیش از یک فیلسوف تاریخ بود. او کلیت را می‌خواست: سیستمی که از منطق آغاز می‌شود، به طبیعت می‌رسد، از آن‌جا به روح، و نهایتاً به مطلق. فلسفه‌اش، همچون سمفونی‌ای بود که هر بخش، مقدمه‌ای برای بخش دیگر است.

بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ
بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ

هگل را نمی‌توان خواند، بی‌آن‌که در واژه‌های‌اش گم شد. اما اگر در این جنگل پیچیده راهی بیابی، خواهی دید که او به‌دنبال چیست: آزادی. آزادی نه در معنای فردی‌اش، بلکه به‌عنوان هدف نهایی تاریخ، جایی که روح، خود را در جهان تحقق می‌بخشد.

او فیلسوف دولت هم بود، اما دولتی که در آن فرد نه در بند، بلکه در آشتی با کل است. این، دقیقاً همان‌جاست که نقدهای بعدی آغاز می‌شوند: از مارکس تا کی‌یرکه‌گور، از سارتر تا دریدا.

هگل آن نقطه‌ی انفجار است که هم آغاز است، هم پایان، هم بنیان‌گذار فلسفه‌ی مدرن و هم سوژه‌ی همیشگی جدال‌ها. او جهان را همچون رودخانه‌ای می‌دید که از دل تضادها جاری‌ست، و عقل را همچون قایقی که راه‌اش را در دل این خروش پیدا می‌کند.

7- سقراط

سقراط

سقراط، فیلسوفی‌ست که حتی یک واژه ننوشت، اما چنان در جان تمدن غرب نفوذ کرد که گویی خود تاریخ، زبان او را وام گرفت تا از نو آغاز شود. مردی که مرگ را با لبخندی تلخ پذیرفت، اما هیچ مرگی نتوانست تفکر-اش را خاموش کند. نام او، نه چون نویسنده‌ای در حاشیه‌ی کتاب‌ها، بلکه همچون زخمی در بطن اندیشه باقی ماند.

سقراط را می‌توان شکنجه‌گر خندان آتن نامید – ویرانگری مهربان که با طعنه و لبخند، با سکوت و سؤال، ساختارهای پوسیده‌ی یقین را فرو ریخت. او ویروسی از جنس عقل بود، آفتی شکوهمند که در رگ‌های آرام شهر جریان یافت و آن را از درون به تب‌لرزه انداخت. در میدان‌های عمومی، بی‌آن‌که به تریبونی تکیه زند یا حکمی صادر کند، مردمان را به چالشی سخت دعوت می‌کرد: گفت‌وگویی بی‌پناه در برابر حقیقت. پرسش‌های‌اش به‌مانند چاقوی جراحی، پوست باورها را می‌شکافتند تا گوهر نادانی را عیان کنند. عدالت چیست؟ شجاعت حقیقی کدام است؟ آیا کسی که بدی را می‌شناسد، باز هم بدی می‌کند؟ اما مقصود او یافتن پاسخ نبود، بلکه ویران‌ساختن آن اطمینان‌های کاذبی بود که انسان، سال‌ها در آن آرمیده‌بود.

روش سقراط، دیالکتیک متواضعانه‌ای بود که با جمله‌ای آغاز می‌شد که از هر نظام فلسفی کوبنده‌تر بود: «می‌دانم که نمی‌دانم.» همین اعتراف، منشأ انقلابی شد که تمامی سنت‌های پیش از او را به لرزه انداخت. افلاطون، شاگرد وفادار-اش، میراث‌دار این طوفان شد. اگر سقراط نبود، افلاطون نیز شاید تنها نویسنده‌ای خوش‌ذوق باقی می‌ماند. اما آن‌چه او در آثار-اش نگاشت – از «جمهوری» تا «ضیافت» – ادامه‌ی همان جدال با پرسش‌های بی‌پایان استاد بود. حتی نظریه‌ی مُثُل، آن بنای سترگ اندیشه‌ی افلاطونی، ادامه‌ی راه سقراط بود، تداوم بحث‌های استاد پیرامون کلیات.

و این‌جا، پارادوکسی ژرف رخ می‌نماید: سقراط واقعی هرگز صاحب نظریه‌ای نبود، اما سقراط افلاطونی بدل به بزرگ‌ترین نظریه‌پرداز شد. گویی افلاطون، استاد-اش را از انسان تاریخی به تندیسی جاودانه بدل کرد که حتی از خالق‌اش نیز فراتر رفت.

بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ
بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ

اما آن‌چه نام سقراط را از دل افسانه‌ها بیرون می‌کشد و در متن تاریخ می‌نشاند، مرگ اوست؛ تراژدی‌ای که فلسفه را به خون حقیقت آغشت و از دل آن، آزادی اندیشه زاده شد. او را به اتهام «فاسد کردن جوانان» و «بی‌احترامی به خدایان» به دادگاه کشاندند. پیشنهاد کردند خاموش بماند یا از آتن تبعید شود، اما سقراط به بهای جان خویش، زبان را از بند ترس رهانید. چنین شد که با نوشیدن شوکران، نه خاموش شد که به آتشی بدل گشت که قرن‌ها در ذهن فیلسوفان زبانه کشید.

تأثیر او، تنها در مرزهای یونان باستان محدود نماند. اندیشه‌اش تا دل مسیحیت نفوذ کرد، جایی که قدیسانی چون آگوستین، او را «مسیحی پیش از مسیح» نامیدند. قرن‌ها بعد، در عصر روشنگری، محاکمه‌اش نماد نبرد عقل در برابر تعصب شد و در دستان ولتر و روسو، آینه‌ای گشت برای تماشای فاجعه‌ی جهل.

سقراط مرد، اما پرسش‌های‌اش هرگز نمردند. هر بار که انسانی جرأت می‌کند بگوید: «نمی‌دانم»، روح آن پیرمرد آتنی، دوباره در جهان جان می‌گیرد.

6- رنه دکارت

رنه دکارت

دکارت از نخستین کسانی بود که جرأت کردند فلسفه را از آغوش گرم و سنتی کلیسا بیرون کشند و در سرمای بی‌رحم خرد خالص، برهنه رها کنند. در جهانی که حقیقتْ هدیه‌ای الهی بود، دکارت آمد و گفت حقیقت باید زاده‌ی شک باشد.

او سوژه را خلق کرد – موجودی بدون مکان، بدون زمان، معلق در خلأیی شفاف که تنها دلیل وجود-اش این است که فکر می‌کند. این «من اندیشنده»، نطفه‌ی فلسفه‌ی مدرن شد؛ هم اصالت فرد را بنا گذاشت، هم بی‌خانمانی انسان را.

دوگانه‌انگاری ذهن و بدن که دکارت به آن نظام داد، هنوز هم مثل یک راز کهنه در قلب علوم شناختی می‌تپد. هرچند بسیاری آن را نقد کرده‌اند، اما چه کسی می‌تواند انکار کند که بدون آن، راهی به سوی فهم ذهن نداشتیم؟

بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ
بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ

او شک را به ابزار ساخت بدل کرد – نه برای نابود کردن، که برای ساختن. نهال فلسفه‌ی مدرن با تیشه‌ی تردید او کاشته شد. در نهایت، دکارت مغز بیدار فلسفه‌ی مدرن بود، اما نه قلب تپنده‌ی تغییر. با تمامی تأثیری که روی فلسفه‌ی مدرن داشت، نمی‌توان رتبه‌ای بهتر از رتبه‌ی 6 به او در جمع بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ داد، چه‌آن‌که وارد سیاست نشد و نظریه‌ی سیاسی جامعی که تأثیری سترگ روی جامعه‌ی بشری بگذارد ارائه نداد.

5- فردریش نیچه

فردریش نیچه

نیچه، فیلسوفی بود که همچون طوفانی وحشی در دل تاریخ اندیشه، همه‌چیز را به لرزه انداخت. او پیامبر بی‌خدایی بود که از ابرانسان سخن می‌گفت و شاعری دیوانه که مرگ خدا را پیش از آن‌که جهان احساس‌اش کند، فریاد زد. نیچه، نه یک فیلسوف که زلزله‌ای بود که تمدن غرب را از ریشه لرزاند! تفکرات‌اش در هر لحظه، چشمه‌ای از انقلاب بودند و جهانی را به آتش کشیدند. فلسفه‌ی او همچون چکش خردکننده‌ای به سنگ‌های سنتی اعتقادات بشری کوبید و آن‌چه را که خیال می‌کردیم حقیقت است، به دودی در هوا تبدیل کرد.

در عرصه‌ی فلسفه‌ی قرن بیستم، نیچه همچون ستاره‌ای در آسمان اندیشه‌ی غرب درخشید. او نه تنها در شکل‌گیری اگزیستانسیالیسم نقشی اساسی ایفا کرد و ذهن‌های بزرگی چون سارتر و هایدگر را به خود معطوف ساخت، بلکه بنیان‌گذار بسیاری از جریانات فلسفی پست‌مدرن نیز بود. نقد او به «حقیقت»، به عنوان یک بازی زبانی و قدرت، نه‌تنها مرزهای فلسفه را جابه‌جا کرد، بلکه به‌نوعی بنیان‌گذار فلسفه‌ای جدید شد که به‌جای جستجوی حقیقت مطلق، به جست‌وجوی معانی در دل تفسیرها و بازی‌های زبانی می‌پرداخت. نیچه، سوژه‌ی مدرن را از نظر فلسفی افسانه‌ای بی‌پایه دانست و به انسان‌ها این پیام را داد که باید از این اسطوره‌ی مرده فراتر روند. این اندیشه‌ی او بعدها در آثار فیلسوفانی چون دلوز و فوکو، به اوج خود رسید.

بزرگ‌ترین فلاسفه تاریخ
بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ

در عرصه‌ی سیاست، نیچه قربانی تحریف‌ها و سوءاستفاده‌هایی شد که بر روح اندیشه‌اش سایه انداخت. نازی‌ها از مفهوم «ابرانسان» سوءاستفاده کردند، در حالی که نیچه نه‌تنها مخالف نژادپرستی بود، بلکه به شدت از آن بیزار بود. در سوی دیگر، اندیشه‌ی او الهام‌بخش جنبش‌های آزادی‌خواه و ضدتوتالیتاریسم شد، زیرا او از فردیت و آزادی انسانی دفاع می‌کرد و بر ضرورت رهایی انسان‌ها از بندهای اجتماعی و سیاسی تأکید داشت. اما شاید بزرگترین تراژدی زندگی نیچه همین بود که اندیشه‌های‌اش با حکومت‌های تمامیت‌‌خواه گره خورد و نام او برای سال‌ها به عنوان نماد استبداد و فاشیسم شناخته شد.

در حوزه‌ی اخلاق، نیچه با کتاب «تبارشناسی اخلاق»، مسیحیت را نه به‌عنوان یک فضیلت، بلکه به عنوان انتقام ضعفا از قدرت‌های سلطه‌گر تحلیل کرد. به نظر او، اخلاق مسیحی در حقیقت اخلاق بردگان بود؛ اخلاقی که در آن فروتنی و رنج تقدیس می‌شد تا ضعف و ناتوانی انسان‌ها پنهان بماند. در مقابل، نیچه از اخلاق اربابان سخن گفت: اخلاقی که بر پایه‌ی قدرت و آفرینش ارزش‌های نوین استوار است. این نگرش‌ها بعدها تأثیرات عمیقی بر روان‌شناسی (در آثار فروید) و نیز در نظریه‌های انتقادی مدرن گذاشت و به پیدایش دیدگاه‌های جدید در باب انسان و اخلاق کمک کرد.

نیچه با جمله‌ی مشهور «هیچ حقیقتی وجود ندارد، تنها تفسیر است»، بنیاد معرفت‌شناسی مدرن را به لرزه انداخت و مرزهای حقیقت را در هم شکاند. او – چنان‌که پیش‌تر گفتم – سوژه‌ی مستقل دکارتی را افسانه‌ای دانست و انسان را به جای یک موجود ثابت و پایدار، مجموعه‌ای از امیال و نیروهای متناقض معرفی کرد. این ایده، که ابتدا در فلسفه‌ی نیچه ظهور یافت، در فلسفه‌ی پساساختارگراها به‌شدت رادیکال‌تر شد و شکلی تازه از نگاه به انسان و حقیقت را در پیش گرفت.

در پایان، نیچه در واپسن سال‌های زیستن‌اش، فرورفتنی دردناک در دیوانگی داشت؛ اما اندیشه‌های‌اش همچون بمبی در دل تاریخ منفجر شد و اثری عمیق در فرهنگ و هنر گذاشت. او نه‌تنها فلسفه را دگرگون ساخت، بلکه آثار-اش روی ادبیات و سینما هم تأثیری چشمگیر گذاشتند.

4- کارل مارکس

کارل مارکس

مارکس بی‌تردید از بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ است. او کسی بود که تاریخ را به دو بخش تقسیم کرد: پیش از مارکس و پس از مارکس. در ذهن او، دنیا نه بر اساس اندیشه‌ها و باورهای نیک و بد، بلکه در بستر اقتصادی و طبقاتی شکل می‌گرفت. مارکس آن تفکر «مادی‌گرایانه» را بنیان‌گذاری کرد که از تحلیل شرایط مادی زندگی به تبیین روابط اجتماعی و سیاسی می‌پرداخت. او به‌عنوان فیلسوف، جامعه‌شناس و اقتصاددان، دنیای پیچیده و در هم تنیده‌ی انسانی را به گونه‌ای آشکار ساخت که هنوز هم تأثیرات‌اش در نهادهای اقتصادی و اجتماعی دیده می‌شود. فلسفه‌ی او نه‌تنها در دانشگاه‌ها، بلکه در میدان‌های جنگ و انقلاب‌های خونین جهان طنین‌انداز شد.

از شوروی تا چین و کامبوج، آرمان‌های مارکس که در صفحات سرد کتاب‌های‌اش نقش بسته بود، تنها به اندیشه و تئوری محدود نشدند، بلکه به دنیای واقعی نفوذ کردند و موجب بروز بزرگ‌ترین انقلاب‌های قرن بیستم شدند. انقلاب کمونیستی در روسیه، به رهبری ولادیمیر لنین، همانند یک طوفان سهمگین، نظام تزاری را برچید و دولت شوروی را به قدرت رساند. شوروی به‌عنوان نخستین کشور کمونیستی، آرمان‌های مارکس را به‌طور عملی پیاده کرد، گرچه در گذر زمان، آنچه که به نام مارکسیسم شناخته می‌شد، در عمل از ایده‌های اولیه‌ی مارکس فاصله گرفت و به استبدادی جدید بدل شد.

چین، در پی رهبری مائو تسه‌تونگ، نیز با انقلاب کمونیستی خود به تحولی عظیم دست یافت. مائو، با تأکید بر «مبارزه‌ی طبقاتی»، همچنان نام مارکس را زنده نگه داشت، اما در مسیر خود از بسیاری از اصول مارکس دور شد. در کامبوج، رژیم خمرهای سرخ به رهبری پل پوت، در کشوری کوچک، اما با خونریزی‌های فراوان، سعی در ایجاد یک جامعه کمونیستی ناب داشت، جایی که مارکس و لنین نیز قادر به نظارت بر این تحولات نبودند.

جنگ ویتنام و مبارزه جهانی علیه امپریالیسم در ویتنام، جنگ ضدامپریالیستی علیه آمریکا شکلی فشرده و پرالتهاب به خود گرفت. مارکس و لنین به‌عنوان راهنمایان فکری، در پشت پرده‌ی جنگ ویتنام ایستاده‌بودند. مبارزان ویتنامی تحت رهبری هوشی‌مین از آموزه‌های مارکسیسم بهره می‌بردند و در نبرد با آمریکا، نه‌تنها برای آزادی کشور خود، بلکه برای مقابله با سیستم‌های جهانی امپریالیستی می‌جنگیدند. این جنگ – که به‌عنوان یکی از بزرگ‌ترین بحران‌های جنگ‌طلبانه‌ی قرن بیستم شناخته می‌شود – تأثیرات عمیقی در رشد جنبش‌های کمونیستی و ضد استعماری در سراسر جهان به جا گذاشت.

طوفان‌های سیاسی در پی آموزه‌های مارکس در آمریکای جنوبی نیز به وقوع پیوستند. در کشورهایی نظیر برزیل، آرژانتین، شیلی و نیکاراگوئه، جنبش‌های کمونیستی و سوسیالیستی نه تنها با دیکتاتوری‌های نظامی جنگیدند، بلکه برای تحقق آرمان‌های مارکس در برقراری عدالت اجتماعی و اقتصادی در مقابل سرمایه‌داری جهانی به نبرد پرداختند. در این میان، چگوارا که نمادی از ایدئولوژی مارکسیستی در آمریکای لاتین بود، تبدیل به قهرمان مقاومت و مبارزه شد و هنوز هم تصویر او در سردر بسیاری از خیابان‌های آمریکای جنوبی، همچون یک پرچم سرخ، افراشته است.

بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ
بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ

تروتسکی یکی دیگر از پیروان مارکس بود که آرمان‌های انقلاب را با شور و شجاعت دنبال می‌کرد. هر چند که همیشه در سایه‌ی لنین و استالین قرار گرفت، اما نظرات او در خصوص انقلاب جهانی و نبرد دائم با سرمایه‌داری همچنان تأثیرگذار بود. او از بزرگ‌ترین نظریه‌پردازان و استراتژیست‌های انقلاب به شمار می‌رفت و بر این باور بود که انقلاب کمونیستی باید جهانی باشد، نه محدود به یک کشور. با این حال، تاریخ آن‌چنان که در کتاب‌های مارکس نوشته شده‌بود، همیشه در جهت دلخواه نچرخید و تروتسکی در نهایت، خود به قربانی استبداد حاکم بر شوروی تبدیل شد.

افزون بر این‌ها، مارکس – که به‌عنوان بنیان‌گذار مکتب تحلیلی اقتصادی شناخته می‌شود – به طور ویژه بر مسائل اجتماعی و اقتصادی زمان خود تمرکز داشت. از تحلیل کار مزدی و نظریه‌ی ارزش اضافی گرفته تا توضیحات‌اش در مورد تضادهای طبقاتی و بحران‌های اقتصادی سرمایه‌داری، مارکس همه‌چیز را در قالب سیستماتیک علمی و دقیق قرار داد. او نه‌تنها به‌عنوان یک فیلسوف، بلکه به‌عنوان یک جامعه‌شناس و اقتصاددان، بررسی کرد که چگونه سیستم‌های اقتصادی و اجتماعی می‌توانند در درازمدت به تضاد و بحران منجر شوند.

در مجموع، مارکس، در حقیقت، نماد بارز تأثیرگذاری فلسفه در زندگی بشر است. او که با اندیشه‌های‌اش انقلاب‌های سیاسی و اجتماعی بی‌شماری را به راه انداخت، نه‌تنها راهی تازه برای اندیشیدن پیرامون تاریخ و جامعه ارائه داد، بلکه در دل مبارزات و خونریزی‌های قرن بیستم نیز حضور داشت. او همچون شمعی بود که در میان تاریکی و بحران‌های تاریخی سوخت، تا نوری از اندیشه‌های‌اش راهی برای نجات از نظام‌های استثماری بگشاید. فلسفه‌ی او دیگر صرفاً یک نظریه نبود؛ بلکه همچون آتشی در دل مبارزات اجتماعی و انقلاب‌های جهانی می‌سوخت و دگرگونی‌های عظیمی را رقم می‌زد.

3- امانوئل کانت

بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ

ایمانوئل کانت، مردی که گویی زمین و آسمان را در دل فلسفه به هم دوخته‌بود، جهان را به گونه‌ای تازه و بی‌سابقه برای ما گشود. فلسفه‌ی او همچون آینه‌ای شفاف است که تمامی پیچیدگی‌های ذهن انسان و همچنین قوانین جهان را در بازتاب خود به نمایش می‌گذارد. کانت روشنگری را به‌عنوان یک جنبش عظیم انسانی در دل اندیشه‌های خود نهاد. او با تبیین معرفت‌شناسی نوین، نظریه‌های اخلاقی عمیق و نقدی شجاعانه بر دین، به یکی از بزرگ‌ترین متفکران تاریخ بدل شد.

کانت در اثر ماندگار-اش، نقد عقل محض، به یک انقلاب معرفت‌شناسانه دست زد. او به شکلی بنیادین از خود پرسید: «آیا می‌توانیم به حقیقت دست یابیم؟» و به این نتیجه رسید که شناخت انسان محدود به شرایطی است که از آن طریق به تجربه می‌پردازد. برای کانت، تمامی آن‌چه که ما از جهان می‌شناسیم، در واقع «نمود» است، تصاویری که ذهن ما از واقعیت می‌سازد. این حقیقت که تنها می‌توانیم «نمود» را بشناسیم و نه «فی‌نفسه»، به این معنی است که آن‌چه به‌طور مطلق و مستقل از ذهن وجود دارد [جهان فی‌نفسه]، برای ما قابل شناخت نیست. این دوگانگی میان «جهان نمود» و «جهان فی‌نفسه»، پایه‌گذار بسیاری از بحث‌های فلسفی بعدی بود و نظریات پیچیده‌ای در باب ادراک و معرفت به‌وجود آورد.

در حقیقت، کانت جهان را به‌گونه‌ای «ساختارمند» و «محدود» می‌دید – جهانی که در آن ذهن انسانی نه صرفاً یک بازتاب ساده از واقعیت است، بلکه فعالانه در شکل‌دهی به آن نقش ایفا می‌کند. او به ما آموخت که آن‌چه به‌عنوان «واقعیت» می‌شناسیم، نه یک بازنمایی کامل و مستقل از «فی‌نفسه»، بلکه چیزی است که ذهن ما از آن می‌سازد.

کانت در حوزه‌ی اخلاق، چنان تحولی ایجاد کرد که فلسفه‌ی اخلاق پس از او هیچ‌گاه به‌طور کامل به مسیر پیشین خود بازنگشت. او به‌جای تأکید بر تبعات عمل یا نیت فرد، بر مفهوم «دستور اخلاقی» و «وظیفه» تأکید کرد. برای کانت، عمل اخلاقی واقعی تنها زمانی صورت می‌گیرد که انسان آن را نه از سر تمایلات شخصی یا منفعت‌طلبی، بلکه صرفاً به‌خاطر «وظیفه» انجام دهد. او در فرمان مطلق اخلاقی خود به این اصل رسید که انسان‌ها باید عمل کنند چنان‌که اگر قانون‌گذاری جهانی بودند، قوانینی را وضع کنند که برای همه قابل پذیرش باشد. به عبارت دیگر، انسان باید تنها بر اساس اصولی که بتوان آن را به‌طور عمومی برای همه مردم قابل اجرا دانست، رفتار کند.

این دیدگاه سخت‌گیرانه و عقلانی در اخلاق، نه تنها الهام‌بخش بسیاری از فیلسوفان اخلاق شد، بلکه به نقد و بازسازی مفاهیم عدالت، آزادی، و حقوق بشر در دنیای معاصر کمک بسیاری کرد.

کانت در باب دین نیز به‌نوعی فلسفه‌ای تأسیس کرد که از سنت‌های پیشین فاصله گرفت. او با نقد نظریه‌های مابعدالطبیعه که در دنیای دین و ایمان ریشه داشتند، به‌دنبال بازسازی دین بر اساس اصول عقلانی بود. در کتاب نقد عقل عملی، کانت بر این باور بود که عقل انسان نمی‌تواند به‌طور قطعی درباره‌ی وجود خدا، زندگی پس از مرگ، یا ارواح سخن بگوید، زیرا این مسائل از دایره‌ی تجربی و عقلانی فراتر اند. با این حال، او ایمان به خدا و اخلاق دینی را نه‌تنها ناسازگار با عقل نمی‌دید، بلکه آن را ضروری برای هدایت اخلاقی انسان‌ها می‌شمرد.

امانوئل کانت
بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ

کانت دین را به‌عنوان یک عامل اخلاقی ضروری در نظر می‌گرفت و نه یک منبع جزمی معرفت‌شناسی. او معتقد بود که دین می‌تواند به‌عنوان یک وسیله‌ی اخلاقی برای رهنمود دادن به انسان در مسیر اخلاقی‌اش عمل کند، اما نه به‌عنوان یک مجموعه‌ی ازپیش‌تعیین‌شده از باورهای ایمانی که از عقل و تجربه‌ی بشری فراتر رفته‌اند.

کانت همچنین یکی از پیشگامان اندیشه‌های روشنگری بود. او در مقاله‌ی مشهور خود با عنوان پاسخ به سوال: «چه چیزی روشنفکری است؟» (1784)، از عقل انسانی به‌عنوان ابزاری برای رهایی و آزادی از سلطه‌های بیرونی و درونی دفاع کرد. او روشنفکری را فرایند به‌کارگیری عقل برای رهایی از جهل و از دست‌دادن وابستگی به سنت‌ها و مراجع دینی و سیاسی می‌دانست.

برای کانت، آزاداندیشی، به‌ویژه در حوزه‌ی عقل و دین، بنیادی‌ترین ویژگی انسان بود. او معتقد بود که انسان باید با عقل خود بیندیشد و از سلطه‌ی نهادهای بیرونی مانند کلیسا یا دولت رهایی یابد تا بتواند به حقایق و آزادی‌های بنیادی خود دست یابد. این دیدگاه کانت، بنیان‌گذار بسیاری از جنبش‌های روشنگری در سراسر اروپا شد و تأثیرات ژرفی در توسعه‌ی عقل‌گرایی و آزادی‌خواهی در دوران مدرن گذاشت.

کانت نه‌تنها بنیان‌گذار فلسفه‌ی مدرن در عرصه‌های معرفت‌شناسی، اخلاق و دین بود، بلکه تأثیرات اندیشه‌های‌اش همچنان در دنیای معاصر ادامه دارد. او با طرح پرسش‌هایی بنیادین و نوآورانه، جهان را از نو ساخت و به انسان‌ها آموخت که چگونه در دریای بی‌کران معرفت، اخلاق و عقل زندگی کنند. کانت همچنان روشنفکرانی را که در جست‌وجوی حقیقت و عدالت در دل پیچیدگی‌های جهان اند، راهنمایی می‌کند.

همچنین بخوانید: مقولات کانت چیستند و کانت چگونه به آن‌ها می‌رسد؟

2- ارسطو

ارسطو

ارسطو یکی دیگر از بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ است. این فیلسوف بزرگ و کائنات‌شناس بی‌پایان، همچون ستاره‌ای در آسمان اندیشه که در قرون طولانی درخشید، سایه‌ای از خود بر تمامی حیات فکری بشر انداخت. او نه‌تنها در میدان فلسفه، بلکه در گستره‌های متعددی از علوم و هنرها، قلمروهای جدیدی را گشود که از آن زمان به بعد، اندیشه‌ی بشری بدون حضور او بی‌معنی می‌شد. از فیزیک و متافیزیک تا جانورشناسی، از کیهان‌شناسی تا فلسفه‌ی اخلاق، ارسطو با کنجکاوی بی‌پایان و ذهن منظم‌اش، هر عرصه‌ای را چون باغی وسیع و دست‌نخورده به کاوش گرفت.

ارسطو در فیزیک، بنیان‌گذار رویکردی بود که به‌نوعی پایه‌گذار علم طبیعی و علوم تجربی در دنیای غرب به شمار می‌رفت. او جهان را نه همچون ارواح و عناصر متافیزیکی جدا از هم، بلکه به‌عنوان مجموعه‌ای از تغییرات و حرکات مداوم می‌دید. ارسطو در این راه به جست‌وجوی علت‌ها و اصول بنیادین حرکت و تغییر پرداخت. چهار علت (مادی، صوری، فاعلی و غایی) که او مطرح کرد، به‌طور گسترده در علوم طبیعی و حتی علوم اجتماعی قرن‌ها به‌عنوان چارچوبی برای فهم جهان استفاده شد. برای او، جهان به‌صورت یک کل منظم بود که در آن هر چیز به‌دلیل غایتی که داشت، در حرکت بود.

در متافیزیک، ارسطو آن‌چنان که در کتاب متافیزیک خود بیان کرد، به بنیادی‌ترین سوالات از هستی پرداخت: «چیستی» و «چرایی» وجود. او با طرح مفهوم صورت و ماده، به نوعی بازتعریف جهان و موجودات آن پرداخت. بر اساس این دیدگاه، هر موجودی ترکیب ماده و صورت است – صورت که به موجودات ویژگی‌ها و جوهره‌ی خاص‌شان را می‌بخشد، و ماده که به آن موجود شکل‌پذیری می‌دهد. این ایده‌ها به قرن‌ها تفکر متافیزیکی جهت دادند و پایه‌گذار بسیاری از مباحث فلسفی بعدی شدند.

ارسطو فیلسوف
بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ

ارسطو در جانورشناسی نیز شگفتی‌آفرین بود. او به‌عنوان اولین زیست‌شناس به مطالعه و طبقه‌بندی دنیای حیوانات پرداخت و این دستاوردها تا قرن‌ها در کانون علم زیست‌شناسی قرار داشت. او جانوران را بر اساس ویژگی‌های جسمانی و رفتاری دسته‌بندی کرد، کارهایی که بعدها پایه‌گذار طبقه‌بندی‌های علمی دقیق‌تری شدند. ارسطو همچنین به نظراتی در مورد تکامل، تعاملات زیستی و کارکردهای مختلف اعضای بدن جانوران پرداخت که پس از قرن‌ها به‌طور غیرمستقیم الهام‌بخش تحقیقات جدید در زیست‌شناسی شدند.

در کیهان‌شناسی نیز ارسطو با نگرش فلسفی عمیق خود، جهان را به صورت یک کل متعادل و منظم می‌دید که از چهار عنصر اصلی (آب، هوا، آتش، خاک) تشکیل شده‌است. طبق دیدگاه او، حرکت‌ها و تغییرات در عالم طبیعی به‌طور غایی به سمت یک نظم و تعادل طبیعی می‌روند، اندیشه‌ای که بعدها در تبیین‌های علمی و کیهان‌شناسی به‌عنوان یک رویکرد اولیه در نظر گرفته شد.

 در فلسفه‌ی اخلاق، ارسطو به‌ویژه در نیکوماخوس اخلاقی خود، رسالتی شگرف داشت. او اخلاق را به‌عنوان علم عملی در نظر می‌گرفت که هدف نهایی آن دستیابی به سعادت است. برای او، نیکوی انسانی در «فضیلت» و «میانه‌روی» نهفته است. انسان به‌واسطه‌ی آگاهی از حقیقت و تمرین در فضیلت می‌تواند زندگی‌ای شایسته و اخلاقی داشته باشد. از نظر ارسطو، خوشبختی نه در لذت‌های زودگذر، بلکه در درک و تحقق هدف‌های بالاتر است.

دیدگاه ارسطو به این معنا که اخلاق و فضیلت نیازمند تمرین و کوشش مستمر است، تأثیری عمیق بر فلسفه‌های اخلاقی بعدی داشت. او نخستین کسی بود که مفهوم «فضیلت اخلاقی» را به‌طور منظم و علمی تبیین کرد، نظریه‌ای که قرن‌ها بعد در بطن فلسفه‌های اخلاقی مانند نظریه‌ی اخلاقی کانت و حتی در روانشناسی اخلاقی مدرن استمرار یافت.

ارسطو – به‌عنوان یکی از بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ – تا قرن‌ها همچون کاخی استوار در عرصه‌ی فکری بشر ایستاده بود. اندیشه‌های او نه‌تنها در زمان خود-اش تأثیر عظیمی بر تفکر یونانی و رومی گذاشت، بلکه در دوران‌های بعد نیز به‌عنوان مرجعی مسلم در اندیشه‌ی غربی باقی ماند. حتی با آغاز انقلاب‌های علمی قرن هفدهم، تا زمانی که علم جدید به‌طور کامل درک و تفسیرهایی نوین از جهان را ارائه کرد، بسیاری از ایده‌های ارسطو به‌عنوان «حقیقت» پذیرفته می‌شد. در واقع، ۲۰۰۰ سال پس از مرگ او، ارسطو همچنان با فلسفه و علم درآمیخته بود و در عصر قرون وسطی، حتی در دانشگاه‌های اروپایی، تفکر ارسطویی، به‌ویژه در متافیزیک و اخلاق، پایه‌گذار تعلیمات علمی و فلسفی بود.

در قرون وسطی، افکار ارسطو با اندیشه‌های مسیحی ترکیب شد و به‌نوعی فلسفه‌ی رسمی کلیسا شد، تأثیری که تا دوران رنسانس ادامه داشت. همچنین، آموزه‌های او در دوره‌های مختلف تاریخ، از عصر رنسانس تا عصر روشنگری و حتی در فلسفه‌های مدرن، همچنان الهام‌بخش بوده است.

در مجموع، ارسطو مانند کوهی سترگ در دل تاریخ فلسفه و علم ایستاده‌است. او همچون کاشفی بی‌وقفه، عرصه‌های ناشناخته‌ی فکری و علمی را می‌کاوید و آثار-اش به‌جای خود میراثی جاودانه از خرد و حقیقت به جا گذاشت. از فیزیک و متافیزیک تا جانورشناسی و فلسفه‌ی اخلاق، ارسطو نه‌تنها تفکر بشری را جهت داد، بلکه دنیای پس از خود را نیز برای قرن‌ها دگرگون ساخت. هرگاه که از فلسفه یا علم سخن به میان می‌آید، بی‌تردید نام ارسطو همچنان در میان نام‌های برجسته و فراموش‌نشدنی تاریخ باقی خواهد ماند.

1- افلاطون

افلاطون فیلسوف

اگر سقراط نخستین جرقه‌ی آتش اندیشه را افروخت، افلاطون آن را به مشعلی بدل کرد که راه را نه فقط برای یک نسل، بلکه برای تمام قرون آینده روشن ساخت. او نه‌تنها یک فیلسوف که معمار اندیشه‌ی غرب بود؛ کسی که فلسفه را از میدان‌های خاک‌گرفته‌ی آتن برداشت و آن را بر ستون‌هایی از منطق، زیبایی، هستی، معرفت‌شناسی و عرفان بنا نهاد. افلاطون، با رسالات‌اش، با تخیل فلسفی بی‌مرز و با پرسش‌های بنیادینی که هنوز هم آزارمان می‌دهند، جهانی را ترسیم کرد که نیمی در زمین است و نیمی در افلاک.

او نخستین کسی بود که هستی را به دو پاره تقسیم کرد: جهانی از سایه‌ها و نمودها، و جهانی از مُثُل جاودانه. اسطوره‌ی غار او، فقط تمثیلی شاعرانه نبود؛ نقشه‌ای بود برای تمامی تقابل‌های بزرگ فلسفه. هر زمان که دکارت، ذهن را در برابر ماده نهاد، هرگاه که کانت، فنومن را از نومن جدا کرد، پژواک همان غاری بود که افلاطون قرن‌ها پیش در دل تاریکی ترسیم کرده‌بود.

اما نبوغ افلاطون تنها در متافیزیک نبود. هنر او، در زبان‌اش بود؛ در رسالاتی که با چیره‌دستی شاعرانه و دقتی عقلانی نگاشته شد. «ضیافت»، «فایدون»، «فايدروس»، «ته‌ئه‌ته‌توس»، «جمهوری» – این‌ها نه صرفاً متونی فلسفی، بلکه نمایش‌نامه‌هایی ‌اند که در آن‌ها سقراط، چون قهرمانی تراژیک، در میان خنده و سؤال، حقیقت را با طناب‌های استدلال بالا می‌کشد. فلسفه، در دستان افلاطون، نه رشته‌ای تخصصی بلکه آوازی شد برای جان‌هایی که در جست‌وجوی معنا بودند. در جهان او، سقراط دیگر فقط معلم نیست، بلکه افلاطون از او ققنوسی ساخته که در آتش جهل می‌سوزد تا دوباره با پرهای حقیقت برخیزد.

تأثیر افلاطون آن‌چنان عمیق و فراگیر است که گویی هر فیلسوف پس از او، ناگزیر از ایستادن در سایه‌ی اوست – چه نیچه که در تقابل با مُثُل افلاطونی، اراده‌ی معطوف به قدرت را طرح کرد، چه کانت که در نقد عقل محض‌اش همچنان دوگانگیِ افلاطونی را حفظ کرد، و چه شوپنهاور که مستقیم از مثل افلاطون در کتاب جهان همچون اراده و تصور بهره گرفت. حتی مخالفان‌اش بی‌آن‌که بخواهند، همچون فرزندان طغیان‌گر، با پدر سخن گفتند، نه بی‌نسبت با او.

فلسفه‌ی سیاسی افلاطون نیز، دو چهره‌ی متضاد به جهان عرضه کرد: از یک‌سو، رؤیای اتوپیایی «جمهوری» با فیلسوف‌شاهان و تربیت جان‌ها، و از سوی دیگر، هشداری تلخ درباره‌ی زوال دموکراسی و ظهور توده‌سالاری بی‌خرد. چه بسیار متفکرانی که در دل جمهوری افلاطون، هم رؤیای عدالت را یافتند و هم کابوس تمامیت‌خواهی را.

در عرفان نیز، افلاطون بی‌همتا بود. هنگامی که افلوطین، «مثال خیر» و «وحدت محض» او را به «واحد» الهی تبدیل کرد، در حقیقت پلی زد میان فلسفه و شهود، میان عقل و نور. این اندیشه، از طریق آگوستین وارد مسیحیت شد، قرون وسطی را بدل کرد به معماری‌ای از نور، هندسه و سکوت.

همچنین بخوانید: توضیح تمثیل غار افلاطون

بزرگ‌ترین فیلسوفان تاریخ

و سرانجام، اگر بخواهیم فلسفه را همچون رودخانه‌ای بدانیم که از گذشته تا آینده جاری است، افلاطون سرچشمه‌ای است که تمامی شاخه‌ها از آن نشأت گرفته‌اند. همان‌طور که وایتهد گفت: «تمامی فلسفه‌ی غرب، چیزی جز حاشیه‌نویسی بر آثار افلاطون نیست.» بسیار دشوار بتوان مسئله‌ای فلسفی را – حتی در دوران امروز – واکاوی کرد و بحثی یا اشاره‌ای به آن مسئله در رسالات افلاطون ندید. هر بار که از واقعیت مجازی سخن می‌گوییم، هر بار که در سودای آرمان‌شهری بهتر می‌کوشیم، و هر بار که با شک و حیرت به حقیقت هستی می‌نگریم، ناخودآگاه در همان غاری ایستاده‌ایم که افلاطون روزی با دست‌های اندیشه، بر دیوار-اش تصویر کشید.

افلاطون مُرد، اما غار-اش جاودانه ماند. ما هنوز زندانیان آن‌ ایم. اما او نخستین کسی بود که سیستم‌وار و مستدل، زنجیرهای جهل‌مان را نشان‌مان داد – و همین کافی‌ست تا بگوییم: افلاطون، نه فقط بزرگ‌ترین فیلسوف تاریخ، بلکه پدر معنوی تمامی تفکر انسان‌مدار بود.

همچنین بخوانید: 10 فیلسوفی که فلسفه‌شان مستقیم پیرامون چگونه‌زیستن است

آرش شمسی

هست از پسِ پرده گفت‌وگوی من و تو | چو پرده برافتد، نه تو مانی و نه من
guest
1 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده‌ی تمامی دیدگاه‌ها

این‌ها را هم بخوانید

دکمه بازگشت به بالا