مکاتب فلسفهی اخلاق بهزبان ساده | ۱- عاطفهگرایی
در طی سلسلهنوشتارهایی به معرفی مکاتب مهم و بزرگ فلسفهی اخلاق در طی تاریخ و بهخصوص در قرن بیستم خواهم پرداخت. نخستینِ آنها عاطفهگرایی است. عاطفهگرایی از جمله مکاتب اخلاقیای است که ضدعینیگرایی اساسشان است. در بطن این مکاتب، خیر و شر فراتر از زبان، ذهن، جامعه و در کل فراتر از بشریت وجود ندارند. برخی از این مکاتب پا را فراتر میگذارند و میگویند نهتنها فراتر از انسان خیر و شری نیست، بل خیر و شر بهصورت عقلانی تبیین نمیتواند شد. عاطفهگرایی یکی از این مکاتب است. استیونسون و ایر دو تن از فلاسفهای بودند که در قرن بیستم بهجد عاطفهگرایی یا احساسگرایی در اخلاق را پی گرفتند. ضمن آنکه در ادامهی این نوشتار خواهم گفت عاطفهگرایی اخلاقی چیست، از شما دعوت میکنم پاراگراف زیر از کتاب سوم کتاب اصلی دیوید هیوم یعنی «رساله درباب طبیعت آدمی» را بهمثابهی پیشزمینهی بحثمان مطالعه بفرمایید:
کنشی را در نظر بگیرید که رذیلتمندانه تلقی میشود – مثلاً قتل عمد. آن را از همهی جهات بررسی کنید و ببینید آیا میتوانید آن امر واقع یا وجود واقعیای را بیابید که رذیلت مینامید-اش؟ هر گونه که آن را وارسی کنید فقط برخی انفعالات، رانهها، خواستها و تفکرها را مییابید. در این مورد هیچ امر واقع دیگری وجود ندارد. مادامی که دربارهی متعلق مورد نظر تأمل میکنید، رذیلت بهکلی از شما میگریزد. شما هرگز نمیتوانید آن را بیابید، تا اینکه دروننگریتان را بهسمت قلبتان معطوف کنید و عاطفهای بیابید مبنی بر تقبیح و نکوهش که درون شما نسبت به این عمل شکل میگیرد. در اینجا یک امر واقع وجود دارد؛ اما این امر واقع متعلق احساس است نه عقل. آن امر واقع در خود شماست نه در آن متعلق. [دیوید هیوم، رسالهی دربارهی طبیعت آدمی، کتاب سوم، برگردان جلال پیکانی، تهران، نشر ققنوس، ۱۳۹۶]
مقدمه برای عاطفهگرایی
آنچه که از دیوید هیوم نقل کردم دقیقاً آن چیزی که عاطفهگرایی اخلاقی مینامند-اش و دلالت بر فلسفهی اخلاق منطقیهای بریتانیایی در نیمهی نخست قرن بیستم دارد نیست، اما تا حدی شبیه است. برای آنکه ببینیم عاطفهگرایی اخلاقی چیست میباید برخی پیشزمینهها را ذکر کنم.
دیوید هیوم به دو نوع قضیه باور داشت که بعدها کانت تحلیلی و ترکیبی نامیدشان. قضیهی تحلیلی قضیهای است که محمولاش از دل موضوع انتزاع میگردد. فیالمثل هر مثلثی سه ضلع دارد، یا هر عزبی مجرد است نمونههایی از قضیهی تحلیلی اند. سهضلعبودن و مجردبودن از دل «مثلث» و «عزب» استخراج میشوند، اما مثلاً آب در ۱۰۰ درجه به جوش میآید، قضیهای ترکیبی است، یعنی محمول از دل موضوع خارج نمیشود. قضیههای ریاضی از نگاه هیوم و دنبالکنندگان اندیشههای او در قرن بیستم همه تحلیلی اند و قضیههای علمی همه ترکیبی.
نکتهی دیگر آنکه قضایای ترکیبی از نگاه هیوم و هماندیشههای او در قرن بیستم همه پسینی یا تجربی اند و قضیههای تحلیلی همه پیشینی. یعنی ما پیشینی میتوانیم بدانیم که هر عزبی مجرد است و نیازی به تجربهکردناش نداریم، اما پیشینی نمیتوانیم بدانیم که آب در ۱۰۰ درجه به جوش میآید و بر اثر تجربه این قضیه را فهمیدهایم یا در آینده خواهیم فهمید. اما کانت آمد و یک قضیهی سومی اضافه کرد و آن را «ترکیبی پیشین» نامید. من در اینجا توضیح نمیدهم که قضیهی ترکیبی پیشین چیست، در نوشتار قضایای ترکیبی پیشین از نگاه کانت به این مهم پرداختهام.
اما در قرن بیستم عدهای که پوزیتیویست نام گرفتند در مخالفت با کانت و در هواخواهیِ اندیشهی هیوم، به همان قضایای دوگانه بازگشتند و گفتند که قضایا یا تحلیلیِ پیشین اند یا ترکیبیِ پسین. جز این اگر باشند بیمعنا میتوان نامیدشان. این اندیشهی افراطی منجر به این شد که قضیهای که نتوان بهصورت تجربی صدق یا کذباش را دریافت بیمعنا است و به این طریق هواخواهان این اندیشه به جنگ اندیشهی هگل و در کل متافیزیک رفتند.
دراینبین، قضایای اخلاقی هم شامل شدند. اینکه مثلاً قضایای اخلاقی از طریق آزمایش و تجربه قابل صدق و کذب نیستند. اما قضایای اخلاقی تحلیلی هم نیستند، یعنی مثل «هر عزبی مجرد است» نیستند. اینجا بود که قضایای اخلاقی هم از نگاه پوزیتیویستها در زمرهی آنچه که آنها بیمعنا مینامیدند قرار گرفتند. اما برخی از آنها تبیینی برای داوریهای اخلاقی ارائه کردند که به عاطفهگرایی مشهور شد.
عاطفهگرایی اخلاقی
از نگاه آنها و خصوصاً ای.جی.ایر بریتانیایی، اینکه میگوییم فلان کار بد است، منظورمان این است که نفرین بر فلان کار، یا فلان کار اه، یا فلان کار ایییش. اینکه میگوییم فلان کار خوب است، یعنی آفرین بر فلان کار، یا فلان کار هورا و موارد این قبیل.
از نگاه آنها داوریهای اخلاقی عقلانی نیستند بل احساسی اند. ما صرفاً احساسمان را میگوییم. داوریهای اخلاقی ما به امر واقع تحویل داده نمیشوند و قابلیت صدق و کذب ندارند. مثلاً جملهی «در را ببند» خبر از هیچ چیزی نمیدهد که بخواهیم صدق یا کذباش را بررسی کنیم، در همین راستا جملهی نفرین بر قتل، آفرین بر دلسوزی، آفرین بر همنوعدوستی و موارد این قبیل هم چنین وضعیتی دارند. این است خلاصهای از عاطفهگرایی اخلاقی.
البته تمامی عاطفهگرایی این نیست چراکه انواع مختلفی برای آن به وجود آمدهاست، اما نسخهی اولیه، ساده و بیشیلهپیلهاش همین است.
عاطفهگرایی از این دست نوعی ذهنیانگاری است، اما نسبیگرایی شخصی یا شخصیانگاری اخلاقی نیست. در شخصی انگاری گفته میشود که وقتی شخصی کاری را خوب میداند، مقصود-اش این است که «من آن کار را دوست دارم»، اما در عاطفهگرایی هیچ حکمی داده نمیشود و صرفاً جملهای که شبیه به بانگ و فریاد است گفته میشود: هورا دلسوزی، آفرین بر ترحم و … .
نکتهی دیگر آنکه برخی از هواخواهان عاطفهگرایی میگفتند که عاطفهگرایی مکتب اخلاقی بهتری نسبت به سایرین است، چراکه بسیار ساده است. برای تببین خوب و بد با سایر مکاتب اخلاقی نیاز است که قضایای بسیاری اثبات شوند، اما عاطفهگرایی خوب و بد را به احساس تحویل میکند، به همین سادگی. از نگاه آنها و البته بسیاری دیگر، هر چه چیزی سادهتر باشد به حقیقت نزدیکتر است.
نکتهی دیگر آنکه از نگاه قائلان به عاطفهگرایی، قضایای بنیادی هر فلسفه و مکتب اخلاقی بهواسطهی عقل تببینناپذیر اند. اینکه مثلاً نازیها قضیهی بنیادی ایدئولوژیشان نژادپرستی است، با عقل قابل رد یا تأیید نیست. ما در بهترین حالت میتوانیم کاری کنیم که روی احساس آنها تأثیر بگذاریم تا مثلاً دست از نژادپرستی بردارند.
البته این توضیحی که پیرامون عاطفهگرایی اخلاقی دادم، نوع افراطیاش است، برخی دیگر سراغ عاطفهگرایی متعادل رفتهاند تا جا را برای ورود عقل باز کنند. قائلان به عاطفهگرایی متعادل هم میگویند خوب و بد احساس اند، اما میتوان تا حدی احساسها را داوری کرد. مثلاً به سراغ احساسهای عقلانی یعنی احساسهای بیطرفانهتر رفت.
سخن پایانی
توضیحی کوتاه پیرامون عاطفهگرایی اخلاقی دادم. احتمالاً میدانید که پوزیتیویسم منطقی دیگر از بین رفته و کمتر کسیست که به آن اعتقاد داشته باشد. عاطفهگرایی اما آنقدر از بین نرفته و هنوز هم قائلانی دارد.
نمیخواهم نقدهایی که به عاطفهگرایی شده را ذکر کنم، اما همینقدر بگویم که عمدتاً نقدهای عاطفهگرایی نقدهای پوزیتیویسم بودهاند. اینکه مثلاً اگر قرار است هر جمله یا به عبارت بهتر هر قضیهای را که قابلآزمایش است بپذیریم، آیا همین قضیه را آزمایش کردهایم؟ این تناقض از مشهورترین تناقضهای فلسفی است.