مروری مختصر بر اشعار کارو دردریان | تلفیق شعر و درد
شعر و عشق در ادبیات فارسی همواره همراه یکدیگر بودهاند، اما شعر و بیزاری از زندگی، شعر و غم، شعر و افسردگی، بسیار کمتر از آن دو – شعر و عشق – در ادبیات ایران در کنار یکدیگر بودهاند. در واقع، ممکن است هر یک از شاعران ایران در میان اشعار متعدد خود تکوتوک در مورد غم زندگی و در کل پوچی آن شعری سراییده باشند، اما کمتر کسی از آنان بسیاری از ابیات خود را به غم زندگی و پوچی آن اختصاص داده است. یکی از این شاعرانِ معدود، کارو دردریان است.
او، به عنوانِ یکی از شاعران معاصر، ابیات زیادی در باب غم زندگی سروده، ابیاتی که خواندنشان، در هنگام هجومِ غم به آدمی، میتواند احساسِ تنها و منحصر به فرد بودن آدمی در برابر غم را زائل سازد. منظور-ام این است که آدمی با مطالعهی اشعار کارو دردریان نیک میتواند دریافت که پیش از او نیز بسیاری کسان بودهاند که از غمِ زندگی به فغان آمده باشند، همچون همان احساسی که راوی بوف کور نسبت به خیام داشت!
در این نوشتار نیمنگاهی خواهم داشت به برخی از اشعار کارو دردریان، به غمگینترینهایشان:
اشعار کارو دردریان
عمر-ام همه رفت خفته در کورهی مرگ
………………….
طبال بزن، بزن که نابود شدم
بر «تار» غروب زندگی «پود» شدم
عمر-ام همه رفت خفته در کورهی مرگ
آتش زده استخوانِ بی دود شدم
از مجموعه شعر شکست سکوت
سوزم همه ساز گشت و شامام همه روز
………………….
یک بحر… سرشک بودم و عمری… سوز
افسرده و پیر میشدم روز به روز
با خیل گرسنگان چو همرزم شدم
سوزم همه ساز گشت و شامام همه روز
از مجموعه شعر شکست سکوت
تنِ من لاشهی فقر است و من زندانی زور-ام
………………….
الا، ای رهگذر! منگر چنین بیگانه بر گور-ام
چه میخواهی؟ چه میجویی در این کاشانهی عور-ام
چهسان گویم؟ چهسان گریم حدیث قلبِ رنجور-ام؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمیدانی! چه میدانی که آخر چیست منظور-ام؟
تنِ من لاشهی فقر است و من زندانی زور-ام
کجا میخواستم مردن؟ حقیقت کرد مجبور-ام
چه شبها تا سحر عریان، به سوزِ فقر لرزیدم!
چه ساعتها که سرگردان، به ساز مرگ رقصیدم
از این دوران آفتزا، چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت، به قعر خاک پوسیدم
ز بس که با لب محنت، زمین فقر بوسیدم
کنون کز خاک غم پر گشته این صد پاره دامانام
چه میپرسی که چون مردم؟ چهسان پاشیده شد جان-ام؟
چرا بیهوده این افسانههای کهنه بر خوانم؟
ببین پایان کار-ام را و بستان دادم از دهر-ام
که خون دیده آبام کرد و خاک مردهها نانام
همان دهری که با پستی به سندان کوفت دندانام
به جرم این که انسان بودم و میگفتم انسانام
ستم خونام بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجود-ام حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد، افسانه شد روز-ام به صد پستی
کنون… ای رهگذر! در قلب ای سرمای سرگردان
به جای گریه بر قبر-ام، بکش با خود دل دستی
که تنها قسمتاش زنجیر بود، از عالم هستی
*****
نه غمخواری، نه دلداری، نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینهی زحمت، نفس بودم در این دنیا
همه بازیچهی پول و هوس بودم در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
به شبهای سکوت کاروان تیرهبختیها
سراپا نغمهی عصیان، جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر، با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی
کارو دردریان – از مجموعه شعر شکست سکوت
هذیان یک مسلول
………………….
سالها پیش، در عنفوان شباب، آن شبها که از فرط افسردگی یارای خوابیدنام نبود، یکی از کسانی که یار و همدم-ام بود، کارو دردریان بود. همو بود که در شرف سحر، با اشعارِ ناباش تاب میتوانستم آورد درد و رنجی را که هستن در هستی بر گردهام سوار کرده بود.
یکی از اشعار کارو دردریان که آن زمان بسی بر دلام نشست و برآنام کرد که با صدای خویش آن را برخوانم، شعر «هذیان یک مسلول» بود. باور بفرمایید در همین لحظه که در حال نوشتنِ این سطور ام، خاطرهی آن شبهای تاریک، به طور روشن در ذهنام آمده.
بگذارید این شعر زیبای کارو دردریان را با شما هم تقسیم کنم:
همراه باد از نشیب و از فراز کوهساران
از سکوت شاخههای سرفراز بیشهزاران
از خروش نغمهسوز و نالهساز آبشاران
از زمین، از آسمان، از ابر و مه، از باد و باران
از مزار بیکسی گم گشته در موج مزاران
میخراشد قلب صاحبمردهای را سوزِ سازی
ساز نه، دردی، فغانی، نالهای، اشک نیازی
مرغ حیران گشتهای در دامن شب میزند پر
میزند پر بر در و دیوار ظلمت، میزند سر
ناله میپیچد به دامان سکوت مرگ گستر
این منام فرزند مسلول تو… مادر، باز کن در
باز کن در باز کن… تا بینمات یک بار دیگر
چرخ گردون ز آسمان کوبیده اینسان بر زمینام
آسمان قبر هزاران ناله کنده بر جبینام
تار غم گسترده پرده روی چشم نازنینام
خون شده از بس که مالیدم به دیده آستینام
کو به کو پیچیده دنبال تو فریاد حزینام
اشک من در وادی آوارگان آواره گشته
درد جانسوز مرا بیچارگیها چاره گشته
سینهام از دست این تکسرفهها صد پاره گشته
بر سر شوریده جز مهر تو سودایی ندارم
غیر آغوش تو دیگر در جهان جایی ندارم
باز کن مادر، ببین از بادهی خون مست ام آخر
خشک شد، یخ بست، بر دامان حلقه دستام آخر
آخر ای مادر زمانی من جوانی شاد بودم
سر به سر دنیا اگر غم بود من فریاد بودم
هر چه دل میخواست در انجام آن آزاد بودم
صید من بودند مهرویان و من صیاد بودم
بهر صدها دختر «شیرین» صفت، «فرهاد» بودم
درد سینه آتشام زد، اشکِ تر شد پیکر من
لالهگون شد سر به سر، از خونِ سینه بستر من
خاکِ گورِ زندگی شد، در به در خاکستر من
پاره شد در چنگ سرفه پرده در پرده گلویام
وه! چه دانی که سِل چهها کرده است با من؟ من چه گویم؟
همنفس با مرگام و دنیا مرا از یاد برده
نالهای هستم کنون در چنگ یک فریاد مرده
این زمان دیگر برای هر کسی مردی عجیب ام
ز آستان دوستان مطرود و در هر جا غریب ام
غیر طعن و لعن مردم نیست ای مادر نصیب ام
زیور-ام پشت خمیده، گونههای گود زیبام
نالهی محزون حبیبام، لختههای خون طبیبام
کشته شد تاریک شد نابود شد روز جوانام
ناله شد افسوس شد فریاد ماتمسوز جانام
داستانها دارد از بیدادِ سل سوزِ نهانام
خواهی ار جویا شوی از این دل غمدیدهی من
بین چهسان خون میچکد از دامناش در دیدهی من
وه! زبانام لال این خون دلِ افسرده حالام
گر که شیر توست مادر… بیگناه ام کن حلالام
آسمان… ای آسمان… مشکن چنین بال و پر-ام را
بال و پر دیگر چرا؟ ویران که کردی پیکر-ام را
بس که بر سنگِ مزار عمر کوبیدی سر-ام را
باری امشب فرصتی دِه تا ببینم مادر-ام را
سر به بالیناش نهم گویم کلام آخر-ام را
گویماش مادر، چه سنگین بود این باری که بردم
خون چرا قِی میکنم مادر مگر خون که خوردم
سرفهها تک سرفهها قلبام تبه شد مرد مردم
بس کنید آخر خدا را، جان من بر لب رسیده
آفتاب عمر رفته، روز رفته شب رسیده
زیر آن سنگ سیه گسترده مادر، رختخوابام
سرفهها محض خدا خاموش، میخواهم بخوابم
عشقها، ای خاطرات… ای آرزوهای جوانی!
اشکها، فریادها، ای نالههای آسمانی
دستتان را میفشارم با دو دست استخوانی!
آخر… امشب رهسپار ام سوی خواب جاودانی
هر چه کردم یا نکردم، هر چه بودم در گذشته
گرچه پود از تار دل، تار دل از پود-ام گسسته
عذر میخواهم کنون و با تنی در هم شکسته
میخزم با سینه تا دامان یار-ام را بگیرم
آرزو دارم که زیر پای دلدار-ام بمیرم
تا لباس عقد خود پیچد به دور پیکر من
تا نبیند بی کفن، فرزند خود را مادر من
***
پرسه میزد سرگران بر دیدگان تار، خواباش
تا سحر نالید و خون قی کرد، توی رختخواباش
تشنه لب فریاد زد، شاید کسی گوید جواباش
قایقی از استخوان خونِ دل شوریده آباش
ساحل مرگ سیه، منزلگه عهد شباباش
بستر-اش دریای خونی، خفته موجه و ته نشسته
دستهایاش چون دو پاروی کج و در هم شکسته
پیکر خونین او چون زورقی پارو شکسته
میخورد پارو به آب و میرود قایق به ساحل
تا رساند لاشهی مسلولِ بیکس را به منزل
آخرید فریاد او از دامن دل میکشد پر:
این منام فرزند مسلول تو مادر، باز کن در
باز کن، از پا فتادم…آخ… مادر….
ما…د…..ر…..
کارو دردریان – از مجموعه شعر شکست سکوت
مهرماه سال 1333
بیزار ام و دلشکسته از هر چه که هست
………………….
از بادهی «نیست» سرخوش ام، سرخوش و مست
بیزار ام و دلشکسته از هر چه که هست
من «هست» به «نیست» دادم افسوس که «نیست»
در حسرت «هست» پشت من پاک شکست
چون حسرت عشق مرده بر دیدهی من …
………………….
دردا که سرشک بخت شوریدهی من
چون حسرت عشق، مرده بر دیدهی من
اشکام همه من!… اشک تو، چون پاک کنم؟
ای بخت ز قعر قبر دزیدهی من!
هزاران درد دارم…
………………….
من اگر دیوانه ام
با زندگی بیگانه ام
مست ام اگر، یا گیج و سرگردان و مدهوش ام
اگر بیصاحب و بیچیز و ناراحت
خراب اندر خراب و خانه بر دوش ام
اگر فریاد منطق هیچ تأثیری ندارد
در دل تاریک و گنگ و لال و صاحبمردهی گوشام
به مرگ مادرم: مردم، شما ای مردم عادی
که من احساس انسانی خود را
بر سرشک سادهی رنج فلاکتبارتان
بیشبهه مدیون ام
میان موج وحشتناکی از بیداد این دنیا
در اعماق دل آغشته با خونام:
هزاران درد دارم!
درد دارم!…
من زادهی شهوت شبی چرکین ام
من زادهی شهوت شبی چرکین ام
در مذهب عشق، کافری بیدین ام
آثار شب زفاف کامی ست پلید
خونی که فسرده در دلِ خونینام