از خود بیگانگی انسان در جوامع سرمایهداری از نگاه مارکس
از خود بیگانگی یکی از مفاهیمی است که از هگل و مارکس به بعد، به طرق مختلف، و توسط فلاسفهی مختلف، به کار گرفته شد. در میان نوشتههای مارکس، این مفهوم به کرات در دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی به کار گرفته شده. دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی از جمله کتابهای مارکس است که سالها پس از نگارش، در دههی سوم قرن بیستم، کشف شد. مارکس در این کتاب، که مربوط به دوران جوانی او است، چهرهای انسانگرا دارد و مفصل در باب از خود بیگانگی صحبت به میان میآورد. او در دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی از چند شکلِ از خود بیگانگی صحبت کرده است که در ادامه به طور مختصر به آنها خواهم پرداخت.
از خود بیگانگی در نگاه مارکس
1- بیگانگی از محصول کار خود
ﺑﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﻣﺎﺭﮐﺲ، هر چیزی که توسط کارگر ﺗﻮﻟﯿﺪ ﺷﻮﺩ، ﻗﺴﻤﺘﯽ ﺍﺯ ﺳﺮﺷﺖ ﺟﺎﻥ اوﺳﺖ. ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﻣﻊ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪﺩﺍﺭﯼ، ﺣﯿﺎﺗﯽ ﮐﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺍﺯ ﺳﺮﺷﺖ ﺟﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﺷﯽﺀ ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺩﺷﻤﻦ ﻭ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺭﻭﯾﺎﺭﻭﯼ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.
مارکس برآن است که تولید ثروت بیشتر توسط کارگر نهتنها او را ثروتمندتر نمیسازد، بلکه موجب فقیرتر شدن او میشود. ﻣﺤﺼﻮﻝ ﮐﺎر ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺎﻝ ﺍﻭ ﻧﯿﺴﺖ، ﺑل ﺑﻪ ﮐﺎﺭﻓﺮﻣﺎ ﺗﻌﻠﻖ دارد و این یعنی از خود بیگانگی کارگر. محصولی که کارگر تولید میکند به مثابهی عینیتیافتگی کار در نظر گرفته میشود و :
… عینیتیافتن از دست دادن شئ و بندگی در برابر آن، تملک [محصول] به شکل جدایی یا بیگانگی [با محصول] پدیدار میگردد. … کارگر زندگی خود را وقف تولید شئ میکند اما زندگیاش دیگر نه به او که به آن شئ تعلق دارد. … بیگانگی کارگر از محصولاتی که میآفریند، نهتنها به معنای آن است که کار-اش تبدیل به یک شئ و یک هستی خارجی شده است بلکه به این مفهوم نیز هست که کار-اش خارج از او، مستقل از او و به عنوان چیزی بیگانه با او موجودیت دارد و قدرتی است که در برابر او قرار میگیرد. [1]
2- بیگانگی از فعالیت خود
به زعم مارکس، ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﻥ ﻫﻤﭽﻮﻥ ﺣﯿﻮﺍﻥ، ﯾﮏ ﺗﻨﻪ ﺑﻪ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﻣﺸﻐﻮل اند ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ، ﮐﺎر ﺍﺟﺒﺎﺭﯼ ﺍﺳت. کار در برابر کارگر همچون عنصری بیرونی است، یعنی به ذات کارگر تعلقی ندارد. این به معنای این است که کارگر به هنگام کار کردن نه آنکه در حال اثبات خود باشد، بل در حال نفی خود است.:
بنابراین کارگر فقط زمانی که خارج از محیط کار است، خویشتن را درمییابد و زمانی که در محیط کار است، خارج از خویشتن میباشد. … کارگر تنها در کارکردهای حیوانی خود یعنی خوردن، نوشیدن و تولید مثل و حداکثر در محل سکونت و طرز پوشاک خود و غیره، آزادانه عمل میکند و در کارکردهای انسانی خود چیزی جز حیوان نیست. آنچه که حیوانی است، انسانی میشود و آنچه که انسانی است، حیوانی میشود. [2]
3- بیگانگی از انسان نوعی
مارکس انسان را همچون موجودی نوعی میبیند و بر این عقیده است که انسان برای اهداف جهانشمول کار میکند. آدمی بر خلاف حیوانات، که تنها برای رفع نیاز تولید میکنند، حتی هنگامی که از نیازها فارغ است باز دست به تولید میزند. به زعم مارکس، انسان به واسطهی کار بر روی طبیعت و از راه فعالیت عملی خویش جهان اشیاء را خلق میکند و اینگونه به اثبات خود به مثابهی موجودِ نوعیِ آگاه میپردازد.
اما نظام سرمایهداری، انسان را تا حد حیوانات پایین آورده است. سرمایهداری کارگران را مجبور کرده که برای نیازهای شخصی، و نه نوعی، دست به تولید بزنند:
به همین سان، کار بیگانه شده با تنزل فعالیت خودجوش و آزاد [آدمی] به یک وسیله، زندگی نوعیِ آدمی را ابزاری برای حیات جسمانیاش میکند. آگاهیای که آدمی از نوع خویش دارد، در این بیگانگی به گونهای تغییرشکل مییابد که زندگی نوعی برای او تنها به وسیلهای تبدیل میگردد. [3]
4- بیگانگی آدمی از آدمی
ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻬﺎ ﻣﺎﺭﮐﺲ ﻣﺪﻟﻞ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﯿﮕﺎﻧﮕﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺍﺯ سرشتشان، ﺑﻪ ﺑﯿﮕﺎﻧﮕﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺍﺯ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﻧﯿﺰ ﻣﺒﺪﻝ میگردد.
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻌﯿﺖ، ﺑﻪ ﺟﺎﯼ آن ﮐﻪ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﺍﻧﺴﺎﻥﻫﺎ ﺑﺮ ﭘﺎﯾﻪﯼ ﻫﻤﮑﺎﺭﯼ ﺑﺎﺷﺪ، ﺑﺮ ﭘﺎﯾﻪﯼ ﺭﻗﺎﺑﺖ ﺍﺳﺖ. دیگر نمیتوان از عشق و اعتماد دم زد، بل آنچه که هست مبادله و چانهزنی و چشم و همچشمی است. انسانها قادر نیستند که در وجود یکدیگر سرشت مشترکشان را ببینند، بل انسانها یکدیگر را ابزار میبینند، ابزاری برای دستیابی به منافع و سودهای خویشتنخواهانه.
———————-
[1]: کارل مارکس، دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی، برگردان حسن مرتضوی، تهران، انتشارات آگه، 1387، صص 127-125
[2]: پیشین، ص 130
[3]: پیشین، ص 134