نگاهی به فیلم ساعت ها | روایتی دراماتیک از گذر زمان
فیلم ساعت ها (The Hours) اثری از استیون دالدری (Stephan Daldry) با نویسندگی مایکل کانینگهام (Michael Caningham) و دیوید هر (Divid Hare) است، که در دسامبر سال 2002 اکران شد. این فیلم در مراسم اسکار و نیز در چند فستیوال معتبر سینمایی دیگر در همان سال، نامزد دریافت جوایز متعددی شد. به عنوان نمونه، توانست جایزهی بهترین بازیگر نقش اول زن را توسط نیکول کیدمن، بازیگر نقش ویرجینیا وولف، به خود اختصاص دهد. فیلم ساعتها بهطور کلی سه روایت را به صورت همزمان پی میگیرد. روایاتی که گرچه ظاهراً ارتباط قویای با هم ندارند، اما کاملاً در ارتباط با یکدیگر هستند و میتوان گفت مکمل هم برای خلق یک اثر هنری به نام فیلم ساعت ها میباشند.
به گمانام نقد فیلم ساعت ها به معنای واقعی کلمه همانند هر اثر هنری دیگر امری ست بیهوده و حتی محال و من در این نوشته قصد دارم تنها تا از نظرگاه خود نگاهی به این فیلم زیبا داشته باشم.
درابتدا مروری بر خلاصه فیلم ساعت ها خواهم داشت و سپس ساختار فیلم و ارتباط عناصر آن را مورد بررسی قرار خواهم داد و در انتها به تحلیل فیلم ساعت ها از جنبههای گوناگون، البته تا جایی که میدانم و میتوانم، خواهم پرداخت.
خلاصه فیلم ساعت ها و بررسی سناریوی فیلم
زمان است که ساعت ها را پیش میبرد!
تأکید اصلی فیلم ساعت ها همانگونه که از نام آن برمیآید، بر عنصر «زمان» است. آنچه که همواره آگاهانه یا ناآگاهانه و خواسته یا ناخواسته، دغدغه و درگیری ذهنی بسیاری از انسانها بوده و هست. بهعنوان نمونه ویرجینیا وولف، نویسندهای که یکی از کاراکترهای فیلم ساعت ها نمایشگر شخصیت او ست، حین خواندن کتاب قطور در «جستوجوی زمان از دست رفته» اثر مارسل پروست، که باز هم از نام آن کاملاً مشخص است که گذر زمان را نشانه گرفته، تا به اندازهای تحت تأثیر داستان و البته قلم نویسنده قرار گرفته که برای مدتی نوشتن را کنار گذاشته و دچار تشدید بیماری شده است. ویرجینیا وولف مبتلا به اختلال دوقطبی بوده است و در نهایت همین بیماری او را به سمت خودکشی با غرق کردن خود در رودخانه سوق میدهد، اتفاق دردناکی که دو بار، یک بار در ابتدا و یک بار در انتهای فیلم، به آن اشاره میشود.
در روایت فیلم زمان مکرر بین سالهای 1941، 1951 و 2001 در حرکت است و در حقیقت فیلم ساعت ها سه داستان را، که در زمانهای مختلفی در حال رخ دادن هستند به صورت موازی روایت میکند. در هیچ کجای فیلم به اندازهی چند سکانس نخست آن، شاهد تغییر زمان بین سالهای 1941، 1951 و سال 2001 نیستیم. گویی فیلم میخواهد از همان ابتدا اهمیت زمان را به بیننده گوشزد کند و با حرکت سریع در زمان گذر پرشتاب آن را متذکر شود.
اما اگرچه روایت این سه داستان به موازات هم صورت میگیرد اما این سه، ارتباطی پیچیدهتر از آنچه در ابتدا به چشم میآید با یکدیگر دارند. اما چگونه؟ در ادامه خواهیم خواند.
روایت نخست ساعتها: زندگی ویرجینیا وولف در حال نوشتن کتاب خانم دالووی
در ابتدای این فیلم، که به سال 1941 بازمیگردد، با صحنهای مواجه هستیم که در آن کاراکتری به نام ویرجینیا وولف در حال نوشتن نوعی وصیتنامه یا یادداشت برای همسر-اش است. یادداشتی که در حین نگارش از زبان خود او خوانده میشود، تقریباً همان نوشتهای است که ویرجینیا وولفِ نویسنده (Virginia Woolf)، حقیقتاً پیش از خودکشی و غرقکردن خود در رودخانهی رادمال برای همسر-اش، لئونارد وولف، نوشته است. همانگونه که خود ویرجینیا در آخرین نامهاش خطاب به لئونارد میگوید، لئونارد همسری دلسوز برای او بوده و همواره تمامی تلاش خود را برای چاپ آثار ویرجینیا به کار بسته است.
در یکی از سه روایت این فیلم از بسیاری از عناصر، اتفاقات، کاراکترها و دیگر فاکتورهای یکی از داستانهای این نویسندهی بهنام انگلیسی به نام خانم دالووی (Mrs Dalloway) استفاده شده است. لازم به ذکر است که ویرجینیا وولف نویسنده سالها پس از نوشتن رمان خانم دالووی خودکشی کرده و خودکشی کاراکتر همنام او در فیلم پس از نوشتن داستان خانم دالووی زادهی تخیل نویسندههای فیلم ساعتها ست.
ویرجینیا وولف زنی است که از بستری شدن در خانهای روستایی خسته شده و دوست دارد تا هرچه سریعتر به شهر خود یعنی لندن رفته و شلوغی آنجا را باری دیگر تجربه کند و البته با توجه به توصیفهای وولف در کتاب خانم دالووی میتوان بهطور ضمنی به علاقهی حقیقی ویرجینیا وولف به لندن و عدم اشتیاقاش به زندگی در بیرون از شهر پی برد. او از بیماری روانیای رنج میبرد که گویی تنها نیاز به مدارا داشته و درمانی ندارد. ویرجینیای فیلم رفتار محبتآمیزی با هیچکدام از افرادی که در فیلم با آنها مواجه میشود ندارد، مگر با خواهر خود و البته با دختر او. او با دخترک بهگونهای رفتار میکند که گویی وجود خود و زمان از دست رفته را در او میجوید. توجه به گذر زمان و مرگ از سوی وولف را میتوان در همکاری او با خواهرزادهاش، که تلاش میکند تا گنجشکی مرده را به خاک بسپارد، حس کرد. ویرجنیا ووولف فیلم در کنار گنجشکی مرده که روی برگی گذاشته شده و در اطراف آن گلهایی قرار گرفتهاند، دراز میکشد و به درخشش چشم آن پرندهی مرده نگاه میدوزد. در آن لحظه او تنها میتواند به یک چیز بیاندیشد، مرگ.
نکتهی مهم دیگر اینکه در صحنهی پایانی، فیلم به ابتدای خود بازمیگردد و ما دوباره شاهد آن هستیم که ویرجینیا با قرار دادن چندین سنگ در جیب لباس خود تلاش میکند تا خود را در رودخانه غرق کند.
روایت دوم: زندگی نابهسامان زنی که کتاب خانم دالووی را میخواند
فیلم ساعت ها سپس به سال 1951 میرود و خانوادهای را به بیننده معرفی میکند که از یک زن، یک مرد و یک پسربچه تشکیل شده است. از همان آغاز معرفی این خانواده، بیتفاوتی و شاید نارضایتی مادر خانواده، که اکنون برای زایمانی دوباره آماده میشود، به چشم میآید. در روزی که روز تولد پدر خانواده است، او تا دیروقت در رختخواب مانده و این اتفاقی خوشایند از جانب همسر-اش تلقی نمیشود. او هنگامی که میبیند در حالیکه ساعتها پیش بیدار شده، از خانه بیرون رفته و حتی برای او گل خریده است، اما زن با ماندن در بستر تا دیر وقت، آن هم در روز تولد او، بیتفاوتیاش را نسبت به همسر خود عیان میکند، حالتی به چهرهی خود میبخشد که حاکی از نارضایتی است. اما مرد ناراحتی خود را بروز نمیدهد، آن را از همسر-اش پنهان میکند و بیتفاوتی او را به بارداریاش نسبت میدهد. اما حقیقت این است که زن حال خوبی ندارد و از زندگی خود راضی نیست.
در مورد داستانی که به سال 1951 بازمیگردد، نکات مبهم و گفتنی بسیار است. در روایت مربوط به این زمان نیز مشکل اصلی، مشکل روان زنی است که در خانوادهای زندگی میکند که از آن راضی نیست. علت نارضایتی این زن، که لورا نام دارد، به صورت واضح در فیلم بیان نمیشود، اما این نارضایتی آنچنان شدید است که، در همان روز تولد همسر-اش، او را مجاب میکند که به هتلی رفته تا با خوردن چند قرص خودکشی کند. با توجه به شیوهی برخورد لورا با دوستی به نام کلاریسا که قرار است به دلیل بروز مشکل رحمی بستری شود و احتمال بارداری کمی دارد، اما عمیقاً خواستار مادر شدن است و بر این پندار است که زن تا مادر نشده یک زن کامل نخواهد بود، میتوان اینگونه برداشت کرد که لورا اصولاً نمیخواسته مادر شود و بر خلاف باور دوستاش نمیپذیرد که زن تا پیش از مادر شدن، یک زن کامل نخواهد بود.
سردرگمی لورا در آن زمان بهخوبی از صحنههای فیلم پیدا ست. او از زندگی با مردی که پدر دو فرزند-اش است راضی نیست، قصد خودکشی دارد اما نه جدی و در عین حال تکلیفاش با رفتار کیتی که گویی درصدد برقرارکردن رابطه با لورا ست مشخص نیست. ظاهراً اندکی زمان نیاز است تا لورا تصمیمی بسیار سخت بگیرد و آنگونه که در پایان فیلم بیان میکند با ترک خانوادهی خود تکلیفاش را مشخص کرده و «زندگی را برگزیند».
روایت سوم: زنی همانند خانم دالووی جشنی به پا میکند
چند صحنه بعد فیلم به سال 2001 و به کشور آمریکا میرود، جایی که در آن زنی زندگی میکند با خصوصیاتی نزدیک به شخصیت خانم دالووی در داستان خانم دالووی اثر ویرجینیا وولف و البته همنام او. او در حال تهیهی تدارکات برای یک میهمانی در همان شب است و از همین نکته و نیز با شنیدن این جمله که او خود قصد خرید گلها را دارد، همانگونه که در نخستین جمله از داستان خانم دالووی میخوانیم، بهخوبی متوجه شباهت این کاراکتر به خانم دالووی، یا حداقل شباهت روایت آن به روایت داستان خانم دالووی، میشویم. نشانهی دیگری که شباهت این کاراکتر به کلاریسا دالووی را میرساند زندگی مشترک او با زنی به نام سالی ست. نامی که در داستان خانم دالووی برای شخصیتی به کار رفته که کلاریسا دالووی در گذشته به او علاقهمند بوده و در مهمانی نیز با وجود تغییر شخصیت بسیار سالی و حتی تغییر نام او باز هم نشانههای علاقهی کلاریسا دالووی به او مشهود است.
داستان کلاریسا در فیلم ساعتها همانند داستان کتاب خانم دالووی تماماً در یک روز تعریف میشود. حال و روز کلاریسا در این فیلم دقیقاً شبیه به حال کلاریسا دالووی رمان خانم دالووی و همچنین توصیف لورا از شخصیت کلاریسا در این رمان است: زنی مهماننواز که همه گمان میکنند در زندگی او مشکلی نیست درحالیکه اینطور نیست. او تلاش میکند تا با برگزاری یک مهمانی مقدمات دریافت جایزهای برای نوشتن اثری ادبی و یک عمر تلاش در زمینهی ادبیات توسط مردی به نام چارلز، که مشخصاً کلاریسا با او رابطهی عاشقانه داشته و اکنون نیز رابطهای محبتآمیز بین این دو برقرار است، را فراهم کند اما در طی چند ساعتی که او برای برگزاری مهمانی به بهترین نحو ممکن تلاش میکند آنگونه که خود در یکی از سکانسهای فیلم اظهار میکند «همه چیز بد پیش میرود» و چه چیز بدتر از اینکه در چنین روزی شاهد خودکشی شخصی باشی که به علاقهمند هستی و درواقع علت سعی تو برای برگزاری یک مهمانی بدون نقص، او ست.
پیوستگی روایتهای سهگانهی فیلم ساعت ها
در روایت سال 2001 فیلم خانم کلاریسا، که همانطور که گفتیم بیشترین شباهت را به خانم دالووی دارد و نام کوچک او نیز مشابه نام کوچک خانم دالووی ست، همانند آن کاراکتر، در حالیکه زنی شاد و پرانرژی به نظر میرسد، در درون خود، شکسته است و تنها منتظر تلنگری است برای فروپاشی. این تلنگر را حضور دوست صمیمی او لوئیس، به او وارد میآورد و بروز حالتی هیستریک مانند را در کلاریسا سبب میگردد.
هدف کلاریسا از برگزاری میهمانی، دریافت یک جایزهی مهم ادبی به دست یکی از دوستان صمیمی اوست، که به بیماری ایدز مبتلاست و زندگیای مردهوار دارد و این کلاریساست که همواره برای رسیدگی به امورات او به آپارتمانش سر میزند. به گفتهی کلاریسا، ریچارد، دوست صمیمی او، و برندهی آن جایزهی معتبر ادبی، ده سال زمان برای نوشتن کتاب خود گذاشته است. در گفتگویی که بین کلاریسا و ریچارد در مورد میهمانی او صورت میگیرد، مجدداً به مفهوم زمان، گذشت و از دست رفتن آن و شکست خوردن انسان بدینسبب اشاره میشود. گفتنی ست که همسر کلاریسا دالووی در کتاب خانم دالووی ریچارد نام دارد. نکتهی قابل توجه در مورد کتاب ریچارد اینکه نام یکی از شخصیتهای او خانم دالووی است و همچنین مادر راوی داستان خودکشی میکند. نویسنده این اطلاعات را ابتدا از لوئیس خطاب به کلاریسا به ما میدهد و بار دیگر لورا در انتهای فیلم آن را تأیید میکند.
نکتهی جالب در این میان اقدام نویسندهها یا بهتر بگوییم نویسندهی اصلی این داستان یعنی مایکل کانینگهام در پردازش و خلق شخصیت چارلز بهگونهای ست که علاوه بر ابتلا به نوعی بیماری روانی، که منجر به شنیدن صداهایی غریبه میشود، به بیماری ایدز نیز مبتلا باشد. ظاهراً تأکید کانینگهام در چنین تصمیمی موفقیت او در زندهماندن و برندهشدن یک جایزهی ادبی بهپاس یک عمر تلاش است، اگرچه خود چارلز علت اهدای آن جایزه به او را تنها همین زندهماندن میداند و نه ارزش کارها و آثار خود.
همانطور که گفتیم ریچارد در روز مهمانی کلاریسا با بیرون انداختن خود از پنجرهی آپارتمان خود خودکشی میکند. چنین اتفاقی یعنی خودکشی با پریدن از پنجره در رمان خانم دالووی نیز رخ میدهد. در این داستان کاراکتری به نام سپتیموس حضور دارد که همانند ریچاردِ فیلمِ ساعتها نویسنده است و از نوعی بیماری روانی که ظاهراً پس از پایان جنگ به آن مبتلا شده رنج میبرد. او «شاعر پردازندهی رؤیا» میمیرد «تا دیگران ارزش زندگی کردن را بدانند».
نکتهی قابل توجه دیگر اینکه در همان داستان خانم دالووی سپتیموس نه بهسبب دوست نداشتن زندگی که بهسبب دوست نداشتن انسانهایی مانند آقای بردشاو روانشناسی که برای درمان او بستریشدن در بیمارستانی خارج از شهر را تجویز کرده و پس از خروج سپتیموس از بیمارستان درست پیش از خودکشی بهزور وارد خانه میشود، خودکشی میکند. ویرجینیا وولف نیز در پاسخ به گفتهی زنی که برای دیدارش آمده و به تجویز پزشکها مبنی بر اجازهنداشتن ویرجینیا از حومهی شهر میکند پزشکها را «یک مشت احمق سلطنتی» مینامد و همانند سپتیموس از آنها گریزان است و ظاهراً درحقیقت وولفِ نویسنده خود نیز اینچنین بوده و آنچنان به تجویزهای پزشکان وقعی نمینهاده.
پس از مرگ ریچارد، همان پسربچهای است که عضوی از آن خانوادهی سه نفره بود، لورا که در حقیقت مادر اوست و پس از به دنیا آمدن فرزندی که در شکم داشته، خانوادهی خود را ترک گفته و به کانادا رفته است، وارد خانهی کلاریسا میشود و از همان نخست با صفت «هیولا» مورد خطاب قرار میگیرد، اما افرادی که او را با چنین صفتی خطاب میکنند، همانند مخاطب فیلم، آنچنان از علت ترک خانواده از سوی او باخبر نیستند. لورا خود در این مورد میگوید من یا باید میمردم و یا باید زندگی میکردم و من «زندگی» را انتخاب کردم. شاید تنها اشخاصی بتوانند چنین موقعیت و سخنانی را دریابند که شرایط لورا را درک کرده و در موقعیت چنین تصمیمگیریای قرار گرفته باشند. ممکن است لورا نیز همانند ویرجینیا از اختلال دو قطبی رنج میبرده و شاید مشکل روانی دیگری داشته است و هرچه هست وجود یک مشکل در روان او بدیهی ست و نویسنده بهوضوح و بهکرات چنین حقیقتی را به ما نشان میدهد. به هر حال باید به این نکته توجه داشت که او در ابتدا کشتن خود را به ترک خانواده ترجیح داد.
نکتهای که شاید در این قسمت بتواند اندکی علت ترک خانواده از سوی لورا و «برگزیدن زندگی» را روشن کند این است که وولف در کتاب خانم دالووی در قسمتی پیش از آغاز مهمانی او را عاشق زندگی توصیف میکند و علت تلاش او برای برگزاری مهمانیهای مکرر را «زندگی» میداند. اما برگزیدن زندگیِ چه کسی؟
جزئیاتی بیشتر در مورد شباهت کاراکترهای اصلی فیلم ساعت ها
در مورد عناصر مختلفی که نشانگر شباهت ویرجینیا، لورا و کلاریسا هستند سخن بسیار است. بهعنوان نمونه میتوان به گوشوارههایی که لورا، ویرجینیا و کلاریسا هر سه در گوش داشته و هر سه ظاهر تقریباً مشابهی داشتند، اشاره کرد. در همان ابتدای فیلم هر سه شخصیت اصلی در اندکی پیش از بیدارشدن از خواب شبانه در تختخواب نشان داده میشوند و حرکات کلاریسا و ویرجینیا پس از برخاستن از تختخواب، نحوهی جمعکردن موها و نگریستن صورت خود در آینه و شستن صورت عیناً شبیه به هم است.
پر واضح است که شخصیتهای این سه نفر در هم تنیده اند و شخصیت زنی را میسازند که دارای یک بیماری یا دستکم مشکل روانی است. یک بعد از شخصیت این زن، ویرجینیا وولف، دنیا را تاب نمیآورد و در خود میمیرد، اما دیگری زندگی را برمیگزیند حتی اگر بهای آن مرگ پسر-اش باشد، لورا، و دیگری، کلاریسا، عاشق زندگی ست، میخواهد زندگی کند اما نمیتواند.
آپارتمان تاریک ریچارد، احتمالاً سیاهی دنیای او را پس از ترک مادر بازمینماید، کمااینکه بیقراری اغراقشدهی او بههنگام جدایی چندساعته از مادر خبر از حادثهای بااهمیت و البته تلخ را میدهد که بعدها، روز مهمانی کلاریسا و خودکشی خود-اش مجدداً در ذهن ریچارد تداعی میگردد. او کمی پیش از پرتاب خود از پنجرهی آپارتمان پردهها را از پنجره میکند و دیوارهای موقتی را که فضای اتاق را تنگ نمودهاند، میشکند و بدینترتیب آماده میشود تا از دنیای تاریک خود خارج شود. کمی پیش از خودکشی ریچارد صدای آژیر آمبولانس بهگوش میرسد. این صدا تداعیگر صدای آژیری ست که «پیتر والش» یکی از شخصیتهای داستان خانم دالووی پس از خودکشی «سپتیموس» دیگر شخصیت این داستان میشنود.
ارتباط کلی روایتهای فیلم ساعتها با هم
آنچه تا اینجا گفتهام جزئیات ارتباط سه روایت فیلم ساعت ها با هم بود، اما ارتباط کلی روایتها که جزئیات برای نشاندادن آن برنامهریزی شدهاند بهصورت زیر است:
در سال 1941 ویرجینیا وولف را میبینیم که عمده تمرکز خود را برای نوشتن داستانی به نام خانم دالووی قرار داده است. ویرجینیا وولفِ فیلم، خالق داستان خانم دالووی ست و شخصیتهای این داستان تماماً از تخیل او سرچشمه میگیرند. در سال 1951 لورا در صحنههای مختلف داستان خانم دالووی، نوشتهی ویرجینیا وولف در ده سال پیش، را در دست دارد و مشغول مطالهی آن است و به شدت تحت تأثیر این داستان قرار گرفته. اما در سال 2001 یعنی پنجاه سال بعد با داستان کلاریسا مواجه میشویم که همانطور که گفتیم از جنبههای مختلف شباهت بسیار به شخصیت خانم دالووی در کتاب خانم دالووی، یعنی رمانی دارد که آنطور که فیلم روایت میکند شصت سال پیش ویرجینیا وولف در حال نگارش آن بود.
ابتدا ویرجینیا وولف داستانی به نام خانم دالووی مینویسد و این داستان با تأثیر مستقیم بر شخصیت زنی به نام لورا، بهطور غیرمستقیم سرنوشت ریچارد پسر او را تحت تأثیر قرار میدهد و زندگی او را به سمتی سوق میدهد که شباهت زیادی به داستان خانم دالووی پیدا کند. ریچارد در سن چهل و اندی داستان زندگی خود را بهصورت کتاب درمیآورد و آنطور که لوئیس، دوست بسیار صمیمی و قدیمی او، میگوید حتی نامها و آدرسها را هم تغییر نمیدهد. این به این معنا ست که شخصیتهایی با شباهت زیاد به شخصیتهای رمان خانم دالووی، البته با کمی تغییر در ظاهر، بار دیگر در داستانی که ریچارد نوشته زنده میشوند و روایت خانم دالووی این بار از زبان او بیان میشود. البته بدیهی ست که تفاوت بارز رمان خانم دالووی نوشتهی ویرجینیا وولف و کتابی که ریچارد نوشته در این است که وولف با نیروی تخیل خود خانم دالووی را نوشته اما ریچارد تنها داستان زندگی خود را روایت کرده است. و اینچنین سه روایت فیلم ساعتها در راستای هم قرار میگیرند.
در حقیقت روایت مربوط به کودکی ریچارد حلقهی ارتباطی ست برای شکلگیری دوبارهی داستان خانم دالووی. باری در نهایت فیلم و بهتعبیری در انتهای داستان خانم دالووی ریچارد و ویرجینیا وولف، دو نویسندهی داستان خانم دالووی خودکشی میکنند و اینچنین است که «شاعر، پردازندهی رؤیاها» خودکشی میکند و نه خانم دالووی، که در لحظهای از فیلم ویرجینیا تصمیم به کشتن او گرفته، درست همان لحظهای که لورا در هتل به فکر خودکشی ست، اما سپس از تصمیم خود پشیمان میشود. باری این دو میمیرند تا «دیگران ارزش زندگی کردن را بفهمند».
بهاینترتیب سه روایت فیلم ساعتها نهتنها از نظر زمانی با هم ارتباط خطی دارند، بلکه با بازگشت «شاعر، پردازندهی رؤیاها»، یعنی همان ریچارد نویسندهی داستان خانم دالووی فیلم ساعت ها، و خودکشی او، زمان به سالهای زندگی دیگر «شاعر، پردازندهی رؤیاهای» یعنی ویرجینیا وولف بازمیگردد و گواه روشن بازگشت زمان نشاندادن خودکشی ویرجینیا وولف یک بار در ابتدای فیلم و بار دیگر در انتهای فیلم است. بدین ترتیب این سه روایت، مانند گردش عقربههای ساعت، از نظر زمانی با یکدیگر رابطهی دایرهای نیز دارند.
تحلیل فیلم ساعت ها از نظرگاهی دیگر
فیلم ساعتها توصیفگر درگیریهای روانی سه زن با شخصیتهایی ست که اگرچه همانطور که گفتم با یکدیگر پیوند داشته و شباهت بسیاری دارند اما بهنوعی متفاوت با هم نیز هستند. اگرچه علت این درگیریها بهروشنی نشان داده نمیشود اما وجود آن در سناریو، دیالوگها و بازی بازیگران فیلم بهخوبی مشهود است.
هر سه زن درگیر چگونگی مواجهه با مسئلهی بغرنجی هستند که پیش رویشان قرار دارد: زندگی.
لورا، اگرچه ابتدا در کشمکش انتخاب بین مرگ و زندگی است، در نهایت درمییابد که چارهای جز برگزیدن زندگی ندارد و به هر آنچه به گذشته مربوط میشود پشتپامیزند. لورا، بر خلاف پسر-اش ریچارد که تنها بهخاطر کلاریسا، آن هم با چه مشقتی، زندگی میکند، زندگی بهخاطر دیگری را، حتی بهخاطر مردی که بیش اندازه به او عشق میورزد و دو فرزند-اش، انتخاب نمیکند. او با فرار خود نشان میدهد که زندگی خود را مرجح میداند و برعکس ریچارد با خودکشی درست در روزی که کلاریسا برای او جشنی ترتیب داده زندگی کلاریسا و مرگ خود را انتخاب میکند و او را از بند پرستاری از خود، و البته خود را از ساعتهای پیش روی، میرهاند. ریچارد پیش از آنکه موعد برگزاری میهمانی سر برسد، پیش چشمان کلاریسا خود را از پنجرهی آپارتمان بیرون میاندازد.
این اتفاق نیز خواست ویریجنیا وولف در سال 1941 است، چرا که او پس از انصراف از کشتن لورا میگوید: «یک نفر باید بمیرد تا دیگران ارزش زندگی کردن را بفهمند» و شخصی که قرار است بمیرد، شاعر است، پردازندهی رویاها! فرد خیالپرداز! چنین سخنی هم به ریچارد بازمیگردد و هم به خود ویرجینیا و گذشته از این مجدداً تأکیدی است بر اهمیت زمان در فیلم ساعتها و داستان خانم دالووی.
کلاریسا نمیخواهد با حقیقت زندگی خود و سکوت حکمفرما بر آن مواجه شود و زمانی که ریچارد زندگی او را پیش چشماناش قرار میدهد بهشدت آشفته میشود. این زن برای مواجهه با حقیقت زندگی خود و گریز از سکوت راه انکار و پوشاندن ظاهر با شلوغی مهمانی را برمیگزیند. اما مرگ ریچارد درست در روز برگزاری مهمانی، که درواقع میتواند نمادی از زندگی باشد، او را با حقیقت زندگی روبرو و بار دیگر سکوت را بر او تحمیل میکند. گرچه شاید اگر با دید دیگری، خارج از دید ریچارد، بنگریم کلاریسا نه انکار بلکه مبارزه میکند. او چنانکه خود میگوید سرگرم برگزاری مهمانیها و کارهای روزمره است و گمان میکند ریچارد بههمینسبب او را ناچیز میشمارد. اما شاید او با این کارها تلاش میکند تا با لحظهها و ساعتهای «مسخره» مقابله کند و دربرابر زندگی بایستد.
اما شخصیت دیگر داستان، یعنی ویرجینیا راه دیگری را انتخاب میکند. او نه انکار میکند و نه زندگی را برای زندگی برمیگزیند، او مرگ را به زندگی ترجیح میدهد و خودکشی میکند. ویرجینیا و لورا بهتعبیری خودخواه اند و هر دو مسیری یکسان، هرچند با اختلاف ظاهری بسیار، را انتخاب میکنند و آن ترجیح خواست خود به دیگری ست، یکی با انتخاب زندگی و دیگری با انتخاب مرگ. گرچه ویرجینیا و احتمالاً لورا بیماری روانی دارند و همانطور که گفتم ممکن است تصمیماتشان از سرخودخواهی نبوده باشد.
مختصری در مورد نویسندگان و هنرمندان فیلم ساعتها و جوایز تعلقگرفته به فیلم
هنرمندانی که در قالب کاراکترهای ویرجینیا، لورا و کلاریسا ایفای نقش داشتهاند بهترتیب نیکول کیدمن، جولیان مور و مری لوئیز استریپ هستند. همانطور که گفتیم نیکول کیدمن برای بازی در این فیلم برندهی جایزهی اسکار برای بهترین بازیگر نقش اول زن شده است. جالب اینکه چنین انتخابی بهوضوح نشان از نادیدهگرفتن بازی فوقالعادهی مری استریپ است. ظاهراً قرار نبوده این بازیگر به رکورد کارترین هپبورن در دریافت چهار جایزهی اسکار برسد!
فیلم ساعتها برگرفتهشده از رمانی به همین نام نوشتهی مایکل کانینگهام است. کانینگهام در سال 1999 برای نوشتن این رمان برندهی جایزههای پولیتزر و پن/فاکنر و همچنین جایزهی استونوال شده است. این کتاب توسط انتشارات کاروان با ترجمهی مهدی غبرایی نیز بهچاپرسیده است.
فیلم ساعتها همچنین در جشنوارههای معتبر دیگری مانند جشنوارهی فیلم برلین و بریتیش آکادمی برندهی جوایز متعددی شده است.
در آخر نکتهی جالب اینکه فیلم ساعتها با مدیریت ژاله کاظمی به فارسی هم دوبله و پخش شده است.
اکنون که این مطلب را خواندید گمانام وقت آن است که بار دیگر فیلم را به ابتدا بازگردانده و آن را برای یک بار دیگر هم که شده تماشا کنید.
- بیشتر بخوانید: نقد فیلم مهر هفتم