یادداشت‌ها

سرگردان‌تر از همیشه در دایره‌ی سرگردانی

در اوایل جوانی، پس از مطالعات فراوان و اندک‌اندیشه‌هایی جسته‌وگریخته، راه را بن‌بست دیدم. به هر آن جایی که نگاه می‌کردی، جز بن‌بست نمی‌دیدی. نتیجه چه بود؟ نتیجه جز خانه‌نشینی و تباه‌کردن عمر نبود. چنان می‌زیستم که گویی 1000 سال زنده ام. روزها و هفته‌ها و ماه‌ها چنان می‌گذشت که انگار هزاران بار روزها و هفته‌ها و ماه‌ها قرار است تکرار شوند و من هم هماره قرار است جوان بمانم.  خام‌ترین حرکتی که در تمامی زندگی‌ام کرده‌ام همین تباه‌کردن عمر در دوران جوانی‌ست. البته تماماً تباه‌اش هم نکردم، چه آن‌که کم مطالعه نمی‌کردم و امروز اگر می‌توانم به‌جرأت بگویم که فلان کتاب را خوانده‌ام یا می‌دانم که فلان فیلسوف یا جامعه‌شناس چه گفته، از صدقه‌ی سر همان جوانی‌ست. امروز از جوانی در حال فاصله‌گرفتن ام، مطالعه‌ام کم‌تر شده و هم‌هنگام اضطراب‌ام بیشتر، لیکن چیزی که انتظار- ام نمی‌رفت که افزایش یابد، «سرگردانی» بود. سرگردانیِ آن روزهای جوانی، ناشی از نبود نقطه‌ی ثقلِ مستدل و مستحکمی برای تکیه‌کردن بود. چنین شد که هیچ نمی‌دانستم که عمر «درازی» که در پیش‌ام هست را چه باید-ام کرد و چه مسیری را می‌باید طی کنم. هیچ مسیری باز نبود و هر آن مسیری که به ذهنِ مطالعه‌کرده لیکن خام‌ام می‌آمد، چون اساسِ عقلانی نداشت و پشتوانه‌ی استدلالی‌اش هیچ بود، به دهان‌ام مزه نمی‌کرد.

حرکتی انقلابی در میانه‌ی دهه‌ی سوم زندگی کردم و مسیری پیش گرفتم که آن هم هیچ پشتوانه نداشت، لیکن مسیری بود که صرفاً برای رهایی از کرختی پیش گرفتم. آن مسیر به انتها رسید، رساندن‌اش، لیکن مسیری درست نبود. نادرستی‌اش البته نه از روی نزدیک‌بودن یا نبودن‌اش به حقیقتِ ناب بل از سر تجربه ثابت شد. صرفاً عمر را هدر دادم و امروز که سال‌ها از آن دوران گذشته، سرگردان‌تر ام. هم عمر را کوتاه‌تر از هر زمانی دیگر می‌بینم، هم بی‌حوصله‌تر ام، هم ابزارهایی که آن زمان در اختیار-ام بودند از امروز بیش بودند و هم البته بدبین‌تر از هر زمان ام. امروز هیچ مسیری که قلقلک‌ام دهد نمی‌بینم. امروز تمامی مسیرها را بی‌پشتوانه می‌بینم، هیچ مسیری را عاقلانه نمی‌بینم، چنان‌که پیش‌تر نمی‌دیدم، اما اتفاق بدتری رخ داده و آن‌که هیچ مسیری را «جذاب» نمی‌بینم.

جذابیت همچون راه گریز سرگردانی

زمانی که «حقیقت» گُم می‌شود، آن‌هنگام که می‌دانیم که به «حقیقت» نخواهیم رسید، آن‌هنگام که اصلاً بر این اندیشه تأکید داریم که «حقیقتی وجود ندارد»، «حقیقتی» که پس از آن می‌باید جذب‌مان کند «جذابیت» است. البته که دهه‌هاست در جهان که نه «حقیقت» بل «جذابیت» است که غالب است، و من هم مدتی سخت در این اندیشه بودم که اکنون که حقیقت گم است، به‌دنبال جذابیت رَوَم. البته ناگفته نمانَد که لزوماً جذابیت و حقیقت در تقابل با یکدیگر نیستند، لیکن زمانی که نمی‌دانیم حقیقت چیست، احتمالاً توانایی تشخیص جذابیت را داشته‌باشیم، اما این‌جا هم گرهی سخت پیش‌روی‌مان است که آن گره هم جز با «حقیقت» باز نمی‌تواند شد.

«جذابیت» برای آدمی که غرور دارد، برای آدمی که اهل ساده‌گول‌خوردن نیست، مفهومی به‌خودی‌خود جذاب نیست. جذابیت آن‌هنگام جذابیت‌اش جذب‌ام می‎‌تواند کرد که جذابیتی ساختگی و ناشی از یک حقیقتِ ناحقیقت به‌مثابه‌ی یک افسار نباشد. از آن‌جا که به‌سادگی – و البته عمدتاً حتی به‌سختی – نمی‌توان سرمنشأ جذابیت را یافت و ناحقیقی‌بودنِ حقیقت‌اش را وارست، جذابیت نیز هیچ‌زمان جذب‌ام نکرد. جذابیت می‌توانست ابزاری از سوی یک فرد یا نهاد از برای گردآمدن‌مان در یک مسیر باشد و منی که فراری بودم از فریب‌خوردن، چگونه می‌توانستم به جذابیتی که سرمنشأ آن نامشخص است تَن دهم؟ امروز اما حتی جذابیتی که – فرضاً – از یک حقیقت حقیقی آمده باشد هم جذب‌ام نمی‌تواند کرد.  سختی‌های زندگی بشری را چنان با پوست و گوشت و استخوان‌ام در این سال‌ها لمس کرده‌ام و روح‌ام چنان با غم و اضطراب عجین شده که دیگر لذت چندان جایی در زندگی‌ام نمی‌تواند داشت.

سرگردانی
Lonely in Paris by Mary Tuomi

آزادی برآمده از سرگردانی

سرگردانی مفهومی بس وحشت‌زاست. حافظ، سده‌ها پیش، در وصف سرگردانی شاه‌بیتی سراییده:

وز هر طرف که رفتم جز وحشت‌ام نیفزود

زنهار از این بیابان، وین راهِ بی‌نهایت

لیکن در پسِ هر دردی که سرگردانی در پی دارد، آزادی هست. آن‌هنگام که هیچ مسیر استدلالی‌ای نمی‌توانی یافت که در آن گام بگذاری و حرکت کنی، لاجرم استدلالی هم نیست که برای انجام بسیاری از کارها و البته برای پیش‌رفتن در هر مسیری، مانع‌ات شود. وقتی نمی‌دانی کدام جاده حقیقی‎ست، یک راه این است که به‌مثابه‌ی «رند نشسته بر خنگ زمین» بنشینی و حرکت نکنی و صرفاً عبور و مرور آدمیان را در جاده‌های مختلف ببینی، و راه دوم آن‌که هر مسیری که خواستی را بروی، بی آن‌که کوچک‌ترین ترسی از بابتِ آن‌که مسیری ناحقیقی‌ست داشته‌باشی. هر آن می‌توانی در مسیر متوقف شوی و مسیری دیگر را طی کنی و به این ترتیب چنان مسیرهای مختلف را امتحان کنی که دست‌آخر عمر-ات سر رسد و بی‌آن‌که افسوسی جز «نرسیدن به مسیر حقیقی» داشته‌باشی، دنیا را بگذاری و بروی. شاید آن‌قدر مسیرهای مختلف را امتحان کنی که دست‌آخر حتی آن «افسوس نرسیدن به مسیر حقیقی» را هم نداشته‌باشی.

اما این کار به انرژی نیاز دارد. فردی که نه جسم‌اش انرژی دارد و نه روان‌اش شاداب است، ناتوان از آن است که مسیرهای متعدد را طی کند و هر آن مسیری دیگر در پیش گیرد و در بند آن نباشد که آن مسیر چه خارها در پاهای‌اش کرده و خورشید مسیر چه آسیب‌ها به پوست‌اش رسانده‌است؛ اگر وابسته‌ی آن مسیر نشده‌باشد!

بدبینی به سرگردانی و سرگردانی به بدبینی

سرگردانی بدبینی نیست و بدبینی هم چیزی غیر از سرگردانی‌ست. سرگردان همان نیهیلیست است، همچون کسی‌ست که فارغ از خیر و شر – هم به‌مثابه‌ی فردی فرارفته از خیر و شر و هم همچون فردی گم‌کرده‌ی خیر و شر – به این سو و آن سو می‌رود و از انباشتِ شر آزرده نمی‌تواند شد، چه آن‌که «شر» نمی‌بیند که بخواهد انباشتِ شر ببیند. لیکن بدبین کسی‌ست که خیر و شر را می‌شناسد، اما باور-اش این است که در جهان‌مان – یا به‌واسطه‌ی ذات‌اش یا از پی مناسبات تاریخی‌اش – شر غلبه بر خیر دارد و اصلاً بدتر خیر نمی‌تواند رخ دهد و اگر رخ دهد، لمحه‌ای پایداری‌اش نیست.

سال‌ها پیش، به‌واسطه‌ی اندیشیدن‌هایی که بر بدبینی داشتم، به نتیجه‌ای جذاب رسیدم و آن‌ این‌که آن‌چه که مرا آزار می‌دهد نه سرگردانی بل بدبینی فلسفی‌ست. من چنان می‌اندیشیدم و چنان می‌زیستم که گویی تا حدی خیر و شر را می‌شناسم و باور دارم که شر بر خیر غالب است. اما واقعاً من نه خیر و نه شر را نمی‌شناختم، مگر شناخت غیر از داشتن استدلال مستحکم و ردنشدنی و همچنین باور به آن استدلال است؟، از همین رو راه سرگردانی را عامدانه ادامه دادم و به همان آزادی برآمده از سرگردانی رسیدم، آزادی‌ای که نقطه‌ی مقابل بدبینی فلسفی‌ست. اما راه‌باریکه‌ای در همین آزادی هست که اگر آن را پیدا نکنی، باری دیگر به بدبینی فلسفی سقوط خواهی کرد و این‌چنین شد که سرگردانی‌ام باری دیگر به بدبینی فلسفی رسید و امروز هم سرگردان ام و هم بدبین ام. جهان را سرشار از شر می‌بینم و شر از نگاه‌ام، تا زمانی که شرِ حقیقی شناخته نشود،  – اگر شر حقیقی وجود داشته باشد – چیزی جز «رنج» نیست.

امروز زیستن در جهان سرشار از رنج است و تقریباً هر مسیری را که طی کنی، رنجی گریزناپذیر گریبان‌ات را می‌گیرد. رنج چنان انرژی‌ات را می‌گیرد که دیگر یارای آن نداری که مسیری دیگر بگزینی و طی کنی و این‌چنین می‌شود که عمر کوتاهی که ابتدا با سرگردانی همچون یک بار سنگین روی دوش جلوه می‌کرد، طی می‌شود، لیکن سنگین‌تر از چیزی که روزی تصور-اش را می‌کردی.

سرگردانی نیهیلیسم
Aloneness by John Cunnane

ارزش‌آفرینی به‌مثابه‌ی ابزاری برای رهایی از سرگردانی

حقیقت این است که سرگردانی چیزی جز سرگردانی برایِ خیر و شر نیست. انسان آواره، چون ناتوان از یافتن خیر و شر است – یا بدتر ناتوان از پذیرشِ موجودیتِ خیر و شر-، نمی‌تواند مسیری را به مسیری دیگر رجحان نهد و همین است که موجب این تصور در او می‌شود که در بیابانی می‌زید که هیچ راهی در پیش نیست. روشی دیگر که برای رهایی از سرگردانی وجود دارد، ارزش‌آفرینی یا به‎‌طور خلاصه آفرینش خیر و شر است.

گاه برخی چنان سخن می‌گویند که اصلاً «انسان آزاد» کسی‌ست که نه بر اساس خیر و شر پیشینی بل بر اساس خیر و شری که او «خود» آفریده می‌زید و همین خیر و شرِ ابداعی از سوی اوست که ابزاری می‌شود برای بیرون‌آمدنِ انسان آواره از باتلاق آوارگی. این ارزش‌آفرینی یا به قولِ فیلسوف‌ترینِ آوارگان و آواره‌ترینِ فیلسوف‌ها – نیچه – «بازارزش‌گذاریِ ارزش‌ها» در ظاهر روشی جذاب از برای خارج‌شدن از آوارگی‌ست، اما در باطن دوری باطل است.

آواره‌ای که با پروبال‌گرفتن در دنیای فرهنگی – آن هم در دنیای پلورالیستی امروز که سرشار از فرهنگ‌ها و خرده‌فرهنگ‌ها و حقیقت‌های ناحقیقیِ به‌مثابه‌ی افسار است که گریبان‌مان را می‌گیرند – در معرض «خیرها» و «شرها»یی متعدد است و همه‌شان را پس زده، چه‌سان می‌تواند خیر و شری تازه بیافریند و «راضی» باشد؟ او البته اگر از سر لج‌بازی و غرور «خیرها» و «شرها» را پس زده‌باشد و این‌چنین به آواره‌ای در جهان تبدیل شده‌باشد، بله می‌تواند با آفرینش خیر و شر، باری دیگر به مسیرهای جهانی بازگردد و از آواره‌بودن رهایی یابد. اما کسی که از سر لج‌بازی یا غرور خیرها و شرها را پس زده، آواره‌ای واقعی نیست و اتفاقاً او نقطه‌ی متقابلِ آواره و نیهیلیست است.

نیهیلیست کسی‌ست که از فرط شک‌گرایی نتوانسته خیر و شری بیابد و از همین روست که آواره است. نیهیلیست شک‌گرایی‌اش ناشی از عقل‌گرایی افراطی‌اش است. «عقل‌گرایی» در این‌جا نه «عقل‌گراییِ دکارتی-اسپینوزایی» بل از نوعی دیگر است. نیهیلیست در پل دلیل است، او در ساختمان استدلالی به‌مانندِ «ویتگنشتاینِ کتاب درباب یقین» در پی یقین گشته و به یقین دست نیافته‌است. نیهیلیست نتوانسته حقیقت و در پیِ آن خیر و شر را پیدا کند و حتی فراتر از این ممکن است از حقیقت و خیر و شر گذشته‌باشد. نیهیلیست به «خود» فراتر از آن‌چه که به سمت او پرتاب کرده‌اند باور ندارد. نیهیلیست به «خود» فراتر از فرهنگ، رسانه، کتاب و خانواده اعتقاد ندارد. او چگونه از خیر و شرِ تحمیلیِ فرهنگی، رسانه‌ای، خانوادگی و موارد این قبیل بگسلد و دست‌آخر به‌واسطه‌ی خودِ ناشی از فرهنگ، رسانه، خانواده و موارد این قبیل خیر و شر بیافریند؟ آیا این مسخره‌بازی نیست؟ نیهیلیستِ مغرور نه فریبِ دیگران را می‌خورد و نه خود می‌تواند خود را بفریبد. نیهیلیست دیوانه‌ی گزاره‌ی مستدل و موجه و فارغ از فرهنگ و شخصیت و ژنتیک و منفعت است که نمی‌تواند یافت و در پی آن نیست که گزاره‌ای که لزوماً با شخصیت‌اش سازگار است را به‌مثابه‌ی «خیر» و گزاره‌ای دیگر که با شخصیت‌اش سازگار نیست را به‌مثابه‌ی «شر» معرفی کند.

سرگردان و جهان سخیف امروزی

سرگردان قصه‌ی ما، شوربختانه، مسحور استدلال‌های فلاسفه‌ی بزرگ تاریخ نشده و کمتر استدلالی از بزرگ‌ترین فلاسفه روی او تأثیر گذاشته و از همین روست که آواره است. او به‌چه‌سان می‌تواند در جهان سخیف امروزی که پر است از جذابیت‌ها و ناجذابیت‌های سخیف، طرف گروهی از دعوا را بگیرد؟ دعوای امروز نه ناشی از ناحقیقت‌های حقیقی‌نما بل ناشی از ناحقیقت‌های سخیف است که هیچ‌یک حتی جلوه‌ی حقیقی هم ندارند. سرگردان دنیای امروز سرگردان‌تر از سرگردانِ دوران نیچه و حتی سارتر است. سارتر  هم البته تا حدی با سخیفی‌های جهان دست و پنجه نرم کرد، اما او هیچ‌زمان این سخیفی‌هایی که در دوران‌مان وجود دارد را ندید.

سرگردان و آزادی سیاسی

مبارزاتی که عصیان‌گرانِ سیاسی علیه سیستم حاکم می‌کنند، ناشی از حقیقت‌هایی اند که هر یک از این عصیان‌گرها بدان‌ها باور دارند. برخی از این عصیان‌گرها با مطالعه و پژوهش‌های فراوان پیرامون حقیقتی که بدان باور دارند و تأکید روی تقابل حقیقت‌شان با حقیقتِ حاکم، دست به عصیان می‌زنند و برخی دیگر – که شوربختانه در دنیای فعلی تعدادشان زیاد است – بدون کوچک‌ترین تحقیق و مطالعه پیرامون حقیقتی که در سرشان کرده‌اند، روی حقیقت خودشان تأکید دارند و در برابر سیستم حاکم و حقیقتِ ناحقیقی‌اش می‌ایستند.

اما سرگردان نه این‌جاست و نه آن‌جا. او به حقیقتی باور ندارد که به‌واسطه‌ی آن در برابر حقیقتِ حاکم بایستد، اما هم‌هنگام می‌داند که حقیقتِ حاکم حقیقت نیست، چه‌آن‌که هیچ حقیقتی برای انسان یافت نمی‌تواند شد. سرگردان صرفاً در برابر حقیقت کرنش نشان می‌دهد و چون سیستم حاکم حقیقت را در چنته ندارد، او کرنشی در برابر سیستم حاکم نمی‌تواند داشت. یا علیه حقیقت حاکم مبارزه می‌کند یا در پایین‌ترین حالت – تا جایی که می‌تواند – سرگردانی و آوارگی‌اش را در برابر گزاره‌های حقیقت حاکم نشان می‌دهد.

بدترین بدیِ سرگردانی و بدبینی

اما آن‌چه که گفتیم چه حاصل؟ مقصود از نگاشتن این واژه‌ها چه بود؟ مقصود صرفاً این بود که ثابت شود سرگردان یا بدبین قصه‌ی ما، که نویسنده‌ی این واژگان باشد، به‌واسطه‌ی دست‌وپنجه‌نرم‌کردن با سرگردانی و بدبینی به فردی خسته و درمانده تبدیل شده‌است. او می‌داند که برای زیستن در دنیای ما، آن هم در کشوری که «سختی» از ذاتی‌های زندگی در آن است، باید هزینه کند. او اما چون هیچ جذابیتی نمی‌بیند، هیچ حقیقتی نمی‌بیند، هزینه‌کردن را بسیار سخت می‌بیند و از این رو گاه چنان می‌اندیشد که خود را از هزینه‌کردن رهایی دهد و این دقیقاً بدترین بدیِ سرگردانی و بدبینی‌ست. اکنون ماه‌هاست که درگیر اندیشه‌ی رهایی از هزینه‌کردن است و اگر روزی تصمیم‌اش قاطع شود، فارغ می‌شود از هزینه، سرگردانی، آوارگی، بدبینی و هرآن مفهومی که در زندگی این‌جهانی شنیده و تجربه کرده‌است. او پس از آن به جهانی فارغ از این جهان می‌رود، جهانی که احتمالاً نخستین پیش‌شرط‌اش برای ورود، همین نابودی «او» باشد.

آرش شمسی

هست از پسِ پرده گفت‌وگوی من و تو | چو پرده برافتد، نه تو مانی و نه من
عضو شدن
Notify of
guest
14 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده‌ی تمامی دیدگاه‌ها

این‌ها را هم بخوانید

دکمه بازگشت به بالا