آیا اسپینوزا آتئیست [خداناباور] بود؟
![آیا اسپینوزا آتئیست [خداناباور] بود؟](https://lycee.ir/wp-content/uploads/2025/02/آیا-اسپینوزا-آتئیست-خداناباور-بود؟-780x470.jpg)
باروخ اسپینوزا (۱۶۳۲۱۶۷۷)، که همیشه بهعنوان نابغهی فلسفی و یک صیقلدهندهی عدسی پارهوقت شناخته میشود، زندگی پرتلاطمی داشت. او نهتنها با فقر شدید دستوپنجه نرم میکرد، بلکه از طرد معنوی نیز رنج میبُرد. در سال ۱۶۵۶، کنیسه و جامعهی سفاردی آمستردام بهدلیل دیدگاههای بدعتآمیزش، از جمله انکار جاودانگی روح و منشأ الهی کتاب مقدس، او را طرد کردند. با این حال، امروزه اسپینوزا بیشتر بهعنوان یک «همهخداباور» مداراجو شناخته میشود که عمیقاً به خدایش وفادار بود. اما لئو اشتراوس (۱۹۷۳-۱۸۹۹)، فیلسوف سیاسی یهودیتبار شیکاگو، در کتاب مشهورش «نقد دین از نگاه اسپینوزا» (۱۹۳۰)، پرسشی را مطرح کرد که تا امروز بحثهای داغی را برانگیخته است: با وجود ظاهر احترامآمیزی که اسپینوزا به خدا نشان میداد، آیا ممکن است او در واقع یک بیخدا بوده باشد؟
در نگاه اول، استدلالهایی که اسپینوزا را بیخدا میدانند، بهوضوح ضعیف به نظر میرسند. در شاهکار او، کتاب «اخلاق» (۱۶۷۷)، که پس از مرگش منتشر شد، بخش عمدهای از قسمت اول به اثبات وجود خدا اختصاص یافته است. علاوه بر این، نتیجهگیری نهایی کتاب این است که زندگی نیک چیزی جز «عشق عقلانی به خدا» (amor dei intellectualis) نیست. اینها شواهدی قانعکننده به نظر میرسند که اسپینوزا به خدا باور داشته است.
اما زمانی که تحلیل خود را به آثار دیگر اسپینوزا و مکانیسمهای مفهومی زیربنایی استدلالهایش در کتاب «اخلاق» گسترش دهیم، مسئله پیچیدهتر میشود. این همان رویکرد لودویگ فوئرباخ (۱۸۷۲-۱۸۰۴)، فیلسوف آلمانی، است که پیش از اشتراوس ادعا کرد در آثار اسپینوزا یک «دکترین پنهان و محرمانه» وجود دارد.
شاید بهیادماندنیترین عبارت اسپینوزا که خوانندگان هنگام مطالعهی «اخلاق» به آن برمیخورند، «خدا یا طبیعت» (Deus sive Natura) باشد. هدف او از این عبارت این است که نشان دهد آنچه ما همواره «طبیعت» نامیدهایم، در واقع همان «خدا» است. اما فوئرباخ بهخوبی پیامدهای نگرانکنندهی این ایده را تشخیص داد. او در کتاب «تاریخ فلسفهی مدرن از بیکن تا اسپینوزا» (۱۸۳۳)، که هنوز به فارسی ترجمه نشده، مینویسد: «حقیقت نه در شعار «خدا یا طبیعت»، بلکه در «یا خدا، یا طبیعت» نهفته است» (“Nicht ‘Deus sive Natura’, sondern ‘Aut Deus, aut Natura’ ist die Parole der Wahrheit”).
چرا فوئرباخ معتقد است که یکیدانستن خدا و طبیعت توسط اسپینوزا به نابودی مفهوم خدا میانجامد؟ خدا، بهعنوان یک موجود فراطبیعی، معمولاً با ویژگیهایی تعریف میشود که نظم طبیعی را نقض میکنند. اما اگر خدا تنها نام دیگری برای نظم طبیعی باشد، آنگاه چیزی فراتر از جهان مادی وجود نخواهد داشت.
با این حال، اگر اسپینوزا به جهان ویژگیهای شخصیتی مانند «قصد» یا «اراده» نسبت میداد، شاید میشد ردپایی از خداباوری را در فلسفهی او یافت. به این ترتیب، حتی اگر خدا همان طبیعت باشد، دستکم بخشی از آنچه معمولاً از واژهی «خدا» برداشت میکنیم، دربارهی طبیعت نیز صدق میکرد.
طبیعت یا خدا؟
با برابردانستن خدا و طبیعت، شکی نیست که از نگاه اسپینوزا طبیعت نقش غالب را ایفا میکند، زیرا او هرآنچه را که نتوان به طبیعت نسبت داد ولی ممکن است به خدا نسبت داده شود، از واقعیت حذف میکند. برای مثال، او بهصراحت تأکید میکند که طبیعت فاقد هرگونه نیت یا هدفمندی است و این مفاهیم صرفاً زاییدهی خرافات انسانها هستند:
تمام پیشداوریهایی که در اینجا قصد افشایشان را دارم، بر یک اصل استوار اند: انسانها معمولاً فرض میکنند که همهی پدیدههای طبیعی، مانند خودشان، با هدفی خاص عمل میکنند. حتی با قطعیت ادعا میکنند که خداوند همهچیز را بهسمت هدفی معین هدایت میکند، چرا که معتقد اند خدا همهچیز را برای انسان آفریده و انسان را آفریده تا او را پرستش کند.
(کتاب اخلاق، بخش اول، پیوست)
در خدای اسپینوزا، ردپای ویژگیهای رایج خداباوری مانند «هدفمندی» یا «نیت» بهسختی یافت میشود. با این حال، صرفِ نبود هدفمندی برای حذف خدا از هستیشناسی اسپینوزا کافی نیست. برای مثال، ممکن است از نظر اسپینوزا – همچون برخی ادیان – خدا بیطرف از نظر اخلاقی باشد، فاقد اهداف خاصی باشد، و انسانها نقشی ویژه در طرحهای بزرگ او نداشته باشند (اگر اصلاً چنین طرحهایی وجود داشته باشد).
علاوه بر این، خوانندهٔ «باطنیگرای» اسپینوزا باید با این واقعیت روبهرو شود که او طبیعت را به دو سطح تقسیم میکند:
طبیعتِ فعلیتبخش» (natura naturans) و «طبیعتِ فعلیتیافته» (natura naturata) — که تنها یکی از آنها «جوهر الهی» در ذات خود است. به زبان ساده، اگر منظور ما از «طبیعت» صرفاً جهان مادیِ متشکل از ذرات زیراتمی، میدانهای کوانتومی و قوانین طبیعی باشد، قطعاً اسپینوزا را نمیتوان بیخدا دانست؛ چراکه این جهان مادی تنها نیمی از طبیعت از نگاه او را تشکیل میدهد و بخش دیگر، واقعیتِ natura naturans یا «جوهر الهی» است که خود را از طریق بینهایت صفت متجلی میکند.
مشکلات اصلیِ خوانش بیخدایانه از اسپینوزا را میتوان به دو نکته خلاصه کرد:
اول اینکه غیرممکن نیست یک خداباور نیز با خدایی موافق باشد که – همچون طبیعت اسپینوزایی – بیطرف و غیرانسانی است.
دوم اینکه اسپینوزا آشکارا به واقعیتی برتر اشاره میکند که بیخدایان نمیتوانند با آن راحت باشند.
دیگر هیچ احساس اندوهباری وجود ندارد
خوشبختانه برای طرفداران بیخدایی، راههای قانعکنندهای برای رفع این دو نگرانی وجود دارد. در مورد اول، به پاسخ ژیل دلوز (۱۹۹۵۱۹۲۵)، دیگر خوانندهٔ باطنیگرای سرشناس اسپینوزا توجه کنید. دلوز با اعلام اینکه اسپینوزا یک بیخدا است، این برچسب را «طرد تمامی «احساسات اندوهبار» (به نفع شادی)» تعریف میکند. این طرد بهمعنای مقابله با صرفِ توانایی انسانها در نامیدن هرچه میخواهند بهعنوان «خدا» نیست. در آن معنای پیشپاافتاده، «خدا» غیرقابل حذف است، صرفاً بهدلیل رابطهی دلبخواهی بین واژهها و مفاهیمی که به آنها اشاره میکنند. منظور دلوز همچنین این نیست که باور به خدا خود یک «احساس اندوهبار» است – در فلسفهی اسپینوزا، احساس اندوهبار چیزی است که قدرت عمل ما را کاهش میدهد؛ مانند احساساتی ویرانگر مثل ناامیدی. بلکه «طرد تمامی احساسات اندوهبار» بهمعنای محکومکردن شرایطی از زندگی است که مردم برای اطمینانیافتن به وجود خود، مجبور اند به خدا – به چیزی فراتر – باور داشته باشند. بنابراین در اینجا باید واژهی «خدا» را با معنایی گستردهتر در نظر بگیریم؛ بهمعنای یک «آفرینندهٔ فراطبیعی».
در پیوند دادنِ «بیخدایی» ادعایی اسپینوزا با «طرد تمامی احساسات اندوهبار»، دلوز بهطور ضمنی از کارل مارکس الهام گرفته است. مارکس زمانی بهدرستی گفته بود: «دین آهِ موجود ستمدیده، قلبِ جهانی بیقلب، و روحِ شرایطی بیروح است. دین افیون تودههاست» (نقدی بر فلسفهی حق هگل، ۱۸۴۴). منظورش این بود که دین مردم را فریب میدهد تا ستمی را که بر آنها وارد میشود، اغلب در تضاد با منافع خودشان، بپذیرند. به همین ترتیب، اسپینوزا در کتاب رسالهٔ الهیاتیسیاسی (۱۶۷۰)، خاستگاه خرافه را اینگونه تحلیل میکند:
قربانیان اصلی خرافه، کسانی هستند که حریصانه بهدنبال منافع زودگذر دنیوی اند. اینان (بهویژه زمانی که در خطر اند و نمیتوانند به خود کمک کنند) با دعاها و اشکهای زنانه [نقل به متن] از خدا طلب یاری میکنند؛ عقل را به کوری سرزنش میکنند چون نمیتواند مسیری مطمئن به سوی سایههایی که دنبالش هستند نشان دهد؛ و خرد انسانی را بیهوده میپندارند. اما پندارههای خیال، رؤیاها و دیگر پوچیهای کودکانه را وحی آسمانی میدانند.
دوگانگی در طبیعت
تفکیک طبیعت به natura naturans (طبیعتِ فعلیتبخش) و natura naturata (طبیعتِ فعلیتیافته) نخستین بار در آثار اسپینوزا بین سالهای ۱۶۶۰ تا ۱۶۶۲ و در رسالهی کوتاه — که پیشنویس اولیهی کتاب اخلاق است — ظهور کرد. در کتاب اخلاق، اسپینوزا توضیح میدهد که natura naturans واقعیتِ «جوهر الهی» و بینهایت صفتی است که ذات آن را تشکیل میدهند، در حالی که natura naturata واقعیتِ اشیا و پدیدههای ملموس است؛ از آجرهای خانهتان (که «حالتهای محدود» هستند) تا قوانین بنیادین طبیعت (که «حالتهای نامحدود بیواسطه»اند) – همه بهعنوان تجلیاتِ معینِ صفاتِ جوهر یگانهی واقعیت پدید میآیند.
اما مسئله این است که آیا اسپینوزا در طول حیات فکری خود همواره بر این تفکیک بین natura naturans و natura naturata پایبند بوده است؟ پاسخ به این پرسش برای خوانش بیخدایانه از آثار او اهمیت دارد. تصویری طبیعتگرایانه از واقعیت – که مورد قبول بیخدایان است – معمولاً سطحی دیگر از واقعیت را، که اساساً متفاوت از علوم طبیعی و قوانین طبیعت باشد، دربرنمیگیرد. اما natura naturans دقیقاً چنین سطح اضافهای است. با این حال، ردپایی از این تفکیک در رسالهٔ الهیاتیسیاسی (۱۶۷۰) اسپینوزا دیده نمیشود. برعکس، او در این اثر تأکید میکند که:
این دو گزاره که «همهچیز طبق قوانین طبیعت رخ میدهد» و «همهی رویدادها بر اساس فرمان و هدایت خداوند نظم مییابند»، در واقع دو بیان از یک حقیقت واحد اند.
این ایده – که قوانین طبیعی و ارادهی الهی یکسان اند – با تفکیک دوگانهی او در آثار بعدیاش در تناقض به نظر میرسد و نشان میدهد که اسپینوزا در دورههای مختلف، رویکردهای متفاوتی به رابطهی خدا و طبیعت داشته است.
ناپدید شدن موقتیِ تمایز بین این دو سطح از آفرینش طبیعی در مسیر فکری اسپینوزا، برای ارزیابی درستیِ خوانش باطنیگرایانه اهمیت حیاتی دارد. این تغییر بهظاهر کوچک در اندیشه، هم غافلگیرکننده است و هم بهشدت روشنگر تکامل فکری او. اسپینوزا در میان پژوهشگران به دقت حیرتانگیزِ او در استفاده از زبان مشهور است. این ایجازِ کلامی باعث شده است که برخی تفسیرها از فلسفهی او صرفاً بهدلیل بیتوجهی به جزئیاتی بهظاهر ناچیز — مثل کاربرد یک صفت خاص — رد شوند. اگر چنین ناهمخوانی آموزهای در آثار فیلسوف دیگری وجود داشت، شاید قابل اغماض بود و نمیتوانست مبنای ادعای وجود یک «دکترین پنهان» باشد. اما از آنجا که صحبت از اسپینوزاست، نیاز به توضیح احساس میشود.
اسپینوزا در طول زندگیاش تنها دو کتاب منتشر کرد: اصول فلسفهٔ دکارتی و رسالهٔ الهیاتیسیاسی. کتاب اخلاق و چند اثر کوتاه دیگر، مانند رساله در اصلاح فاهمه، همگی پس از مرگ او توسط پیروانش کشف و منتشر شدند. از بین دو اثری که در زمان حیاتش چاپ شدند، تنها اولی به نام خودش منتشر شد. با این حال، نویسندگی رسالهٔ الهیاتیسیاسی بهسرعت به او نسبت داده شد و او از آن پس – بهویژه در میان کسانی که جسارت خواندن این اثر را داشتند – بهعنوان یک بیخدای خطرناک شهرت یافت. گوتفرید ویلهلم لایبنیتس (۱۷۱۶-۱۶۴۶)، همعصر اسپینوزا، این کتاب را با واژهٔ لاتین «male» بهمعنای «شرور» توصیف کرد.
اسپینوزا بهدلیل تجربههای پیشین از آزارهای مذهبی – نهتنها از سوی جامعهٔ سفاردی که او را طرد کرد، بلکه بهخاطر دوستش آدریان کورباگ که در سال ۱۶۶۸ بهخاطر حمایت از دیدگاههای مشابه مورد تعقیب قرار گرفت – با احتیاط زیادی رسالهٔ الهیاتیسیاسی را بهصورت ناشناس منتشر کرد. با در نظر گرفتن این زمینه، میتوان تحلیل فیلسوفی به نام آندره توزل از «عملیاتِ ‘sive’» را درک کرد. توزل استدلال میکند که واژهٔ لاتین «sive» در عبارت معروف اسپینوزا «Deus sive Natura» (خدا یا طبیعت)، کارکردی بلاغی دارد و بهمنظور فریب سانسورچیان و منتقدان مذهبی، یک لایهی باطنی در نوشتههایش ایجاد میکند. بر اساس این خوانش، ناپدید شدن طبیعتگراییِ رسالهٔ الهیاتیسیاسی در آثار بعدی مانند اخلاق و بازگشتِ تفکیک بین natura naturans و natura naturata، تلاشی است برای گمراهکردن خوانندگان خداباور تحت پوششِ همین واژهٔ «sive». اما در عبارت «خدا یا طبیعت» اسپینوزا، این طبیعت است که نقش تعیینکننده دارد. پس چرا اصلاً لازم بود نام «خدا» را مطرح کند؟ شاید فقط برای اینکه پیامش را به زبانی بیان کند که همعصرانش حاضر به شنیدنش باشند. این پیام – که لایبنیتس آن را استنباط کرد – چیزی نبود جز اینکه: «خوشبختی چیزی جز آرامشِ زندگی در همین دنیا و قناعت به سرنوشت خود نیست» (دو فرقهٔ طبیعتگرا، ۱۶۸۰).
برای اسپینوزا، سخن گفتن به زبان خداباوری تنها راه ممکن برای جلب توجه مخاطبان بود؛ و هوشیارترینِ این مخاطبان – که از لابهلای اشارههای ظاهری او به خدا عبور میکردند – عمیقترین شکل بیخدایی را میشنیدند: بیخدایی که نهتنها به انکار وجود خدایی شخصی میپرداخت، بلکه خطای سیاستمداران را در ساختن جهانی نشان میداد که باور به خدا را برای خوشبختی انسان ضروری ساخته بود.
منبع: philosophynow
ترجمه: تیم تولید محتوای لوکئوم