نگاهی به فیلم کبوتری برای تأمل در باب هستی روی شاخهای نشست
اوایل دههی 90 شمسی بود که آهنگی از محسن نامجو با نام «الکی» شنیدم، آهنگی که محتوای شعر آن بسیار توانست بر دلام بنشیند و کاری کند که پس از حدود 9 سال باز هم از شنیدناش خسته نشوم. «الکی» را نامجو در استودیو ضبط نکردهبود بل گویا در کنسرتی از برای نخستین بار اجرایاش کردهبود و همان نسخهی اجراشدهدرکنسرت را منتشر کردهبود. آنچه که در این آهنگ بیش از شعر بسیار خلاقانهاش در من اثر نهاد خندههای حاضرین در آن کنسرت بود – همانانی که هماره در پی «شادی» اند و از هر چیزی سوژهای برای خندیدن مییابند. خواننده در حال خواندن مصراعیست که دلالت بر مرگ بیهودهی آدمی در این جهان دارد، تماشاگران اما میخندند و جیغوهورا میکشند. این جیغوهورای آنها نه آنکه نشان از خندهشان به مصائب هستی باشد، نه، بل ناشی از میل مفرطشان به لذتبردن از هر صحنه و شادیکردن در هر موقعیت است. این ماجرا از برای فیلم a pigeon sat on a branch reflecting on existence – که در زبان فارسی با نام کبوتری برای تأمل در باب هستی روی شاخهای نشست شناخته میشود – هم صادق است.
این فیلم شاهکاریست ساخته روی اندرسون [یا اندرشون]، کارگردان سوئدی. کبوتری برای تأمل در باب هستی روی شاخهای نشست آخرین فیلم از سهگانهی اندرسون در باب انسان است و چون نیک بنگریم ارتباطی ناگسستنی با دو فیلم قبلی یعنی «آوازهایی از طبقهی دوم» مربوط به سال 2000 و «شما! زندهها» مربوط به سال 2007 دارد – لیکن اگر بهتنهایی دیده شود هم میتواند بهمثابهی فیلمی مستقل و یگانه نگریسته شود. من در ادامه برآن ام که خوانش خود از این فیلم بسیار زیبا و خلاقانه را بیان کنم. سعیام بر آن است که در این نوشتار به فیلم کبوتری برای تأمل در باب هستی روی شاخهای نشست همچون فیمی یگانه و مستقل نگاه کنم و در آیندهای نزدیک افزون بر معرفی و بررسی دو فیلم دیگر این سهگانه، بحثی هم در باب هرسهی آنها با هم بهمثابهی یک امر واحد داشته باشم.
شمای کلی فیلم کبوتری برای تأمل در باب هستی روی شاخهای نشست
همواره سعیام برآن بوده که برای بررسی یک فیلم ابتدا شَمایی کلی از ساختار و ماجرای آن فیلم بیان کنم، اما فیلم a pigeon sat on a branch reflecting on existence ساختاری یگانه ندارد، ماجرایاش طوری نیست که از ابتدا داستانی را از برای شما تعریف کند و داستان هم ابتدا داشته باشد و هم انتها.
ساختار فیلم تکهتکه یا قطعهقطعه است. اکثر اپیزودهای آن جز در پی و بنیانشان که همه حاوی پیامی واحد هستند – و من در ادامه در باب این پیام واحد بحث خواهم کرد – ارتباطی با هم ندارند جز آن اپیزودهایی که دو فروشنده یعنی جوناتان و سام در آنها هستند.
دوربین در تمامی اپیزودهای فیلم ثابت است، و همین ثابتبودن دوربین بسیار به کار اندرسون از برای نشاندادن یکی از پیامهای فیلم که در ادامه توضیحاش خواهم داد میآید.
کارکترها هم همه صورتشان یخی و بیروح است و این هم در راستای همان ثابتماندن دوربین در اپیزودهای مختلف از برای نشاندادن یکی از پیامهای فیلم است. رنگ در و دیوار تمامی اپیزودها هم همچون هر سهی فیلمهای تریلوژی انسان اندرسون بیروح و پریده است، باز هم در راستای همان ثابتماندن دوربین و یخبودن رنگ صورت کارکترها. نوع صحبتکردن کارکترها هم یخ است و بیروح. چندان نمیتوانند به هم نزدیک شوند – حتی اگر دو دوست و همکار باشند!
فیلم نه، کتابی فلسفی
اندرسون را در فیلم کبوتری برای تأمل در باب هستی روی شاخهای نشست بیش از آن که بهمثابهی کارگردانی هنری ببینم، بهمثابهی فیلسوفی دیدم که در حال استدلالکردن از برایمان است، اما استدلالهایاش بسیار هنریتر از استدلالهای – فیالمثل – ارسطو یا ویتگنشتاین هستند. او استدلالهایاش را با هنر سینما نشانمان میدهد، آن هم چه سینمایی؛ سینمایی که در آن تا جای امکان سعی شده از گذشته پیروی نشود، سینمایی که حرفهایی نو از برای گفتن دارد. البته که هیج کارگردانی و در کل هیچ هنرمندی نیست که یارای آن داشته باشد که بهکل اثری ناب – و در واقع نابِ نو – تحویلمان دهد، چه آنکه پایهی هر اثر نویی چیزی کهنه است و در چنین حالتی است که هیچ نویِ نابی وجود نمیتواند داشت، با این حال باز تا حدی دست هر هنرمند باز است که نوآوری کند. اندرسون در سهگانهاش نوآوری کرده و اوج آن را در کبوتری برای تأمل در باب هستی روی شاخهای نشست نشانمان میدهد – در فیلمی که حتی ناماش هم نوآوری است.
اما چرا میگویم اندرسون در این فیلم را بیشتر یک فیلسوف دیدم تا یک کارگردان؟ علت آن است که اندرسون در تریلوژیاش وضع زندگی انسان در جهان را نشانمان میدهد و رک و عریان میگوید که انسان وضع خوبی در جهان ندارد. او البته برای گفتن این سخن، چندین استدلال در پی دارد و از چندین قضیه بهره میجوید و اپیزودهای تکهتکهی فیلم کبوتری برای تأمل در باب هستی روی شاخهای نشست همین قضیههای مقدماتی از برای رسیدن به نتیجهی کلی اندرسون هستند که «انسان وضع خوبی در جهان ندارد».
بهنوعی میتوانم گفت که شر جهان بر خیر آن از نظرگاه اندرسون میچربد و این همان بدبینی فلسفی است که من در چند نوشتار آن را از نظرگاه شوپنهاور، کامو و خیام بررسی کردهام. برای مطالعهی هر یک از نوشتارهای مربوط به بدبینی فلسفی میتوانید روی لینکها کلیک کنید.
به هر حال، من در ادامه به معرفی استدلالهایی که اندرسون برای نشاندادن چیرگی شر بر خیر به کارشان میگیرد میپردازم. ذکر این استدلالها میتواند تا حدی ماهیت تکهتکهی فیلم کبوتری برای تأمل در باب هستی روی شاخهای نشست را عیان سازد.
1- انسان میمیرد
همین یک جملهی انسان میمیرد خود میتواند استدلالی قدرتمند در دست آنانی باشد که میتوان «بدبین» نامیدشان. اندرسون هم در فیلم کبوتری برای تأمل در باب هستی روی شاخهای نشست از مردن انسان – که هیچ گریزی هم از آن نیست – از برای نشاندادن وضع بد انسان در جهان و البته چیرگی شر بر خیر بهره میجوید، لیکن قضیهی جالب این است که او نه از این قضیه بهصورتی ساده و انتزاعی بل از آن بهصورتی چندلایه و کاملاً انضمامی سود میجوید.
او مرگ را از زوایای مختلف مینگرد و نشانمان میدهد که نهتنها مرگ بهخودیخود بد است، بل واقعیاتی در باب آن هم شر اند و البته تأییدکنندهی شر.
فیالمثل روایت نخست در باب مرگ روایتی از پیرمردی است که بههنگام باز کردن درب یک شامپاین میمیرد، به همین سادگی. مرگ چیزی نیست که صرفاً در شرایطی بسیار پیچیده سر زند، بل گاه در یک آن میآید و همین خود نشان میدهد که ما در چه جهانی زندگی میکنیم.
روایت دوم اما خود نشاندهندهی دو منظر از مرگ است. نخست آن که پیرزن میباید جهانی که در آن زیسته را دستخالی ترک کند، او حتی یک «کیف که حاوی جواهرات است» را هم همراه نمیتواند برد. منظر دوم هم نشاندهندهی حرص و طمع بازماندگان او به مال جهان است و البته توجه بسیار اندکشان به مادر محتضر. در روایت دوم، تنهایی انسان محتضر را شاهد هستیم، تنهاییای که البته در روایت نخست هم قابلمشاهده بود – آنهنگام که مرد بهسادگی جاناش را از دست داد و همسر او، که نزدیکتریناش است، در آشپزخانه مشغول بود. فقط مَرد بود که مُرد – تنها.
روایت سوم هم دقیقاً نشاندهندهی منظر دوم روایت دوم است. پیرمردی مُرده است و دیگران در فکر آن اند که نوشیدنیاش را چهکنند؟
خلاصه آن که اندرسون از برای نشاندادن بدبینی فلسفی به مخاطب بهخوبی از عنصر مرگ و عناصر مرتبطِ به آن بهره میجوید – عنصری که هیچ نیهیلیست و هیچ بدبینی نیست که به آن استناد نجسته باشد.
2- انسان ناکام میماند
استدلال دیگر اندرسون که بهخوبی در فیلم به نمایش درمیآید، ناکامماندن انسان از برای ارضای تمنیاتاش است. صحنهای را در کلاس رقص میبینیم که معلم خانمِ رقص توجهی ویژه به یکی از شاگرداناش دارد و گویا علاقهاش به او بسیار است، لیکن شاگرد او هیچ علاقهای از خود نشان نمیدهد. چند دقیقه بعد شاگرد کلاس را ترک میکند و در صحنهای بعد آن دو را در کافه میبینیم، در صحنهای که زن گریان است و باز هم شاگرد او را ترک میکند.
عدموصال عاشق به معشوق همواره «تراژدی» بوده است، لیکن در فیلم کبوتری برای تأمل در باب هستی روی شاخهای نشست عاشق و معشوق نمادهایی اند از «انسان دارای خواست» و «تمنایی» که او در پیاش است. در این جهان در اغلب موارد خواستها ارضا نمیشوند و انسان یارای آن ندارد که به آنچه که تمنایاش را در خود دارد وصل شود – و این خود البته نشاندهندهی چیرگی شر بر خیر این جهان است!
واصلنشدن انسان بهمقصود، رفتن و رفتن و نرسیدن، در جاهای دیگری از فیلم هم عیان اند. فیالمثل آن افسری که از جنگجهانی برگشته و وارد کافه میشود و خاطرهاش از برای رسیدن به سخنرانی سرهنگ ارشد سندبرگ را تعریف میکند و نشان میدهد که پس از کلی تقلا برای رسیدن به سخنرانی دستآخر چیزی عاید-اش نشده است و سخنرانی کنسل شده، یکی از نمونههای نرسیدن به مقصود است.
حضور او در فیلم و البته حضور پادشاه سوئد در قرنها پیش، آوردن گذشته در حال است و بهنوعی اندرسون به این طریق نشانمان میدهد که در گذشته اوضاع بهتر از اکنون نبودهاست و در واقع برخی مشکلات فقط مربوط به زمان حاضر نیستند – زندگی بشر تا بوده همین بوده و خواهد بود.
مرد غمگینی هم که در کافه بهتنهایی نشسته و از حریصبودن خود میگوید سخناش در همین راستاست. او اذعان میدارد که همواره حریص بوده و از همین رو غمگین است. حریص بودن، یعنی داشتنِ خواست بیشتر، و داشتنِ خواست بیشتر یعنی تجربهی ناکامی بیشتر و تجربهی ناکامی بیشتر یعنی غمِ بیشتر.
3- انسان پیر میشود
کیست که از پیری مصون باشد؟ کیست که بتواند سالها عمر کند و پیر نشود؟ پیری وضعیتی است که انسان اگر جوانمرگ نشود دستآخر بدان خواهد رسید – وضعیتی که اغلب اوقات همراه است با ناتوانی و کیست که علاقهای به ناتوانی داشته باشد؟ کیست که بتواند اثبات کند که ناتوانی وضعیتی پسندیده است، شر نیست؟
در صحنهای در کافهی مشهور فیلمهای اندرسون میبینیم که پیرمردی با ناتوانی محض نشسته و بهیکباره به سال 1943 – زمان جنگجهانیدوم و البته بیطرفی سوئد – میرویم و پیرمرد را سرحال میبینیم که شاهد آواز و شور و حال دیگران است، اما خیلی سریع باری دیگر به دنیای حاضر برمیگردیم و پیرمرد را حتی ناتوان از پوشیدن پوشیدنیاش میبینیم.
پیری اما صرفاً به ناتوانی انسان محدود نیست، پیری ماجرای «بد» دیگری هم بههمراه دارد و آن ماجرا ناشی از حافظهی انسان است. انسانی که به سن پیری میرسد دشوار بتواند به روزگار پیشین فکر کند و افسوس نخورد، به آن روزگار که طوری زندگی میکرد که گویا هیچزمان پیر نخواهد شد – هیچزمان نخواهد مرد.
پیرمرد ما هم در کافه در حال یادآوری خاطرات گذشتهاش است و همین خود درد پیری را از برایاش مضاعف میکند.
دردی که یک پیرمرد از شنیدن ترانهی «جوانی» از زندهیاد قوامی حس میکند، قابلقیاس با درد هیچکس دیگری بههنگام گوشدادن به این موسیقی نیست.
ای جوانی، رفتی ز دستام، در خون نشستم، جوانی، کجایی …
4- انسان ملول میشود
گفتم که یکی از استدلالهای اندرسون از برای تأیید بدبینی فلسفی این است که گاه انسان به خواستاش نمیرسد و لذا میباید ناکامی و البته غم آن را تحمل کند؛ اما گاه انسان به خواستاش میرسد، در این صورت چه اتفاقی رخ میدهد؟ چیزی جز احساس ملال به او دست نمیدهد.
او البته اندکلذتی از وصول به خواست میبَرَد، اما پس از آن میباید ملال را تحمل کند. مردی که از پنجره سر-اش را بیرون میآورد و از سر ملال و حوصلهسررفتگی سیگاری روشن میکند و به بیرون مینگرد، تازه از رابطهی جنسی فارغ شده، تازه خواستی را ارضا کرده لیکن جز اندکی لذت، کلی ملال نصیباش شده. این ملال البته صرفاً از برای او نیست، بل از برای شریک جنسیاش هم هست، چهآنکه او هم به پشت پنجره میآید و کامی از سیگار میگیرد و ملالاش را نشانمان میدهد.
5- جلال انسان به مویی بند است
در صحنهای که پادشاه همجنسگرا – چارلز دوازدهم – با شکوه و جلال وارد کافه میشود و قدرتاش را بر دیگران عیان میسازد، میبینیم که یک انسان تا چه حد میتواند قدرتمند باشد که از اطرافیاناش همچون «پله» استفاده کند، اما چند صحنه بعد همو را میبینیم که جلال اولیهاش را بههمراه نیمی از قلمرو-اش از دست داده. بهترین چیزها هم در این جهان پایدار نیستند، آن هم برای قدرتمندترین کَسان.
6- دیکتاتوری بیمنطق بر زندگی انسانها حاکم بوده و هست
چارلز دوازدهم بهمثابهی نمادی از شاهان متعدد تاریخ نشانمان میدهد که صرفاً آنچه را اجازهی ماندن میدهد که خود بخواهد. او همجنسگراست و به زنان میل ندارد، پس دستور میدهد که در آن جایی که او هست هیچ زنی نباشد.
7- انسان از انسان بهرهکشی میکند
بهرهکشی انسان از انسان به ابتدای تاریخ زندگی بشر بازمیگردد، اما بد قصه اینجاست که روشنگری – که داعیهی زندگیای بهتر از برای انسان داشت – نیز نتوانست این مشکل را از بین ببرد. در دنیای امروز هنوز هم بسیاری از انسانهای جهان زیردست انسانهایی قلیل هستند. ذات سیستم اقتصادی-سیاسی موجود در بخش عمدهای از اروپا و البته آمریکای شمالی هم میطلبد که انسان از انسان بهرهکشی کند.
جوناتان و سام از برای فروش وسایل سرگرمیشان به مردمی که دیگر نمیخندند کلی تلاش میکنند، لیکن موفق نمیشوند. جوناتان که شخصیتی منزوی و حساس دارد رفتهرفته درمییابد که در سیستمی بهرهکش در حال انجام کار است و همین موجب میشود که او دیگر نخواهد در چنین جهانی زندگی کند و مدام در فکر مرگ باشد.
او خواب میبیند که مستخدم افرادی ثروتمند است که زندهزنده انسانها را در کوره میسوزانند و از تماشایشان لذت میبرند. او خود را در این سیستم میبیند، هرچند که جایگاهی والا از برای خود در آن قائل نیست. پرسش اساسی او از دوستاش سام – که بیپاسخ میماند – خود گویای نارضایتیاش از وضعی است که در آن قرار دارد:
آیا ما کار درستی میکنیم که از مردم فقط برای منافع شخصی خودمون استفاده میکنیم؟
این استفاده از دیگران از برای منافع شخصی توسط جوناتان و سام پرتکرارترین صحنهی فیلم است. آنها به دیگران اعلام میدارند که از برای شاد و سرگرمکردن آنهاست که بهدنبال فروش اسباببازی و وسایل سرگرمی هستند، اما در پسِ پشت چیزی جز سود خود نمیجویند. در این روزهای کرونایی، از رسانههای مختلف تبلیغاتی را میبینیم که نشاندهندهی همدلی برندها و شرکتهای مختلف با ما از برای شکستدادن ویروس کرونا هستند، اما آن شعارها و تبلیغات چیزی نیستند جز ابزاری برای گولزدن دیگران جهت فروش بیشتر.
ابتدای سخنشان این است که «کرونا رو شکست میدهیم»، اما در جملهی بعدی درخواست خرید یکی از کالاهایشان را دارند!
حتی جوناتان، که در درون راضی به حلشدن در این سیستم نیست، مجبور است که اصول سیستم را بپذیرد. از همین رو است که رحمی بر فروشندهای که هیچ پول در بساط ندارد نمیکند و در برابر همسر او اجناس مغازهاش را میبرد، از همین رو است که در کافهای کوچک از وجود سنگریزه در پای زن بهانهای برای آغاز کردن صحبت میگیرد تا دیگران را راضی سازد که اجناساش را بخرند.
8- انسان از حیوان بهرهکشی میکند
روی اندرسون در فیلم کبوتری برای تأمل در باب هستی روی شاخهای نشست نیامده که رابطهی انسان و حیوان را بهتفصیل مورد بحث قرار دهد، اما صرفاً از یک طریق وارد شده تا نشانمان دهد که انسان بر سر حیوان چه بلاها که نمیآورد.
در صحنهای که میمون در حال ضجهزدن است، زن در آزمایشگاه با تلفن صحبت میکند. در دنیای ما، حیوانات نمونههای آزمایشگاهی اند، حیوانات غذا اند، حیوانات لباس اند، حیوانات اسباببازی اند، حیوانات وسیلهی سرگرمی اند و خلاصه حیوانات «ابزار» انسان اند. همین خود نشان میدهد که تا چه حد در جهان شر بر خیر میچربد.
9- حال انسانها خوب نیست
یخیبودن چهرهی انسانها در فیلم کبوتری برای تأمل در باب هستی روی شاخهای نشست نشان از بیروح و غمگینبودن روان انسان در دنیا دارد. انسانها هر یک همچون خارپشت بهدور از یکدیگر حرکت میکنند و هیچیکشان حال و روزگاری خوب ندارند.
هر یک به دیگری میگوید «خوشحال ام که حال ات خوبه»، اما هیچ نشانهای از حال خوب در صورت خود-اش نیست.
10- زندگی تکرار است و روزمرگی
اشتباهگرفتن چهارشنبه به جای پنجشنبه و بحث بر سر آن که امروز پنجشنبه است یا چهارشنبه – آن هم توسط افرادی که در ایستگاه اتوبوس منتظر رفتن به سر کار هستند -، کاری که باید هر روز انجاماش دهند، نشاندهندهی روزمرگی زندگی انسان در این جهان است، نشاندهندهی تکرارِ روزها از پس یکدیگر، طوریکه دیگر نمیتوان چهارشنبه را از پنجشنبه تشخیص داد.
این تکرار و روزمرگی، پوچی را در پی دارد، همان پوچیای که اندرسون از طرق مختلف – ثابتبودن دوربین، طنز تلخ موجود در فیلم و … – درصدد نشاندادناش است.
بیشتر بخوانید: بهترین فیلمهای بدبین فلسفی
فیلم کبوتری برای تأمل در باب هستی روی شاخهای نشست فیلمی نیست که همه بتوانند آن را ببینند و از دیدناش لذت ببرند، بل فیلمی است که – چنانکه در بالا هم اشاره کردم – خود یک کتاب است، آن هم کتابی که حرفهایی بسیار برای گفتن دارد و نه آن که نویسندهاش صرفاً بههنگام نوشتن فکر کرده و واژگان را در کنار هم آورده باشد.
این فیلم در سال 2014 شیر طلایی جشنوارهی فیلم ونیز را از آنِ خود کرده، هرچند که بسیار بیش از اینها حقاش است.