فلسفه

بررسی کتاب افسانه‌ی سیزیف از آلبر کامو | از پوچی تا عصیان

معمایی پیچیده و حل‌نشده انسان 100 سال اخیر را درگیر کرده، معمایی بنیادین که اگر خرخره‌ات را بگیرد، رهای‌ات نمی‌کند. آلبر کامو در کتاب افسانه‌ی سیزیف ما را به عمق این معمای بنیادین می‌برد: پوچی جهان. کامو در این اثر نه تنها استدلال‌هایی را برای اثبات پوچی مطرح می‌کند، بلکه واکنشی فلسفی و هنرمندانه نسبت به این وضعیت ارائه می‌دهد. در ادامه، نخست به شرح استدلال‌های کامو در کتاب اسطوره‌‌ی سیزیف پیرامون پوچی جهان خواهم پرداخت و سپس واکنش و راهکار او را در مواجهه با پوچی مورد تحلیل قرار خواهیم داد؛ واکنشی که می‌تواند نقشه‌ای راهنما برای معنا بخشیدن به زندگی در دل پوچی باشد.

استدلال‌های کامو برای پوچ‌انگاشتن جهان در کتاب افسانه‌ی سیزیف

افسانه‌ی سیزیف یکی از رسالات فلسفی آلبر کامو، حکایت‌گر دل‌زدگی کامو از دنیای مدرن، خاصه دوران جنگ جهانی دوم، است. او – که در آن دوران به بیماری سل مبتلا بود – طبیعی است که با دست‌وپنجه نرم کردن با بیماری، آن هم در عصری که در جنگ و انسان‌کشی در اوج خود قرار دارد، در اندیشه‌ی معنای زندگی برآید.

کامو در کتاب افسانه سیزیف از همان ابتدا درصدد تأمل بر رابطه‌ی خودکشی و پوچی است.[آلبر کامو، اسطوره‌ی سیزیف، برگردان، م.بحرینی، تهران، نشر نیلوفر، 1393، ص 18.] خود کامو اذعان می‌دارد که تنها مسئله‌ای که در فلسفه اهمیتی درخور دارد، مسئله‌ی خودکشی است:

داوری در این‌که زندگی کردن به زحمت‌اش می‌ارزد یا نه، پاسخ به پرسش بنیادین فلسفه است. باقی قضایا، این‌که جهان سه بعد دارد، یا این‌که ذهن آدمی بر نه یا دوازده دسته [= مقوله] است، به دنبال آن می‌آید. [پیشین، ص 15]

کامو، که به‌صراحت بحث خود در رساله‌ی افسانه‌ی سیزیف را رابطه‌‌ی میان اندیشه‌ی فردی و خودکشی می‌داند و نه خودکشی به‌مثابه‌ی پدیده‌ای اجتماعی، بر این رأی است که «خودکشی تنها اعتراف به این امر است که زندگی به زحمت‌اش نمی‌ارزد». [پیشین، ص 18]

اما چرا زندگی به زیستن‌اش نمی‌ارزد؟ زیرا «فرد، ولو به‌طور غریزی، به‌ ماهیت مسخره‌ی این عادت، نبود هرگونه دلیل جدی برای زیستن، خصلت بی‌معنی این جنب‌وجوش روزانه و بیهودگی رنج پی برده است». [همان]

اینجا کامو به نبود «دلیلی جدی» از برای زیستن اشاره می‌دارد، همان دلیلی که نبود-اش موجب بی‌معنی‌شدن فعالیت‌های روزانه و بیهودگی مرگ می‌گردد. کامویی که به خدا یا هر موجود الهی باور ندارد و به‌تبع بر این باور نیست که خود-اش به‌مثابه‌ی فرد هدفی دارد یا لااقل این جهان از هدفی پیشینی، دست‌یافتنی و باارزش برخوردار است، ناچار به بیهوده‌بودن رنج و هرآن‌چه که در زندگی است می‌رسد. اگر هیچ هدفی در کار نیست که ارزش آن را داشته باشد که از برای وصول‌اش بجنگیم، اگر زندگی ما در این جهان ناشی از «هیچ» است یا لااقل نمی‌دانیم ناشی از چیست، پس این همه تلاش و دوندگی برای نان و نام و جاه از برای هیچ است و تمامی رنج‌مان هیچ سودی در پی ندارد اما آیا همگان پوچی را حس می‌کنند؟ پاسخ خیر است، عمده‌ی آدمیان حس‌اش نمی‌کنند این پوچی را، را که عمدتاً درگیر ایدئولوژی‌های فلسفی-سیاسی و همچنین تفاسیر مذهبی از جهان اند.

اما برای آن‌ها که دل در گرو ایدئولوژی‌ها، حقایق ماورایی و البته مذاهب ندارند، پوچی به‌تدریج این‌گونه آغاز می‌شود که:

… صورت ظاهر در هم می‌ریزد. از خواب برخاستن، تراموای، چهار ساعت کار در اداره یا کارخانه، ناهار، تراموای، چهار ساعت کار، شام، خواب و دوشنبه، سه‌شنبه، چهارشنبه، پنج‌شنبه، جمعه و شنبه، با همین روند ادامه دارند. این راه در بیش‌تر مواقع، به‌آسانی دنبال می‌شود. تا این‌که روزی «چرا» سربرمی‌دارد و ماجرا در خستگی‌ای که نشان از شگفتی دارد آغاز می‌شود» [پیشین، صص 26-25].

در تکرار رویدادها، این «چرا»، این «برای چه»، یا به عبارت بهتر این نبود پاسخ برای چرا و این نبود پاسخ برای برای چه، آدمی را به آن‌چه پوچی می‌نامند-اش سوق می‌دهد. فی‌الواقع تأکید کامو در اینجا روی عنصر «تکرار» در زندگی بشر است، لیکن «تکرار» به‌خودی خود نمی‌تواند «بد» باشد مگر آن که تکراری بی‌دلیل یا بهتر است بگویم بی «عایدی» باشد، تکراری از همان تکراری که سیزیف با آن دست‌وپنجه نرم می‌کرد، بی هیچ‌گونه عایدی‌ای سنگی را بالا می‌برد و پایین می‌آورد. این می‌رساند که تأکید کامو بر تکرار به‌نوعی تکرارِ استدلال پیشین است، یعنی همان نبود «دلیل» برای زندگی یا در واقع نبود «عایدی» از زندگی – از رنج‌های زندگی.

افزون بر نبود دلیلی برای تکرار و در کل زندگی در این جهان، کامو با اشاره به «تهوع» سارتر از حس تهوع در دنیای امروز، بیگانگی انسان با خویشتن و هم‌چنین قطعیت مرگ به‌مثابه‌ی دلایلی برای پوچی جهان و زیستن در آن نام می‌برد، و کی‌ست که از مرگ برای تأکید بر پوچی زیستن بهره نگرفته‌باشد؟

در این بین اما – خلاف رمان بیگانه – آن چیزی که در کتاب افسانه‌ی سیزیف بیش‌ترین تأکید را از سوی کامو به‌مثابه‌ی دلیلی برای پوچی یا همان بد بودن جهان به همراه دارد، غیرقابل‌شناخت‌بودن جهان است. کامو برآن است که جهان در نگرگاه انسانْ بیگانه است، غریب است، ناشناخته است، و همین «ثقیل بودن جهان و غرابت آن، پوچی است». [پیشین، ص 27] یک استدلال کامو برای آن که جهانی که در آن می‌زییم برای‌مان قابل‌شناخت نیست و به‌نوعی به‌چنگ‌نیاوردنی است این است که عقل با تناقضات خویش همراه است و قادر به شناخت جهان نیست. شناخت می‌بایست کلی و جهان‌شمول باشد و نه آن‌که یک چیز شناخته شود و چیزی دیگر نه، درواقع کامو خواهان شناختی سرتاسری است لیکن به آن دست نیافته و نمی‌یابد زیرا برآن است که بشر هیچ‌گاه به آن دست نیافته و ظاهراً هم دست نمی‌تواند یافت.

استدلال دیگر کامو برای این نوع بدبینی معرفت‌شناختی تأکید بر ناتوانی بشر در نیل به حقیقت در گذشته است. او، با اشاره به این‌که «به استثنای خردگرایان حرفه‌ای، امروزه همه از دست‌یابی به شناخت راستین ناامید اند، اگر بخواهیم تنها تاریخ معنی‌دار اندیشه‌ی بشری را بنویسیم، می‌بایست تاریخ پشیمانی‌ها و ناتوانی‌های او را بنویسیم»، این‌گونه نتیجه می‌گیرد که ناکامی‌های بشر در یافتن حقیقت خودْ دلیلی بر آن است که انسان قادر به دریافت حقیقت و قادر به شناخت جهان نیست.

از نظرگاه او در کتاب افسانه سیریف آن چیزی که برای ما قطعیت دارد شناخت‌مان به نفس خود و همچنین آگاهی‌مان از وجود جهان است، همین و بس – دیگر چیزها تنها احتمال و تفسیر و تعبیر اند. کامو با شاعرانه‌خواندن نتایج علمی، در راستای شک به آن‌ها، می‌گوید:

شما برای‌ام توصیف‌اش می‌کنید و به من می‌آموزید که در جای خود قرار-اش دهم. قوانین‌اش را برای‌ام برمی‌شمرید و من با عطشی که به دانستن دارم، می‌پذیرم که حقیقت دارد. اجزای سازنده‌ی آن را از هم جدا می‌کنید و بر امید من می‌افزایید. به‌عبارت دیگر، آگاه‌ام که این جهان معتبر و رنگارنگ در اتم خلاصه می‌شود و خود اتم در الکترون. همه‌ی این‌ها خوب است و انتظار دارم که ادامه بدهید. اما شما با من از یک نظام سیاره‌ای نامرئی سخن می‌گویید که در آن الکترون‌ها به دور هسته می‌چرخند. این جهان را به یاری یک تصویر ذهنی برای‌ام توصیف می‌کنید. آن وقت می‌فهمم که شما به تعبیرهای شاعرانه روی آورده‌اید و من هرگز این جهان را نخواهم شناخت. [پیشین، ص 33]

از تمامی این‌ها کامو نتیجه می‌گیرد که جهان به‌خودی‌خود پوچ نیست، بلکه «پوچی به انسان و جهان، هر دو به یک اندازه، مربوط می‌شود» [پیشین، ص 34]. درواقع «پوچی از مواجهه‌‌ی ندای انسان با سکوت غیرمنطقی جهان زاده می‌شود» [پیشین، ص 42]. او برآن است که «پوچی از مقایسه ناشی می‌شود. بنابراین خطا نیست اگر بگوییم احساس پوچی از بررسی ساده‌ی یک واقعیت یا یک احساس زاده نمی‌شود بلکه از مقایسه‌ی امر واقع و واقعیتی به‌خصوص، میان یک کنش و جهان فراتر از حیطه‌ی توانایی این کنش، پدیدار می‌شود» [پیشین، ص 45].

جهان نامعقول است، اما نامعقولی به‌تنهایی عامل پوچی نیست بل «… پوچی، برخورد این نامعقول با اشتیاق دیوانه‌وار به وضوح است، اشتیاقی که صدای آن در اعماق وجود بشر طنین افکنده است» [پیشین، ص 34]. بنابراین می‌توان گفت که «پوچی فاصله‌ی میان جهان آرزومند است و جهانی که نومید می‌کند» [پیشین، ص 66].

اما کامو همین‌جا نمی‌ماند و نمی‌گوید حال که در این جهان شر بر خیر می‌چربد و «پوچی» بسیار است، می‌باید خودکشی کرد و رخت از این جهان فلک‌زده بست، نه! او در پی ارائه‌ی راه‌حلی برای زیستن در همین جهان است و جالب آن که در صفحات بعدی کتاب افسانه سیزیف به جایی می‌رسد که روی بیشتر زندگی‌کردن در این جهان تأکید می‌کند!

خودکشی فلسفی: پریدن از پرتگاه، به‌جای ایستادن بر لبه‌اش

اما پیش از آن که راه‌حل کامو را ببینیم، می‌باید گذری بر بخش خودکشی فلسفی در کتاب اسطوره‌ی سیزیف داشته‌باشیم، جایی‌که از نگاه کامو، برخی فلاسفه‌ نیز همچون مردمان عادی، سنگری پوشالی برای خود ساخته‌اند تا از تیرهای پوچی در امان باشند، غافل از آن که سنگرشان به سبکیِ پَر است و به شکنندگیِ سکوت.

اگر پوچی، مواجهه‌ی بی‌پرده‌ی انسان با جهانی بی‌پاسخ است، پس نخستین وسوسه‌ای که از دل این آگاهی برمی‌خیزد، پرهیز است؛ گریختن از این نگاه مستقیم، این خیره شدن به تهی. کامو، در این لحظه، چهره‌ی انسان‌هایی را به ما نشان می‌دهد که با آن‌که زخم پوچی را شناخته‌اند، جرأت نکرده‌اند که با آن زندگی کنند. آن‌هایی که نه به خودکشی فیزیکی تن داده‌اند، و نه به طغیان اصیل، بلکه به شکلی پیچیده‌تر و پنهان‌تر، خود را از مواجهه با حقیقت کنار کشیده‌اند: خودکشی فلسفی.

کامو، شستوف را می‌بیند که عقل را به دیوار می‌کوبد، و در برابر شک، زانو می‌زند و ایمان می‌آورد. او کیرکه‌گور را می‌بیند، آن شوالیه‌ی پُرشک و آه، که در دل تناقضات، نه به جست‌وجو ادامه می‌دهد، بلکه به پرشی ایمان‌آور می‌رسد؛ جهشی به آن سوی عقل، به آغوش خدایی که تنها به قیمت نابینایی می‌توان به او رسید. او یاسپرس را می‌بیند که از مرزهای عقل، به ژرفنای راز و وحی پناه می‌برد. همه‌شان در یک نقطه مشترکند: در لحظه‌ای که نگاه انسان باید بایستد، بایستد و بایستد، آن‌ها نگاه را منحرف می‌کنند.

ایمان، در این روایت‌ها، نه چونان انتخابی اخلاقی یا تجربه‌ای درونی، بلکه به‌عنوان پادزهرِ پوچی عرضه می‌شود. چیزی که کامو آن را تاب نمی‌آورد. زیرا ایمان، اگر تنها پاسخی برای گریز از درد باشد، دیگر نه پاسخی راستین، بلکه نوعی فریب خودخواسته است. یک پرش به سوی معنا بدون آن‌که پلی ساخته شده باشد. خودکشی فلسفی، همین پرش است: نابود کردن مسئله، به‌جای زندگی کردن با آن.

در این‌جا، شمشیر کامو، تیزتر از همیشه، به سوی یک نام دیگر می‌چرخد: ادموند هوسرل. پدیدارشناس بزرگ. فیلسوف روشن‌بین. اما حتی او نیز، در چشم کامو، به خطا می‌رود. چراکه پدیدارشناسی هوسرل، با آن‌که از تجربه‌ی زیسته‌ی انسان آغاز می‌کند، در نهایت باز به سوی نوعی ذات‌گرایی بازمی‌گردد؛ باز هم مفاهیمی پیشینی، باز هم معناهایی از پیش ساخته، باز هم تلاش برای نجات دادن جهان به جای پذیرفتن سکوت او. برای کامو، حتی این نوع پالودگی فلسفی هم، نوعی گریز است؛ گریز از زخم، به‌سوی زبانی منزه و تمیز. حال آن‌که مسئله، اساساً تمیزشدنی نیست.

کامو نمی‌خواهد جهان را نجات دهد. او می‌خواهد انسان را، در دل همین جهان بی‌رحم، به ایستادنی شریف و صادقانه برساند. و هر فلسفه‌ای که در لحظه‌ی رویارویی با پوچی، به‌جای ماندن، بپرد، هرچقدر هم باشکوه، در نهایت همان کاری را می‌کند که مرگ انجام می‌دهد: خاموش کردن مسئله.

خودکشی فلسفی، به‌زعم کامو، همان نقطه‌ای‌ست که انسان، به‌جای گفتن «آری، با همه‌ی تلخی»، تصمیم می‌گیرد چشم ببندد و بگوید «نه، اما خدایی هست.» و همین‌جاست که راه او از راه آنان جدا می‌شود. او به‌جای پرش، به‌جای پرستش، به‌جای پناه بردن، در پرتگاه می‌ماند. و این ماندن، نه ضعف است، نه جمود؛ بلکه آغاز یک زندگی‌ست. زندگی‌ای که از فرار نمی‌آید، بلکه از ایستادن زاده می‌شود.

عصیان: آری گفتن از دل نه گفتن

در جهانی که خدایان‌اش خاموش‌اند و آسمان‌ش بی‌پاسخ، عصیان نخستین صیغه‌ی فعل بودنی‌ست که حاضر نیست زیر بار انکار، فرو ریزد. نه گفتن، نقطه‌ی آغاز است؛ اما نه‌ای که به قصد نابودی نیست، بلکه برای اثبات است. طغیان، نه انکار زندگی‌ست، نه تمایل به مرگ؛ نه بی‌تفاوتی‌ست و نه تسلیم، بلکه شورشی بی‌امید و بی‌پاداش علیه نظم بی‌نظم هستی. در جهانی بی‌معنا، عصیان یعنی انسان خود را همچنان معنا بداند. یعنی «من هستم» را فریاد بزند، حتی آن هنگام که هیچ مخاطبی وجود ندارد.

کامو در کتاب افسانه‌ی سیزیف طغیان را «آگاهانه زیستن در دل پوچی» می‌داند. یعنی انسان، پس از آن‌که توهمات را از خود زدود، و پرده‌ها را درید، و از پناهگاه‌ها گریخت، در برابر واقعیت بی‌پرده‌ی جهان بایستد. طغیان، عمل است، نه اندیشه. تصمیم است، نه تئوری. ایستادن است، نه فرار کردن.

طغیان، در عمق خود، فعلی اخلاقی‌ست. چراکه انسانی که طغیان می‌کند، به حقیقت وفادار می‌ماند، حتی اگر حقیقت، پوچی باشد. او دروغ نمی‌گوید، ایمان کور نمی‌آورد و به خودکشی فلسفی سوق پیدا نمی‌کندی. او تن به معناهای جعلی نمی‌دهد، اما به‌جای آن‌که بگریزد، می‌ماند. ایستادن در برابر جهانی بی‌معنا، نه برای یافتن معنا، بلکه برای ساختن نوعی شأن، نوعی کرامت در دل بی‌معنایی. کامو اذعان می‌دارد: «… پیش‌تر از خود می‌پرسیدم آیا زندگی مفهومی برای زیستن دارد و اکنون برآن ام که برای خوب‌زیستن همان بهتر که زندگی مفهومی نداشته‌باشد». [افسانه سیزیف، برگردان محمود سلطانیه، بخش رهایی پوچ]

طغیان، نوعی هم‌آغوشی با بی‌رحمی‌ست. پذیرش وضع، بدون تن دادن. زیستن، بدون توجیه. انتخاب، بدون پاداش. انسان طغیان‌گر یا به‌تعبیری انسان عاصی، خود را تنها نمی‌بیند، بلکه یگانه می‌بیند؛ یگانه در برابر جهانی خاموش. این یگانگی درد دارد، اما در عمق خود شکوه هم دارد. چون انسان، آن‌گاه که چیزی بیرون از خود برای توجیه زیستن نمی‌یابد، ناچار است خود، معنا شود. کامو می‌نویسد:

زیستن، زندگی‌بخشیدن به پوچ است، و زندگی‌بخشیدن به پوچ بیش از هر چیز به‌نظاره‌نشستنِ آن است. … عصیان رویارویی دائمی انسان با نادانی خود اوست. عصیان آرزوی ناممکن شفاف است. … عصیان، حضور مداوم خویشتن خویش انسان است». [همان]

آزادی پس از فروریختن

آزادی، نزد کامو، نه موهبتی آسمانی‌ست و نه امتیازی که به‌دنبال اثبات حقیقتی متافیزیکی حاصل شود؛ بلکه زاده‌ی ویرانی است، مولود لحظه‌ای که انسان درمی‌یابد هیچ معنای پیشینی‌ای بر جهان حکومت نمی‌کند. هنگامی که خدایان خاموش می‌شوند و حقیقت‌های مطلق رنگ می‌بازند، هنگامی که آینده دیگر وعده‌گاه نجات نیست و اخلاق دیگر سایه‌ی فرامین متعالی نیست، انسان برای نخستین‌بار خود را در برابر جهانی بی‌پناه، بی‌معنا و بی‌هدف می‌یابد ــ اما در دل همین خلأ، چیزی سر برمی‌آورد که اگر با دقت نگریسته شود، نه نومیدی، بلکه آزادی‌ست.

آزادی کامویی، آزادی پس از سقوط است؛ آزادی کسی که از بند تمامی بایدها و نبایدهای متافیزیکی رسته است. این آزادی، نه وعده‌ی خوشبختی می‌دهد و نه پناهی برای دل‌تنگی فراهم می‌آورد. برعکس، آزادی‌ست بی‌پناه، بی‌ضمانت، بی‌امید. اما همین بی‌پناهی، همین رهایی از غایت‌ها، انسان را برای نخستین‌بار در موضعی قرار می‌دهد که می‌تواند ــ و باید ــ زندگی را در لحظه‌ی اکنون زیست کند، نه در انتظار آینده‌ای موهوم.

 کامو مؤکداً می‌نویسد: «پوچ به من می‌گوید فردایی وجود ندارد». [همان]

او از انسانی سخن می‌گوید که دل از آینده بریده است، زیرا آینده چیزی جز ساختاری خیالی برای فرار از اکنون نیست. در جهان کامویی، آینده دیگر حامل معنا نیست، بلکه اکنون است که یگانه عرصه‌ی حضور انسان است، زندگی توالی لحظات حال است.

این آزادی از دل پوچی می‌جوشد و نه‌تنها سلبی نیست، بلکه فعلیت‌مند، خلاق و شورمند است. در همین لحظه است که مفاهیمی چون دون‌ژوان، هنرمند و فاتح، معنا می‌یابند: تجلی‌های گوناگون انسان شورشی که می‌خواهد، در دل جهانی خاموش، زندگی را آری بگوید، نه با امید، بلکه با اراده‌ی زیستن در لحظه، با آگاهی از عبث‌بودن‌اش.

دون ژوان: عاشق زندگیِ لحظه‌ای

کامو دون ژوان را نه به‌عنوان یک مردِ هوس‌باز یا شخصیتی کلیشه‌ای، بلکه چونان شاعرِ تنوع می‌ستاید. دون ژوان، در چشم او، یک طغیانگر عاشق است؛ نه عاشق یک زن، بلکه عاشق خود عشق، عاشق تجربه، عاشق لحظه. او در هر زن، یک چهره‌ی تازه از جهان را لمس می‌کند، و چون می‌داند هیچ چهره‌ای پایدار نیست، در هیچ‌کدام مکث نمی‌کند.

او به دنبال معنا نیست، به دنبال استمرار هم نیست. دون ژوان زندگی را نمی‌خواهد تملک کند، بلکه می‌خواهد ببلعدش، طوری که هیچ مزه‌ای جا نماند. او در هر لحظه می‌سوزد، نه برای فردا، نه برای خاطره، بلکه برای اکنون، همین لحظه.

این‌جا دیگر اخلاق سنتی فرو می‌ریزد. در نگاه کامو، دون ژوان از آن جهت شریف است که نقاب نمی‌زند. او عشق را اسطوره نمی‌کند، وفاداری را بت نمی‌سازد. او دروغ نمی‌گوید تا دل ببرد. او، با همه‌ی شهوتش، صادق است. و این صداقت، عمیق‌تر از هر تعهد قراردادی است. چرا؟ چون بر پایه‌ی آگاهی از فناپذیری است. او نه‌تنها زندگی را می‌بلعد، بلکه مرگ را نیز پیشاپیش می‌پذیرد.

هنرمند: آن‌که جهان را دوباره زاده می‌کند

اگر دون ژوان از راه لذت می‌تازد، هنرمند از راه آفرینش، از راه ساختن معنا در دل بی‌معنایی. اما نه به این معنا که حقیقتی مطلق بیافریند، بلکه آن‌چنان که یک بازیگر نقش ایفا می‌کند: آفرینش درون آگاهی به بازی بودن.

هنرمند پوچ، در برابر پوچی زانو نمی‌زند؛ او آن را قالب می‌زند. جهان معنا ندارد؟ بسیار خوب، پس من معنا را در اثرم خواهم ساخت؛ نه به‌عنوان حقیقت، بلکه به‌مثابه‌ی نمود، طرح، موسیقی. هنرمند برای کامو، نه پیامبر است، نه نجات‌دهنده، بلکه شاهدی زنده است. کسی که با دست‌های خالی، جهانی می‌سازد، فقط برای آن‌که نشان دهد: «می‌شود زندگی کرد، حتی بدون چرا».

او بر بوم یا در واژه، بر نت یا بر تصویر، طغیان را می‌کوبد. اما از خود نمی‌گوید؛ هنر پوچ، خودشیفته نیست. او بازتاب زندگی‌ست، نه شرح زندگی خودش. آفرینش، برای او، تلاشی‌ست برای به‌تعویق انداختن سکوت مرگ. لحظه‌ای زنده بودن، با آن‌که می‌داند صحنه دروغ است. اما آیا این دروغ، از آن سکوت بی‌پایان، شریف‌تر نیست؟

فاتح: آن‌که جهان را می‌بلعد، بدون ادعای سلطه

و سومین پوچ فاتح است، اما نه آن فاتحی که کشورگشایی می‌کند، که مرزها را درمی‌نوردد؛ بلکه آن‌که با تن خودش، جهان را تجربه می‌کند. انسان پوچ، وقتی که فاتح می‌شود، دیگر به وعده‌ی رستگاری چشم ندارد، به جاودانگی فکر نمی‌کند، به نام خودش هم علاقه‌ای ندارد. او فقط می‌خواهد عمل کند، بدون توهم معنا.

او همان کوهنوردی‌ست که ، نه به خاطر پرچم، نه به خاطر عکس، بلکه به خاطر خود بالا رفتن تلاش می‌کند. جهان بی‌معناست؟ پس بگذار با قدرت، با شدت، با شجاعت، در آن عمل کنم. کنش، در این‌جا، نه راهی برای دست‌یافتن به هدف، بلکه خودِ زندگی است. فاتحِ کامویی، بر جهان چیره نمی‌شود؛ او در دل ناتوانی انسان، توان عمل را کشف می‌کند.

او درد را می‌داند، ولی متوقف نمی‌شود. او یقین ندارد، ولی ادامه می‌دهد. او چیزی نمی‌جوید، ولی تا آخرین لحظه می‌تازد. همچون سیزیف، که می‌داند سنگ دوباره می‌غلتد، اما باز از نو بالا می‌رود.

پس دون ژوان، هنرمند و فاتح، سه مسیر یک روح‌اند: روحی که پس از درک پوچی، نه در خود می‌میرَد، نه به آسمان پناه می‌برد، بلکه در زمین، در اکنون، در عمل، در لذت، در آفرینش، در طغیان بی‌ثمر، زنده می‌ماند.

این آزادی، نه وعده می‌دهد، نه پاداش پس از مرگ. تنها چیزی که عرضه می‌کند، زندگی است: یک زندگی سراسر سوز، سراسر حضور، سراسر صداقت، بی‌پرده، بی‌تسلیم.

و شاید همین، تنها راه زندگی کردن باشد؛ آن‌طور که کامو می‌خواست: نه فرار از مرگ، نه بندگی معنا، بلکه ایستادن با شور، در دل بیهودگی.

خوار شمردنِ سرنوشت: آگاهی، ابزار انسانِ پوچ

اما آن لحظه‌ی خاص، لحظه‌ای که سنگ از قله می‌غلتد، و سیزیف پا از پای کوه پایین می‌گذارد تا دوباره آن را بردارد ــ این‌جاست که افسانه به حقیقت بدل می‌شود. این لحظه، لحظه‌ای میان دو تکرار، میان دو پوچی، همان لحظه‌ی خلأ است که معنا در آن زاده می‌شود. کامو آن را لحظه‌ی «بازگشت» می‌نامد، اما نه بازگشت به رنج، که بازگشت به خود.

در این لحظه، سیزیف دیگر فقط حامل سنگ نیست؛ او حامل آگاهی‌ست. او نگاه می‌کند، کوه را، آسمان را، سکوت را. و در این توقف کوتاه، در این خلأ، او انسان‌تر از همیشه است. لحظه‌ای که تقدیر در برابر آگاهی زانو می‌زند، و انسان از قربانی به خالق بدل می‌شود، قهرمان پوچ!

سیزیف سنگ را دوباره برمی‌دارد، اما نه چون باید، نه چون فرمانی از بالا او را واداشته، بلکه چون خودش برگزیده است. این «آری» گفتن به زندگی، این «بله»ی بی‌چشم‌داشت به رنج، همان لحظه‌ی تولد شادی‌ست. اما شادمانی‌ای از جنس خنده و فراغت نیست؛ شادمانی‌ای‌ست هم‌ترازِ فهم، شادمانی‌ای که از دانستنِ بی‌ثمر بودن همه‌چیز زاده می‌شود، اما باز هم ادامه می‌دهد.

اینجا، شادی رنگی از تراژدی دارد. چرا که در دل هیچ، معنا ساخته می‌شود. چون رنج هست، اما سلطه نیست. چون تکرار هست، اما اجبار نه. سیزیف دیگر از کوه بالا نمی‌رود چون محکوم است، بلکه چون اوست که فرمان داده.

و این‌چنین، آخرین پرده‌ی افسانه با یک وارونگی به اوج می‌رسد: خدایان فکر می‌کردند انسان را شکست داده‌اند، اما این انسان بود که سنگ را به سلاح بدل کرد، رنج را به آزادی، و پوچی را به فرصت.

سیزیف تن به رنج می‌دهد، اما رنج را می‌فهمد. او تکرار را می‌پذیرد، اما تکراری آگاهانه. از این‌رو، همان لحظه‌ای که خدایان گمان می‌برند او را شکسته‌اند، او بر آن‌ها می‌خندد. زیرا او دریافته است که سلطه‌ی تقدیر، تنها تا زمانی پابرجاست که انسان در برابر آن سر خم کند. همین که انسان سرنوشت را بفهمد، آن را خوار بشمارد، و به‌رغم آن، زندگی را برگزیند، از قضا سرنوشت را درمی‌نوردد.

کامو می‌نویسد:

هیچ سرنوشتی نیست که نتواند به یاریِ خوار شمردن، بر خود چیره شود.

این خوار شمردن، نوعی آزادی است؛ آزادی از توهم معنا، از نیاز به آینده، از زنجیرهای امید و پاداش. سیزیف با آگاهی‌اش، سنگ را از مجازات به کنش بدل می‌کند. هر بار که آن را بر دوش می‌گیرد، می‌داند که بی‌حاصل است، اما همین بی‌حاصلی، آری، همین بی‌ثمریِ رنج، نقطه‌ی پرش اوست. زیرا فقط انسانی که چیزی نمی‌طلبد، آزاد است. فقط انسانی که در لحظه می‌زید، بی‌آن‌که منتظر چیزی باشد، به ژرفای بودن دست می‌یابد.

خدایان سنگ را می‌دهند، کوه را، رنج را. اما سیزیف نگاه می‌دهد، خرد، آگاهی، تحقیر. و این ابزارهاست که تقدیر را از درون تهی می‌کند. خدایان به تماشای رنج او ایستاده‌اند، بی‌آن‌که بفهمند سیزیف دیگر رنج نمی‌کشد. چرا که او بازی را عوض کرده. سنگ همان است، اما نگاه دیگر است.

سیزیف، با لبخندی در دل کوه، به خدایان نشان می‌دهد که انسان، حتی در دره‌ی بی‌پایان پوچی، می‌تواند پادشاه باشد. نه به یُمن سلطنتی بیرونی، که با فرمان‌روایی بر خویش. چون آن‌که سرنوشت را خوار می‌شمارد، از آن عبور می‌کند. از این روست که کامو در واپسین جمله‌اش می‌نویسد:

باید سیزیف را نیکبخت انگاشت.

همچنین ببینید: نگاهی به کتاب کالیگولا از آلبر کامو

آرش شمسی

هست از پسِ پرده گفت‌وگوی من و تو | چو پرده برافتد، نه تو مانی و نه من
عضو شدن
Notify of
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده‌ی تمامی دیدگاه‌ها

این‌ها را هم بخوانید

دکمه بازگشت به بالا