سینما

نقد فیلم همشهری کین | حکایت مردی که جهان را فتح کرد و خود را باخت

در دل تاریخ سینما، آثاری وجود دارند که نه‌فقط روایت‌گر یک داستان، بلکه بازتابی از روان جمعی، دغدغه‌های فلسفی و زخم‌های پنهان بشر اند. همشهری کین (1941) به کارگردانی اورسن ولز، یکی از همین آثار است؛ فیلمی که تصویری چندپاره و چندصدایی از انسان معاصر را پیش‌روی ما می‌گذارد؛ شاهکاری که فراتر از قالب سینما، به یک جستار عمیق در باب هویت، قدرت، تنهایی و گذشت زمان بدل می‌شود. کم نیستند کسانی که آن را بهترین فیلم تاریخ سینما می‌دانند. چه جزو این جماعت باشیم و چه نه، همشهری کین – بی‌تردید – از شاخص‌ترین آثار تاریخ سینماست، چه آن‌که هم عمق مفهومی دارد، هم بسیار نوآوری در ساخت‌اش صورت گرفته و هم صد البته از ماندگارترین آثار سینماست. ادامه‌ی این نوشتار روی نقد فیلم همشهری کین متمرکز است.

روایت: حقیقتی که در تکه‌تکه‌های حافظه گم می‌شود

در روزگاری که روایت‌های سینمایی عمدتاً ساده، خطی و تک‌سویه بودند، ولز با انتخاب ساختاری غیرمتعارف مخاطب را به سفری پازل‌گونه در دل شخصیت اصلی فیلم بُرد. این تصمیم جسورانه باعث شد مفهوم «راوی غیرقابل اعتماد» وارد زبان سینما شود، مفهومی که امروزه در بسیاری از آثار پیچیده به‌کار می‌رود اما در آن زمان انقلابی محسوب می‌شد. دوربین دیگر صرفاً ناظر عینی نیست؛ بلکه بازتابی از ذهن، حافظه و تعصبات شخصیت‌هاست.

فیلم همشهری کین با صحنه‌ی مرگ چارلز فاستر کین آغاز می‌شود و سپس مجموعه‌ای از راویان، هر یک از زاویه‌ی دید خود، پرتره‌ای ناتمام از این شخصیت مرموز می‌سازند. این ساختار که ریشه در تکنیک‌های درام‌نویسی شکسپیر دارد، باعث می‌شود تماشاگر در پایان فیلم نه تنها قضاوت مشخصی از کین نداشته باشد، بلکه به این نتیجه برسد که شاید اصلاً چنین قضاوتی ممکن نیست.

نقد فیلم همشهری کین

ساختار غیرخطی روایت در همشهری کین صرفاً یک ترفند فرمالیستی نیست. ولز با شکستن توالی زمانی، به بازنمایی ذهن انسان مدرن نزدیک می‌شود؛ ذهنی گسسته، سرشار از گذشته‌های تکه‌تکه، خاطرات مشوش و برداشت‌هایی متضاد. فیلم همان‌قدر که درباره‌ی چارلز فاستر کین است، درباره‌ی ناتوانی ما از فهم کامل دیگران نیز هست. حقیقت در این جهان، نه مطلق است و نه قابل دستیابی؛ بلکه چیزی است که در میان روایت‌های متضاد و ناقص گم می‌شود. «کین که بود؟» پرسشی‌ست که پاسخ واحدی ندارد، چرا که «انسان»، خود یک معمای بی‌پاسخ است.

این ابهام، بیننده را درگیر پرسش‌های فلسفی می‌کند: آیا هویت، جوهری ثابت است یا برساخته‌ای روان‌شناختی و اجتماعی؟ آیا ممکن است کسی را بشناسیم، حتی اگر تمام زندگی‌اش را جلوی چشمان‌مان گذاشته باشند؟

نقد فیلم همشهری کین

قدرت، شهرت، پوچی: تصویر نیهیلیسم آمریکایی

کین تجسم رویای آمریکایی‌ست که به کابوس تبدیل شده‌است. او با بلندپروازی بی‌پایان، امپراتوری رسانه‌ای خلق می‌کند، معشوقه‌اش را ستاره‌ی اپرا می‌کند، به سیاست وارد می‌شود، اما در همه‌جا، با تهی‌بودگی روبه‌روست. ولز در بحبوحه‌ی قرن بیستم، تصویری از نیهیلیسم قدرت‌زده به نمایش می‌گذارد؛ انسانِ مدرنی که همه‌چیز دارد، جز معنا. او در سراسر فیلم نقش بازی می‌کند: نقش سیاست‌مدار، شوهر، پدر، دوست، ناجی. او همان‌قدر که خالق یک امپراتوری رسانه‌ای‌ست، خودش نیز یک شخصیت ساختگی در آن است. اینجا، بین تئاتر و زندگی هیچ مرزی نیست؛ و شاید بزرگ‌ترین فریب کین این باشد که خودِ واقعی‌اش را فراموش کرده، در نقش‌اش حل شده‌است.

تراژدی کین در این نیست که شکست می‌خورد، بلکه در آن است که همه‌چیز را به دست می‌آورد و باز هم تهی می‌ماند. در جهانی که همه‌چیز خریدنی‌ست، عشق، اصالت و خوشبختی به سایه‌هایی دست‌نیافتنی بدل شده‌اند.

نقد فیلم همشهری کین

عقده‌ی کودکانه و اجبار به تکرار

در زیر ظاهر قدرتمند چارلز فاستر کین، کودکی تنها و زخمی پنهان است. از همان صحنه‌ی آغازین فیلم، وقتی مادر-اش او را به بانکداران می‌فروشد، ترکی بر روان‌اش نقش می‌بندد که تمام زندگی‌اش را شکل می‌دهد. جستجوی کین برای قدرت، نفوذ و عشق، تلاشی بی‌ثمر برای بازسازی عشق ازدست‌رفته‌ی کودکی‌ست. «رزباد» فقط نام یک سورتمه نیست؛ رمز ورود به دنیایی‌ست که در آن صمیمیت، امنیت و عشق بی‌قیدوشرط وجود داشت.

بررسی همشهری کین

مفهوم روان‌کاوانه‌ی «اجبار به تکرار»، که فروید آن را تلاشی ناخودآگاه برای بازآفرینی زخم‌های ناتمام می‌داند، در زندگی کین موج می‌زند. او در روابط عاطفی، دوستی و قدرت، مدام شکست اولیه‌اش را بازتولید می‌کند – مثل وقتی که با اصرار بیمارگونه برای تبدیل سوزان الکساندر به ستاره‌ی اپرا، نه‌تنها عشق او را از دست می‌دهد، بلکه همان حس رهاشدگی کودکی را بازمی‌آفریند. کین از ترس رهاشدگی، دیگران را می‌خرد و می‌فریبد، اما هرگز به نزدیکی اصیل دست نمی‌یابد، و در قصر زانادو، محکوم به تنهایی ابدی می‌ماند.

دوربین به‌جای ناخودآگاه

فیلم‌برداری انقلابی گرگ تولند، با عمق میدان بی‌سابقه‌اش، زوایای عجیب، نورپردازی پرکنتراست و قاب‌بندی‌های غیرمرسوم، به نوعی روان‌کاوی بصری بدل می‌شود. در نماهای پرشکوه قصر زانادو، سایه‌ها حکمرانی می‌کنند، و صورت کین بارها در نیم‌تاریکی فرو می‌رود. او را همواره از پشت قاب‌ها می‌بینیم: از پشت درها، شیشه‌ها، آینه‌ها. در سکانس درخشان سالن آینه‌ها، تصویر کین در آینه‌های بی‌پایان تکثیر می‌شود، گویی هویتش در نقش‌های بی‌شماری که بازی کرده گم شده است – سیاست‌مدار، عاشق، یا غول رسانه‌ای. این تکثیر بصری، چندلایگی و گریزپذیری شخصیتش را فریاد می‌زند، انگار کین حتی برای خودش هم یک معما باقی مانده. ولز و تولند با زبان تصویر، ذهنیتی چندلایه، پنهان و در حال انکار را روایت می‌کنند؛ ذهنیتی که در پایان، تنها یک واژه از آن باقی می‌ماند: «رزباد».

نقد فیلم سیتیزن کین

کارگردانی جاه‌طلبانه و تلفیق سبک‌ها

ولز نه تنها کارگردان، بلکه نویسنده، بازیگر و تهیه‌کننده‌ی فیلم هم بود. او در همشهری کین تکنیک‌هایی را از آثار پیشین نظیر سینمای اکسپرسیونیسم آلمان، کارهای گریفیث و جورج ملی‌یس وام گرفت و با رویکردی نو، آن‌ها را در خدمت روایت قرار داد. فوکوس عمیق (Deep Focus) گرگ تولند، تدوین جسورانه‌ی رابرت وایز و حرکات نرم و خلاقانه‌ی دوربین، همه در کنار هم جهانی سینمایی ساختند که واقعی، پویا و در عین حال شاعرانه است.

یکی از معروف‌ترین نمونه‌های تدوین خلاقانه‌ی فیلم، سکانس صبحانه‌ی دو دقیقه‌ای است که فروپاشی تدریجی زندگی زناشویی کین را در گذر زمان، تنها با تغییر لحن و زبان بدن شخصیت‌ها نشان می‌دهد. این سکانس نه فقط یک شاهکار تدوین است، بلکه نشانه‌ای است از درک بالای ولز از زبان سینما و توانایی‌اش در متراکم‌سازی معنا.

رزباد: مرگ، خاطره، بی‌معنایی

سورتمه‌ی قدیمی، در شعله‌های آتش می‌سوزد. خاطره‌ای کودکانه، در خاکستر فراموشی محو می‌شود. «رزباد» نه نجات‌بخش است، نه افشاکننده. این واژه‌ی اسرارآمیز، نه‌تنها کلید فهم کین نیست، بلکه شاهدی‌ست بر رازآلودگی جاودان انسان.

فیلم به جای آن‌که پاسخی قطعی ارائه دهد، با پرسشی تلخ به پایان می‌رسد: اگر در پایان، هیچ‌کس نفهمد راز زندگی ما چه بوده، آیا آن زندگی بی‌معناست؟ یا معنا، چیزی‌ست که در مسیر جستجو ساخته می‌شود، نه در مقصد؟

همشهری کین، مرثیه‌ای برای انسان مدرن

همشهری کین را بسیاری گفته‌اند که آشکارا روایت زندگی ویلیام راندولف هرست، غول مطبوعاتی آمریکا است، هر چند که خود ولز این را هیچ‌زمان قبول نکرد، اما فیلم، هر چه هست، چه قصه‌ی واقعی زندگی هرست و چه یک قصه‌ی برساخته‌ی ذهن نویسنده، صرفاً یک داستان نیست، حکایت عصر ماست – حکایت جامعه‌ای که در آن قدرت جای عشق را گرفته، رسانه‌ها حقیقت را دفن کرده‌اند و خاطرات، به اشیای بی‌جان و سورتمه‌های خاک‌خورده بدل شده‌اند. فیلم ولز، بی‌رحمانه و در عین حال شاعرانه، با روان انسان مدرن مواجه می‌شود. وقتی سورتمه‌ی رزباد در شعله‌ها خاکستر می‌شود، انگار تکه‌ای از وجود همه‌ی ما می‌سوزد – و ما می‌مانیم و این پرسش ابدی: اگر حقیقت زندگی‌مان در خاکستر گم شود، آیا چیزی جز سایه‌های‌مان باقی خواهد ماند؟

همچنین ببینید: نقد فیلم اسب تورین

آرش شمسی

هست از پسِ پرده گفت‌وگوی من و تو | چو پرده برافتد، نه تو مانی و نه من
عضو شدن
Notify of
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده‌ی تمامی دیدگاه‌ها

این‌ها را هم بخوانید

دکمه بازگشت به بالا