توضیحی مختصر پیرامون استدلالهای ابن سینا در اثبات وجود نفس
در تاریخ فلسفهی اسلامی و در نزد فلاسفهی بزرگ، کمتر کسی اندازهی ابن سینا یا ابوعلی سینا به نفس و بحثهای مربوط به آن اهمیت داده است. ابن سینا در بسیاری از بحثهایاش ارسطویی بود. او در زمینهی نفس هم ارسطویی است، اما نه تماموکمال. تا حدی تعریف ارسطو از نفس را میپذیرد، اما مخالفِ ارسطو است در این زمینه که نفسْ صورتِ بدن است. از نگاه ارسطو هر صورتی باید مادهاش هم باشد تا موجود باشد، اما ابن سینا برآن است که نفس چیزی غیر از بدن است و اتفاقاً جوهری روحانی است. در ادامه خواهم گفت که استدلالهای ابن سینا در راستای اثبات نفس چه استدلالهایی هستند.
استدلالهای ابن سینا برای وجود نفس
ابن سینا میگوید قبل از آن که چیزی را تعریف کنیم باید آن را ثابت کنیم، از این رو پیش از آنکه بحثاش را پیرامون نفس آغاز کند نخست درصدد اثباتاش برمیآید. اما تا زمانی که پیشفهمی از چیزی که میخواهیم ثابتاش کنیم نداشته باشیم، چطور میتوانیم ثابتاش کنیم؟ قضیه این است که تعریف از نگاه ابن سینا تعریف ارسطویی است. حالا به هر صورت، ابتدا اجازه دهید بحثها یا همان استدلالهای ابن سینا برای اثبات نفس را با هم مرور کنیم. در خلال بحث خواهیم دید که او ویژگیهایی از نفس ذکر میکند.
این را هم اضافه کنم که ابن سینا استدلالها و بحثها در مورد نفس را در چند کتاب انجام داده، اما سرآمدِ آنها کتاب شفا است.
یکی از استدلالهای او که البته پردهبَردار از فهماش از نفس است این است که حرکتِ ارادی گاهی در راستای اقتضای طبیعت است، مثلاً سقوطِ سنگ از ارتفاع به پایین، اما گاهی خلافِ طبیعت یا همان جاذبه است، مثلاً راهرفتنِ انسان. جسمِ انسان سنگین است و این سنگینی از نگاه ابن سینا موجب سکون میشود، اما ما میبینیم که انسان میتواند راه برود یا بدَوَد. از نگاه ابن سینا علت این قضیه «نفس» است. او میگوید این نفس است که محرکِ حرکات ضد اقتضای طبیعت یا همان جاذبه است. ابن سینا همچنین عواطفی همچون گریه، خنده و شرم را ناشی از وجود نفس در ما میداند و آنها را به بدن ربط نمیدهد. او گریه و خنده را بر اساس تعجب یا شگفتی تفسیر میکند!
این دو برهان در واقع برهان نیستند و بیشتر به توضیح و تعریف میخورند، اما آن چیزی که در زیر خواهم آورد و مربوط به رسالهفیالمعرفهالنفسالناطقه است، یکی از اساسیترین برهانهای ابن سینا برای اثبات نفس است که البته پیش و پس از او به کار گرفتهشدهاست.
او میگوید بدن انسان تغییر میکند. پوست ما، موهای ما، لب ما، وزن ما و خلاصه آنکه کلیات و جزئیات بدنمان تغییرپذیر اند، این در حالی است که ما همواره همان کسی بودهایم که هستیم. «منِ» ما لایتغیر باقیماندهاست. از نگاه او این تفاوتِ میان منِ تغییرناپذیر و بدنِ تغییرپذیر دلالت بر تفاوت جوهر آنها دارد.
اما معروفترین استدلال ابن سینا برای اثبات وجود نفس برهان انسان معلق در هوا یا برهان انسان پرنده است.
خلاصهی این استدلال این است که انسان در هر زمانی، چه زمانی که سالم و تندرست است و چه زمانی که بیمار است، به خود واقف است و از خود آگاهی دارد. او برآن است که حتی اگر یکیک اعضای بدن قطع شوند باز فهم انسان از خودیتاش برقرار خواهد بود و از این طریق نفس را از بدن جدا میکند.
چنین استدلالی را در کتاب شفا هم دارد. او میگوید اگر انسانی را که هیچ زمان با هیچ جسمی برخورد نداشته در آسمان رها کنند و فرض کنیم که فشار هوا را حس نکند – تا به این ترتیب اصلاً بدن را حس نکند -، آیا وجود خود را ثابت نمیداند؟ آیا به خود قائل نیست؟ از نگاه ابن سینا این میرساند که نفسی که ما همیشه به آن آگاه هستیم غیر از بدن است و همواره هم وجود دارد. او میگوید آن انسان معلق حتی اگر به طریقی دست یا پای خود را حس کند، آن را جزو ذات خود حس نمیکند!
به این استدلال هم باید اشاره کنم که از نگاه ابن سینا، ما انسانها معقولات را ادراک میکنیم. اگر این ادراک بهواسطهی بدن صورت میگرفت باید معقولات منقسم میبودند، در حالی که چنین نیستند!
سخن پایانی
این بود بحثی بسیار مختصر در مورد نفس از نگاه ابنسینا. چو نیک بنگریم هیچیک از استدلالهای او راضیکننده نیستند. فیالمثل اینکه بدن تغییر میکند اما ما همواره همین هستیم که هستیم واقعاً از استدلالهای ابتدایی است. امروز اولاً هم میتوان گفت که ما همواره همین نیستیم که هستیم، ثانیاً نقش حافظه را ابنسینا در نظر نگرفتهاست. البته او حافظه را هم به نفس مرتبط میکند، درحالیکه امروز خیلی راحت یک متخصص مغز و اعصاب میتواند با دستکاری قسمتهایی از مغز در حافظه هم دستکاریهایی کند. همچنین گیرم ما همواره ثابت هستیم و این ثابتبودنمان هم از حافظهمان نیست، اما از نفس هم نیست. یک متخصص ژنتیک بهسادگی برایمان میگوید که چطور ژنها در هستنِ ثابتمان نقش ایفا میکنند.
البته اینها که گفتم به معنیِ این نیست که حق با متخصص ژنتیک یا اعصاب است، بل صرفاً به این معنی است که تببین آن مواردی که ابن سینا میگوید صرفاً نفس نیست.
یا مثلاً انسانی که در فضا معلق است و هیچوقت با هیچ چیزی ارتباط نداشتهاست و فشار هوا را حس نمیکند اما میداند که خودی دارد، اصلاً بدیهی نیست که ابنسینا بدیهیاش گرفتهاست. اتفاقاً امروز بسیاری از فلاسفه و جامعهشناسان و روانشناسان بر این باور اند که «خود» اجتماعی است و تا در جامعهای نباشیم شکل نمیگیرد. ابنسینا از کجا میداند اگر آن شرایط را میداشت باز هم به نفس یا خود فکر میکرد؟ او اصلاً آن زمان میدانست «فکر» چیست؟ «آگاهی» چه؟
پ.ن: درصدد نقد نبودم، صرفاً خواستم درخواست آن عدهای که تازه پای در جادهی فلسفهی اسلامی گذاشتهاند را اجابت کنم. باشد که این نوشتار مختصر و البته تا حدی سطحی، تلنگری باشد برای مطالعهی بیشتر در این زمینه.