مقالاتِ آرش شمسی

10 فیلسوفی که فلسفه‌شان مستقیماً درباره‌ی چگونه‌زیستن است

در تاریکی‌های پرژرفای جهان، گاه انسان نه به دانشی تازه که به نوری قدیمی نیاز دارد – نوری که نه فقط حقیقت را، بلکه راه را نیز نشان دهد. فلسفه، این کهن‌ترین گفت‌وگوی انسان با خود، گاه در برج‌های بلند نظریه‌پردازی اقامت می‌گزیده است. فیلسوفانی همچون دکارت، که جهان را به دو جوهر تحلیل می‌کنند یا برکلی، که هستی را در ادراک خلاصه می‌سازند، بیش از آن‌که مشعل راه زیستن باشند، چراغ‌های آزمایشگاه ‌اند: دقیق، شفاف، اما دور از گرمای دل.

برخی دیگر، چون افلاطون و ارسطو، نیمی در افلاک‌ اند و نیمی بر خاک. آنان میان اندیشه و زندگی، پلی زده‌اند؛ اما هنوز گاه زبان‌شان، به جای قلب، عقل را خطاب می‌کند. با این‌همه، در دل این منظومه‌ی اندیشه، گروهی دیگر ایستاده‌اند؛ فیلسوفانی که نه در پی تعریف دانایی که در طلب هنرِ خوب‌زیستن بوده‌اند. آنان، شوق انسان برای معنا را جدی گرفتند، با اضطراب و تنهایی‌اش روبه‌رو شدند، و در عوضِ پاسخ‌هایی پیچیده، جملاتی ساده اما ژرف به او هدیه دادند. اینان را باید شاعران حکمت نامید: آنان که فلسفه را نه در کتاب که در جان خویش زیستند.

در این نوشتار، از این قبیله‌ی کمیاب خواهم گفت. ده فیلسوف، ده روح سرکش، که هر یک راهی به زندگی گشوده‌اند.

فیلسوفانِ زندگی

10- اپیکور: نجوای آرامِ لذت‌های بی‌هیاهو

اپیکور فیلسوف

اپیکور در میان هیاهوی فلسفه‌هایی که با چکش بر سنگِ واقعیت می‌کوبند، نوایی لطیف‌ و زمزمه‌گون دارد؛ صدایی که از باغی خلوت می‌آید، جایی میان درختان انجیر و آفتاب عصرگاهی. او فیلسوفی‌ست که به جای ترس، به دل آرامش می‌کارد. نه از آن آرامش‌های ساختگی، بلکه از جنسی که از دل فهم طبیعت و مهار خواهش‌ها می‌روید؛ آرامشی که محصول لذتی متین، خردمندانه و بی‌زیاده‌خواهی‌ست.

برای اپیکور، زندگی خوب، یعنی زیستنی که در آن درد کمتر و لذت بیشتر است. اما این لذت، آن‌طور که بدفهمان تاریخ خیال کرده‌اند، فرو رفتن در شکم‌بارگی و تن‌آسایی نیست. لذت در نگاه او، یعنی نبود اضطراب، نبود ترس از مرگ و نبود خشمِ بیهوده در دل. او می‌گفت بزرگ‌ترین اشتباه ما این است که از چیزهایی می‌ترسیم که یا هرگز نمی‌رسند یا اگر برسند، قدرت آزردن‌مان را ندارند – برای نمونه مرگ، چون تا ما هستیم، او نیست، و چون او هست، ما دیگر نیستیم.

زیستن به سبک اپیکور، یعنی کاستن از هیاهو، ساده‌کردن خواسته‌ها و انتخابِ دل‌خوشی‌های اندک اما ناب. دوستی ناب، نان ساده، اندیشه‌ای روشن و دلی که به هر تپش خود شک نمی‌کند – این‌ها ارکان بهشت زمینی اپیکور اند. برای او، کسی که توانسته درون خود را از هوس و هراس بتکاند، دیگر نیازی به دربار شاهان یا خدایان آسمانی ندارد. چنین کسی، حاکمِ بی‌تاجِ زندگی خویش است.

9- آلبر کامو: رقصیدن بر پرتگاهِ معنا

albert camus

در کتاب اسطوره سیزیف، کامو انگشت می‌گذارد بر زخم کهنه‌ی هستی: چرا زندگی کنیم وقتی جهان به ما پاسخ نمی‌دهد؟ او نمی‌پرسد آیا زندگی ارزش زیستن دارد، بلکه مستقیماً می‌پرسد: «آیا خودکشی راه‌حل مناسبی‌ست؟». این آغاز، نه از جنس نومیدی، که از جنس شجاعت است. چرا که او نمی‌خواهد از جهان فرار کند، بلکه می‌خواهد در همان جهانی که بی‌معناست، زندگی‌ای بسازد که شرافت داشته باشد. از نگاه کامو، پوچی وقتی زاده می‌شود که میل بی‌پایان انسان برای معنا، به دیوار سکوتِ جهانِ بی‌پاسخ برخورد می‌کند. خدا سکوت کرده، آسمان خالی‌ست، و جهان – بی‌تفاوت به درد و فریاد انسان – به چرخش سرد-اش ادامه می‌دهد.

اما کامو در برابر این سکوت سر خم نمی‌کند. او نمی‌گوید «امیدوار باش»؛ او می‌گوید «آگاه باش» و این آگاهی، خود، آغاز رهایی‌ست. در دل این پوچی، کامو راهی پیش می‌نهد که نه انکار است، نه تسلیم: شورِ زندگی در دل بی‌معنایی. او می‌گوید: «ما باید سیزیف را خوشبخت انگاریم». سیزیف، انسانی که محکوم است سنگی را تا قله بغلتاند و باز سقوط‌اش را تماشا کند، قهرمانِ کاموست. نه چون سرنوشت‌اش را می‌پسندد، بلکه چون آن را می‌پذیرد و به آن آگاه است – و در دل این پذیرش، طغیانی ساکت اما سترگ شکل می‌گیرد: «من سنگ را هل می‌دهم، چون خودم انتخاب کرده‌ام که بازی کنم».

کامو از ما نمی‌خواهد که زندگی را معنادار بیابیم، بلکه پیشنهاد می‌کند آن را معنادار بسازیم – در شور لحظه، در دقت به جزئیات، در خنده‌ای در تاریکی، در عشقی بی‌چشم‌داشت. زیستن به سبک کامو، یعنی پذیرفتن جهان بدون داستان‌های نجات‌بخش، و با این‌حال زیستن با کرامت، با صداقت و با چشمانی باز. این‌جا دیگر مسئله این نیست که چرا جهان بی‌معناست، بلکه این است که ما با این بی‌معنایی چه می‌کنیم.

8- سقراط: زیستن چونان پرسشی بی‌پایان

10 فیلسوفی که فلسفه‌شان مستقیماً درباره‌ی چگونه‌زیستن است

سقراط هیچ کتابی ننوشت، اما زندگی‌اش خود کتابی شد که ورق‌زدن‌اش به درونِ خود پرتاب‌مان می‌کند. او پیامبری نبود که از آسمان حرف بزند، بلکه هم‌نشینی بود در کوچه‌های آتن، که می‌نشست کنار نعل‌بند و ژنرال و شاعر و با چند سوال ساده جهان‌شان را واژگون می‌کرد. آن‌چه از او می‌دانیم، بیشتر از زبان شاگرد-اش، افلاطون، رسیده؛ اما همین تصویرهای پراکنده، کافی ‌اند تا سقراط را نه یک فیلسوفِ نظری، بلکه یک قهرمانِ زیستن بدانیم. کسی که با هر قدم‌اش، فلسفه را از معبدها به میدان شهر آورد.

در جهان سقراطی، زیستنِ ناآزموده، زیستن نیست. او زندگی را نه در آسایش، که در پرسش می‌جُست. سقراط می‌دانست دانایی نه در پاسخ‌های قطعی که در جرأتِ اعتراف به نادانی‌ست. او به‌جای اینکه نسخه‌ای بدهد برای سعادت، شعله‌ای درونِ آدمی روشن می‌کرد تا خود، راه خویش را بسازد. و همین صداقت بی‌رحمانه‌اش، همین پافشاری بر استقلال اندیشه، بود که درنهایت جام شوکران را به دستان‌اش سپرد. اما او حتی در مرگ هم درسی تازه آموخت: اینکه آزادی، تا پای جان هم که رفته‌باشد، ارزش زیستن دارد.

سقراط را نمی‌توان تقلید کرد، اما می‌توان به سبک او پرسید.  زیستن به شیوه‌ی سقراط، یعنی همیشه میان جهان و وجدان ایستادن، یعنی نه پذیرفتن آن‌چه رایج است، و نه سرسپردن به قدرت، بلکه ساختن خود از دل گفت‌وگو، از دل شهامتِ فکرکردن. او صرفاً یک متفکر نبود، یک آینه بود؛ آینه‌ای که اگر جراتِ نگاه‌کردن در آن را داشته باشی، شاید برای نخستین بار، چهره‌ی حقیقی خودت را ببینی.

7- لائوتسه: راهی که راه می‌رود

10 فیلسوفی که فلسفه‌شان مستقیماً درباره‌ی چگونه‌زیستن است

در سپیده‌دم فلسفه‌ی چین، مردی از شهر باستانی لوئویانگ آرام و بی‌صدا از دروازه‌ی غربی خارج شد، بر گاوی سوار و تنها یادگاری که از خود برجای گذاشت، کتابی بود کوچک اما ژرف، که به نجوایی در باد می‌مانست: دائو دِ جینگ. لائوتسه، پیرِ دانای شرق، نمی‌خواست جهان را تغییر دهد، فقط می‌خواست نشان دهد که جهان، خودش راه دارد – و کافی‌ست آدمی، این راه را مزاحم نشود.

«دائو»، به زبان ساده، یعنی راه –  اما نه راهی که با پا می‌روی، بل راهی که همه چیز، خودبه‌خود، با آن پیش می‌رود. رود جاری‌ست، برگ می‌ریزد، کودک می‌خندد، ستاره خاموش می‌شود – همه در هماهنگی با دائو. مشکل انسان از آن‌جا آغاز می‌شود که می‌خواهد بیش از حد دخالت کند؛ می‌خواهد طبیعت را وادار به سکوت کند، سیاست را مهار کند، دیگری را اصلاح کند، خودش را به زور شکل دهد. اما لائوتسه می‌گوید: بی‌عملی، والاترین کنش است. یعنی زیستن، نه از راه تسلط، که از راه پذیرش.

زندگی به سبک لائوتسه، یعنی نرم‌خویی به جای رقابت، خلأ به جای انباشت، فروتنی به جای نمایش. همان‌گونه که آب، نرم است اما سنگ را می‌فرساید، آدمی نیز اگر خود را با راه جهان همراه کند، بی‌آن‌که بکوشد، می‌رسد. در فرهنگ دائویی، بر خلاف غرب که «بودن» با «داشتن» تعریف می‌شود، «بودن» با رهاکردن معنا پیدا می‌کند. نیرومند کسی‌ست که خود را تهی کرده باشد تا نسیم، آهنگ را از درون‌اش بنوازد.

لائوتسه راه را نمی‌سازد، راه را زندگی می‌کند. و اگر ما نیز، اندکی از آن شتاب را زمین بگذاریم، شاید صدای راه را در گام‌برداشتنِ بی‌دلیل یک برگ در باد بشنویم.

6- نیچه: شاعرِ فریادِ زندگی در دلِ تاریکیِ خدا

10 فیلسوفی که فلسفه‌شان مستقیماً درباره‌ی چگونه‌زیستن است

نیچه واژگون‌کننده‌ی صبور ارزش‌ها بود، مردی که با شلاق واژگان به جان جهان افتاد. او نه تنها مرگ خدا را اعلام کرد، بلکه پیامدهای هولناک آن را نیز با نگاهی بی‌پروا پیش چشم‌مان گذاشت: نیهیلیسم. در جهانی که خدا مرده است، معنا نیز با او دفن شده. انسان مدرن، از مذهب گسسته و به علم پناه برده، اما از معنا تهی‌تر از همیشه شده است. این‌جا، نیچه در سکوتی خشم‌آلود، تنها یک راه می‌بیند: باز‌ارزش‌گذاری تمامیِ ارزش‌ها. اگر خدا مرده، پس انسان باید جای او را بگیرد – اما نه انسانی که تسلیم، ضعیف یا متوسط است؛ بلکه انسانی که خودْ معنا می‌آفریند: ابرانسان.

اراده، برای نیچه، همان خمیرمایه‌ی هستی‌ست. اما نه اراده برای بقا، بلکه اراده برای قدرت – برای فزونی‌گرفتن، فرارفتن، برای ساختن خویش. نیچه با شورشی مقدس به اخلاق مسیحی می‌تازد، چون آن را اخلاقِ بردگان می‌داند؛ اخلاقی که از ضعف می‌جوشد و نیکی را مساوی با اطاعت و فروتنی تعریف می‌کند و بدی را شورش‌گری و قدرت‌خواهی. اما انسان، برای رشد، باید اخلاقِ سروران را بشناسد: آن اخلاقی که از سر توانمندی پدید می‌آید، نه نیاز به دلجویی.

زندگی از نگاه نیچه، پروژه‌ای نیست برای رسیدن به خوشبختی، بلکه میدانی‌ست برای قدرت. و قدرت، نه در سلطه‌ی بیرونی، که در غلبه بر ضعف‌های درونی‌ست. او می‌خواهد ما از سایه‌ی خدا بیرون آییم، حتی از نوستالژی معنا دست شوییم، و خودْ خالق ارزش‌های‌مان باشیم. ابرانسان نیچه، نه فرمان‌روایی بیرحم است، نه قدیسی منزوی؛ بلکه کسی‌ست که زندگی را می‌پذیرد با تمام دردها، بی‌پناهی‌ها، تنهایی‌ها، و با این همه، باز هم می‌گوید: آری! کسی که اگر هزار بار دیگر نیز این زندگی تکرار شود، باز هم خواهان آن است – چرا که او خود، معنا شده است.

نیچه نه امید واهی می‌دهد، نه پناه‌گاه، نه دستورالعمل. فقط یک نعره‌ است که در کوهستانِ پوچی طنین می‌اندازد: شما باید بی‌خدا، بی‌تسلی، بی‌قطعیت و با این حال شادمانه زندگی کنید. و اگر چنین کردید، آن‌گاه شاید شایسته‌ی رقصی شوید که بر لبه‌ی پرتگاه شکل می‌گیرد.

5- شوپنهاور: نغمه‌ای تاریک در دلِ هستیِ بی‌قرار

10 فیلسوفی که فلسفه‌شان مستقیماً درباره‌ی چگونه‌زیستن است

آرتور شوپنهاور، نیهیلیست پیش از نیچه، چهره‌ی عبوس فلسفه و – در عین حال – یکی از ژرف‌ترین روان‌شناسان روح بشر. نگاه‌اش به زندگی تلخ بود، اما از آن تلخی، روشنی بیرون می‌کشید. برای او، هستی با رنج گره خورده بود. چرا؟ چون در ژرفای همه‌چیز، نیرویی کور و بی‌هدف می‌تپد که او نام‌ش را گذاشت اراده یا خواست زندگی. این خواست، درخت را وامی‌دارد بروید، حیوان را به فرار وادار می‌کند، انسان را وادار می‌کند بجنگد، بجوید، بخواهد، بخواهد، بخواهد – و هیچ‌گاه آرام نگیرد.

زندگی، از نگاه شوپنهاور، بازی بی‌پایانی‌ست میان میل و ناکامی. همین که چیزی را می‌خواهی، رنج می‌بری؛ چون هنوز به آن نرسیده‌ای. و وقتی هم رسیدی، دوباره می‌خواهی. انسان، اسیر این میل‌های بی‌پایان است، و همین اسارت، بنیاد رنج است. پس چه می‌توان کرد؟ راه‌حل شوپنهاور نه خوش‌بینی کودکانه‌ی مدرنیته است، نه تسلیم مذهبی. بلکه نوعی فلسفه‌ی انکار است – انکار خواستن. او در اندیشه‌های هندی، در اوپانیشادها و در عرفان بودایی، راهی یافت برای خاموش کردن این شعله‌ی همیشه گرسنه.

شوپنهاور می‌گفت: راه رهایی نه در ارضای خواسته‌ها، بلکه در خاموش‌کردن آن‌هاست. با هنر، با موسیقی، با زیبایی، می‌توان لحظه‌ای از چنگ اراده گریخت. و با شفقت، با دل‌سوزی برای دیگران، می‌توان از حصار خودمحوری بیرون زد. اما راه نهایی، زهد است – آرام‌گرفتن در دلِ سکوت، پشت‌کردن به بازی میل و خاموش‌کردن شعله‌ای که جهان را بی‌وقفه می‌سوزاند.

شوپنهاور به ما نمی‌گوید: «شاد باش»، بلکه می‌گوید: ببین واقعیت چقدر تاریک است، و بعد، شجاعت کن که از دل آن آرامشی عمیق‌تر بجویی. اگر نیچه فریاد بود، شوپنهاور سکوت است. سکوتی از جنس فهم، از جنس آشتی با تلخی و آرامشی که نه در امید که در عبور از امید به‌دست می‌آید.

4- مارکوس اورلیوس: امپراتوری با تاجِ خویشتن‌داری

10 فیلسوفی که فلسفه‌شان مستقیماً درباره‌ی چگونه‌زیستن است

مارکوس اورلیوس، تنها فیلسوفی‌ست که در عین پادشاهی، فرمانروای دل خود نیز ماند. امپراتوری که در بحبوحه‌ی جنگ‌ها، طاعون، خیانت و مرگ عزیزان، هر شب مشق فلسفه می‌نوشت تا فراموش نکند: زندگی، نه آن‌چیزی‌ست که بر ما می‌گذرد، بلکه آن‌چیزی‌ست که ما از آن می‌سازیم. در دلِ نوشته‌های شخصی‌اش، «تأملات»، پیامی آرام اما استوار طنین می‌اندازد: با طبیعت زندگی کن. نه طبیعتِ بیرونی صرف، بلکه با طبیعتِ درون انسان؛ آن میل به نیکی، آن عقل که اگر در تعادل باشد، انسان را از گردباد هیجانات، به ساحل سکون می‌برد.

مارکوس ما را به یادآوری قدرت‌مان برای تفسیر دعوت می‌کند. اتفاقات بیرونی ممکن است رخ دهند، اما این ما هستیم که آن‌ها را خوب یا بد می‌نامیم. اگر بتوانیم فاصله‌ای میان واقعه و واکنش‌مان بیندازیم، می‌توانیم حاکم احساسات‌ خود باشیم، نه برده‌شان. برای مارکوس، رنج نه از خود حادثه، بلکه از تفسیر نادرست آن می‌آید. این قدرتِ تفسیر، در دل‌اش آزادی نهفته دارد: تو آزاد نیستی که چه بر سرت بیاید، اما همیشه آزاد هستی که چه برداشتی از آن داشته باشی.

او با سکوت و خویشتن‌داری، جهان را به چشم یک مسافر نگریست که قرار نیست برای همیشه بماند. پس باید وظیفه‌اش را به‌درستی انجام دهد، بی‌نیاز از ستایش، بی‌کینه از سرزنش. برای مارکوس، فضیلت از ثروت مهم‌تر است، شرافت از پیروزی بالاتر و صلح درون از تمام جهان بیرون ارزشمندتر. او به ما می‌آموزد که در برابر بی‌عدالتی، باید استوار بود، اما درون‌مان را با خشم آلوده نکنیم. بپذیریم آن‌چه در کنترل ما نیست، نباید آرامش‌مان را بر هم زند.

مارکوس اورلیوس، در نهایت، صدای عقل سلیم در دل هیاهوی هستی‌ست. نه شور، نه امید واهی، نه انکار واقعیت؛ فقط دعوتی‌ست به زیستن با آگاهی، با اعتدال و با حضور. امپراتوری که به ما یاد داد سلطنت واقعی نه بر کشورها بلکه بر خویشتن است.

3- اپیکتتوس: آزادی در بندِ درون

10 فیلسوفی که فلسفه‌شان مستقیماً درباره‌ی چگونه‌زیستن است

اپیکتتوس آزاد به دنیا نیامد. او برده بود، زنجیر به پا، بی‌اختیار از جهان. اما در دل همان بردگی، معنایی را کشف کرد که بسیاری از آزادزادگان هرگز نمی‌فهمند: آزادی نه در بیرون بلکه در درون ماست. آموزه‌ی بنیادین‌اش ساده ا‌ست، اما کوه‌هایی از خرد در آن نهفته است: مابینِآن‌چه در اختیار ماست و آن‌چه نیست، تمایز بگذار. جهان پر از چیزهایی‌ست که از اختیار ما بیرون‌ اند – ثروت، بیماری، آبرو، مرگ عزیزان – و اگر ذهن‌مان را به آن‌ها گره بزنیم، همیشه در رنج خواهیم بود.

اما آن‌چه در دست ماست، نیت ماست، قضاوت ما و واکنش ما. اگر کسی به تو توهین کند، این تویی که تصمیم می‌گیری رنج بکشی یا نه. اگر زندگی بر سر-ات خراب شود، این تویی که می‌توانی بگویی: باشد، بگذار بیاید. من هنوز خودم را دارم. اپیکتتوس به‌مانندِ سنگی بود در طوفان؛ چون یاد گرفته بود فقط جایی بایستد که اختیار دارد. حکمت او، شجاعتی بی‌هیاهوست: رها کردن آرزوهای کنترل‌ناپذیر و چسبیدن به فضیلتی که در رفتار و فکر خودت ریشه دارد.

در نگاه او، کسی که به احساسات‌اش فرمان می‌دهد، از فرمانروایان واقعی نیرومندتر است. و چه زیبا گفت: «کسی تو را ناراحت نمی‌کند؛ این تفسیر تو از حرف اوست که آزارت می‌دهد.» راه اپیکتتوس، راه سکوت نیست، راه تسلیم هم نیست. راه آشتی‌ست با آن‌چه هست، و استواری در برابر آن‌چه می‌توان بود. برده‌ای که آزاد زیست و به ما یاد داد حتی اگر همه‌چیز را از دست بدهی، اگر خودت را حفظ کرده باشی، هنوز همه‌چیز را داری.

2- سنکا: ثروتمندِ فروتن، فیلسوفِ دربار

10 فیلسوفی که فلسفه‌شان مستقیماً درباره‌ی چگونه‌زیستن است

سنکا، همچون اپیکتتوس رواقی بود لیکن بر خلاف اپیکتتوس، در ثروت و قدرت غرق بود. مشاور نرون، شاعر، نمایش‌نامه‌نویس و مردی که با همه‌ی تضادهای‌اش در جست‌وجوی صداقت درونی بود. او کسی بود که در دل زرق‌وبرق با مرگ دست‌وپنجه نرم می‌کرد و می‌نوشت: زندگی کوتاه نیست؛ ما آن را کوتاه می‌کنیم. آموزه‌ی سنکا درخشان است چون میان دو جهان ایستاده: جهان بیرونیِ قدرت، و جهان درونیِ آرامش. او به ما می‌آموزد که حکمت را باید در دلِ زندگی عادی جست نه در گوشه‌ی غار یا دوری از مسئولیت‌ها.

سنکا بارها بر مرگ تأکید می‌کند، نه برای ترساندن، بلکه برای بیدار کردن. اگر هر روز را چنان زندگی کنی که گویی واپسین روز توست، دیگر وقتی برای خشم، حسادت یا اضطراب باقی نمی‌ماند. زندگی را باید چون امانتی ناپایدار زیست، با وقار، با شکر و با حضور. او توصیه می‌کند که به‌جای دنبال‌کردنِ بی‌پایان خواسته‌ها، خود را بسازیم، در درون خانه‌ای بنا کنیم که هیچ آتشی آن را نسوزاند.

از سنکا آموختیم که زندگی نیک، اتفاقی نیست؛ تمرینی است، تمرین در پرورش ذهن، در زیستن با فضیلت و در آموختن از رنج‌ها. او برخلاف موعظه‌گران مذهبی، به پاداشی پس از مرگ وعده نمی‌دهد. پاداش، همین اکنون است – در سکوتی که با خود داریم، در واکنشی که با تأمل می‌دهیم و در لحظه‌ای که با آگاهی زندگی می‌کنیم. سنکا یادمان می‌دهد: جهان ممکن است بی‌رحم باشد، اما اگر تو مهربان بمانی، تو پیروز شده‌ای.

1- باروخ اسپینوزا: حکمت در سایه‌ی جبر، آزادی در نور فهم

10 فیلسوفی که فلسفه‌شان مستقیماً درباره‌ی چگونه‌زیستن است

اسپینوزا، فیلسوف خاموشِ تبعیدی، به جهانی می‌اندیشید که در آن همه‌چیز از روی ضرورت رخ می‌دهد. جهانی که در آن، هیچ حادثه‌ای بی‌علت نیست، و هیچ امر ممکنی وجود ندارد که برخلاف جریان علیت تحقق یابد. در نگاه او، خدا نه یک شخص، که کل هستی‌ست؛ ناتورا ناتورانس، طبیعتی زاینده که بی‌پایان می‌آفریند و بی‌پایان ادامه می‌دهد. جهان اسپینوزا، جهانی‌ست سرشار از جبر، اما نه جبری خُردکننده، بلکه جبری روشن، شفاف و فهم‌پذیر.

در این دستگاه فکری، انسان چون قطره‌ای‌ست در اقیانوس علیت. آزادی، نه در توان مخالفت با این نظم، که در شناخت آن نهفته است. آن‌گاه که می‌فهمیم چرا چیزی همان‌گونه‌ است که هست، از سلطه‌ی آن رهایی می‌یابیم. فهم، جانشین گلایه می‌شود و پذیرش، چهره‌ی روشن حقیقت را عیان می‌سازد. اسپینوزا ما را به تأملی دعوت می‌کند که در آن، وقایع را نه از دید خودخواهانه‌ی ما که از منظر ابدیت بنگریم؛ آن‌چه او «شناخت اشیا تحت شکل سرمدیت» می‌نامد. چنین شناختی، انسان را از بند رنج و بیم آزاد می‌سازد.

در مرکز این نظام، نظریه‌ای ژرف درباره‌ی عواطف جای دارد. اسپینوزا میان عواطف منفعل و فعال تمایز می‌نهد: عواطف منفعل، همچون اندوه، ترس، یا خشم، ما را تحت فرمان خویش درمی‌آورند، زیرا از ناآگاهی نسبت به علل برمی‌خیزند؛ اما عواطف فعال، زاییده‌ی ادراک درست ‌اند، حاصل فهم ساختار علیِ واقعیت. تنها از رهگذر این عواطف فعال است که انسان می‌تواند خویشتن را بسازد، نه همچون موجودی رها در توفان بلکه چون ناخدایی که بادها را می‌شناسد و از مسیر آن‌ها کژ نمی‌گردد.

اسپینوزا این مسیر را تا نهایت ادامه می‌دهد: به سوی عشقی عقلانی، به سوی خدا. اما خدایی که نه بر تخت نشسته، نه غضب می‌کند، نه پاداش می‌دهد. بلکه همان هستی‌ست؛ همان ضرورتی‌ست که در ذات هر چیز تنیده شده. عشق عقلانی به خدا، در حقیقت، عشق به نظم جهان، به فهم، به حقیقت است. این عشق، انسانی را می‌آفریند که رنج را می‌فهمد و چون آن را فهمیده، دیگر از آن نمی‌هراسد.

در نهایت، فلسفه‌ی اسپینوزا راهی‌ست به آرامشی عظیم؛ آرامشی نه برخاسته از بی‌خبری، بلکه از روشن‌بینی. او ما را به جهانی دعوت می‌کند که در آن، هر چیز در جای خویش است و هر فهمی گامی‌ست به سوی رهایی. در این جهان، انسان آزاد است؛ اما نه چون تصمیم می‌گیرد، بلکه چون درمی‌یابد. و این، شاید ژرف‌ترین معنای آزادی باشد.

همچنین ببینید: گذری مختصر بر نقد نیچه بر اخلاق

آرش شمسی

هست از پسِ پرده گفت‌وگوی من و تو | چو پرده برافتد، نه تو مانی و نه من
عضو شدن
Notify of
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده‌ی تمامی دیدگاه‌ها

این‌ها را هم بخوانید

دکمه بازگشت به بالا