مختصری در باب مرگ و فلسفه
بیحسیِ زبانام، کرختی دستان و پاهام، گیجی سر و تپش نامنظم قلب، اینها احساسهایی بودند که نخستین بار زمانی که ژرف به مرگ اندیشیدم در من به وجود آمدند. هیچ – تأکید میکنم هیچ – اغراق نکردهام اگر بگویم که از آن روز تا امروز – که بیش از 9 سال گذشته – یک روز نبوده که مرگ – حی و حاضر – در ذهنام نیامده باشد. من با مرگ زندگی میکنم. البته نه آنکه از مرگ بترسم، بل چیزیست که میباید تفسیر-اش کنم تا دربرابر-اش واکنش نشان بتوانم داد. اما امان از این شکاکیتی که خرخرهام را گرفته و ناتوانام میسازد از آنکه تفسیری از مرگ داشته باشم – البته که شکاکیت نیز تفسیری از مرگ است، نیست؟
ادامهی این نوشتار مروری بسیار کلی بر نوشتههای برخی فلاسفه پیرامون مرگ دارد – بهویژه از آن رو که این روزها بیش از پیش ایرانیان با مرگ روبهرو اند.
مرگِ نه-حاضر
در فضای مجازی، واکنش درصدی از ایرانیان به مرگ دو تن از فوتبالیستهای سالهای قبل را دیدم. حقیقتاً عجیب است. چگونه است که بسیاری از انسانها در زندگی روزمرهشان هیچ ذهنشان درگیر مرگ نیست؟ زمانی که یکی از نزدیکانشان میمیرد، برای برههای کوتاه میفهمند که آنها هم رفتنی اند، اما چهسان است که پس از آن فراموش میکنند و چنان به زندگی میچسبند که انگار میلیونها سال زندهاند؟ این پرسشها صرفاً پرسشهای من – مسئلههای من – نیستند، بل سالهای بسیار اندیشمنانِ بسیار دربابشان نوشتهاند و اندیشیدهاند. از باب مثال، هایدگر در کتاب سترگ و فوقالعادهاش – هستی و زمان – مینویسد:
تحلیل عبارت «آدم میمیرد» به طرزی بیایهام نوع هستیِ هستنِ هرروزه بهسوی مرگ را عیان میکند. مرگ در چنین گفتاری بهمثابهی چیزی نامعین فهمیده میشود که دیر یا زود باید از جایی فرا رسد، اما عجالتاً برای خود شخص هنوز فرادستی نیست و بنابراین تهدیدکننده نیست. عبارت «آدم میمیرد» این عقیده را شایع میکند که مرگ گویی کسان را مورد اصابت قرار میدهد. تعبیر عمومی از دازاین میگوید: «آدم میمیرد»، زیرا بدینوسیله هر کسِ دیگر و خود کس میتواند به خود بگوید: در هیچ موردی دقیقاً من نیستم [که میمیرد]، زیرا این کس هیچکس است. [م.هایدگر، هستی و زمان، برگردان ع.رشیدیان، تهران، نشر ققنوس، 13، ص 326]
تفسیر مرگ پیش از تفسیر زندگی
اما این مرگ است که فلسفیدن – اندیشیدن و تفسیر کردن و واکنشنشاندادن – را سبب شدهاست. تاریخمان واکنشی به مرگ است، لااقل بخشی بزرگیاش. مرگ را دستکم نمیباید گرفت، میباید تفسیری از آن داشت تا واکنش بتوان به آن نشان داد. نوربرت الیاس در کتاب مشهور-اش با نام تنهایی دم مرگ مینویسد:
بهواقع نه خود مرگ، بلکه آگاهی از مرگ است که برای آدمیان مسئلهساز است. … آدمیان … از مرگ خویش آگاه اند، از این روست که مرگ برایشان به یک مسئله بدل میشود. [نوربرت الیاس، تنهایی دم مرگ، برگردان امید مهرگان و صالح نجفی، تهران، نشر گام نو، 1395، ص 31]
پرسشهای اصلی اینها اند که وقتی میدانیم قرار است بمیریم، چرا خودمان را نکشیم؟ وقتی میدانیم قرار است بمیریم چهسان با این دانستن سر کنیم؟ اما پرسش اصلیتر اینکه اصلاً مرگ چیست؟ آیا رفتن از زندگی به زندگیای دیگر است یا نابود شدن است و بهاتمامرسیدن؟
مرگ در پسِ تفسیر مذهبی از آن در سدههای متمادی، چندان بارز و ترساننده نبود، لیکن پس از روشنگری و بهویژه در قرن بیستم مرگ بسی ترساننده شد و بسی خودنمایی کرد. مدتهای بسیار بود که باور آدمی در بسیاری از سرزمینهای این جهان پهناور، این بود که موجودیست آمده از سوی آفرینندهای طراح و هدفدار، و دستآخر به سوی او بازخواهد گشت، لیکن با کمرنگشدن این تفسیر از زیستن در جهان – بهواسطهی کارهای کوپرنیک، گالیله، داروین و بسیاری دانشمندان دیگر – مرگ خودنمایی کرد. مرگ البته زمانی بیشتر خودنمایی کرد که روشنگری ادعا داشت در پرتوِ علم و عقل، بشر توانایی پیشرفتن به سوی سعادت را دارد، اما دو جنگ جهانیِ خانمانبرانداز با مردهها و زخمیهای میلیونی، آنفلوانزای اسپانیایی که در آنی میکشت آدمی را که تا مدتی قبل سالم بود، نشان داد که مرگ واقعیتر از آن است که فکر-اش را میکردند.
اما در کل اغلب آنها که در تاریخ بشر اندکاندیشهای داشتهاند و از مردمان عادی که عمدهی زمانشان را صرف کارهای دنیوی میکردهاند مجزا بودهاند به مرگ اندیشیدهاند. سیسرونِ فیلسوف حدود 2 هزار سال پیش اظهار داشت که فلسفیدن هیچ نیست جز آمادهگردیدن برای مردن. مونتنیِ شکاک – پیش از آنکه مدرنیته از راه رسد – در تفسیر این سخنِ سیسرون گفت:
از این بابت که تفحص و تأمل بسا که روحمان را از درون ما جدا میکند و آن را سوای از جسم مشغول خویش میدارد و این نوعی آموزش و تشبه به مرگ است؛ یا شاید از این حیث که کل حکمت و برهانی که در عالم هست در نهایت معطوف بدان است که ما را بیاموزد ذرهای از مرگ نهراسیم. [مونتنی در مرگ، مجموعهمقالات ارغنون 26-27، برگردان انوشیروان گنجیپور، ص 73]
تعارف اگر نکنیم، برای آنکه زیستن را بشناسیم و گامی پیش رویم به سوی آنکه اصلاً چرا باید زندگی کرد و سپس چگونه باید زندگی کرد، میباید مرگ را بشناسیم و البته شناختنِ ما جز تفسیرکردنمان نیست. میباید تفسیری از مرگ دستوپا کنیم و بهواسطهی آن تفسیری از زیستن داشته باشیم.
قطعی مرگ نه مانع از زیستن
قطعی مرگ چنان است که جای بسیار تعجب است برایام که این همه جنبوجوشِ آدمیان برای تحصیل اندکسودی بیشتر از چهروست؟ واقعاً از چهروست؟ چه در ذهنشان است که این همه تقلا میکنند برای آنکه پولی بیشتر در حسابشان باشد؟ مقصود-ام از «آدمیان»، این آدمهای معمولی با وضع مالی متوسط نیست – که البته آنها هم میباید شامل شوند – بل آن ثروتمندهایی است که هیچ سیر نمیشوند. بهراستی اگر آنها هم مرگ هماره در ذهنشان بود، این همه تقلا میکردند برای تحصیل سود بیشتر؟ بسیاری از اینها که اکنون کارخانهدار اند، بسیاری از اینها که مدیران شرکتهای بزرگ اند، میلیونها دلار در حسابهایشان دارند، اما باز هم فعال اند و درصدد اند که از طُرُق مختلف میزان فروش شرکت یا کارخانهشان را افزایش دهند.
شوپنهاور در بخشی از کتاب سترگاش – جهان همچون اراده و تصور – در باب قطعی مرگ و همهنگام رشد و نمو موجودات مینویسد:
گیاهان و حشرات در تابستان، و حیوانات و انسانها پس از چند سال میمیرند؛ مرگ بیخستگی درو میکند. اما با همهی اینها، و در واقع به نحوی که انگار اصلاً مرگی در کار نبوده، همهچیز همواره وجود دارد و سر جای خود-اش است، و گویی همهچیز فناناپذیر بوده. گیاهان همواره نمو میکنند و شکوفه میدهند، و حشرات همهمه و زوزو میکنند، و حیوانات و انسانها نیز همواره در جوانی بیخزان اند، و هر سال تابستان باز همان آلوهایی را که قبلاً هزار بار طعمشان را چشیدهایم پیش روی خود میبینیم. اقوام همچون افراد فناناپذیر وجود دارند، گرچه گاهی اسامی خود را تغییر دادهاند. [آرتور شوپنهاور، جهان همچون اراده و تصور، برگردان رضا ولییاری، تهران، نشر مرکز، 1393، ص 929]
نیچه هم در کتاب دانش شاد یا بهقولی حکمت شادان میگوید که وجود مرگ و قطعیبودناش مانع از آن نشده که آدمیان بزیند، و او البته جهد میکند که همین شود و آدمیان با آنکه میدانند روزی خواهند مرد، زندگیشان را کنند:
… مرگ و سکوت مرگ تنها چیز مطمئنی است که در … آینده شامل همگان میشود. عجیب آنکه این تنها چیز مطمئن و مشترک در همه، تقریباً هیچ تأثیری بر آدمها ندارد. برای آنها هیچ چیز بهاندازهی احساس قرابت مرگ دور از ذهن نیست! من خوشحال ام از این که میبینم انسانها مطلقاً از اندیشهی مرگ سر باز میزنند. من دوست دارم به آنها کمک کنم تا اندیشهی زندگی هزاران بار بیشتر از این برای آنها درخور تأمل شود. [نیچه، حکمت شادان، برگردان آلاحمد، فولادوند و کامران، تهران، نشر جامی، 1377، ص 248]
تقریباً مشابه این عقیده را اسپینوزایِ کتاب اخلاق دارد. او در این کتاب سه عاطفهی اصلی را نام میبَرَد: لذت، رنج و خواهش یا میل. از نظرگاه او هر عاطفهی دیگری داریم بهواسطهی این سه عاطفهی اصلی قابلتعریف است. فیالمثل، «ترس» رنجی است ناشی از تصور آینده. اما از نگاه اسپینوزا، انسان آزاد تحتتأثیر رنج نیست، چهآنکه انسان آزاد صرفاً با عواطف فعال درگیر است و نه منفعل. بحث در باب عواطف فعال و منفعل را در نوشتار مربوط به «بررسی کتاب اخلاق اسپینوزا» کردهام و از آوردناش در اینجا خودداری میکنم. همینقدر بگویم که انسان آزاد درگیر عواطف منفعل نیست و هرآنچه که به رنج در ارتباط است عاطفهای منفعل است، ترس نیز چنین است. انسان آزاد تحتتأثیر ترس نیست که از شر دوری میکند، بل خودِ خیر را انتخاب میکند. اما حد اعلای خیر نزد اسپینوزا خودراحفظکردن و عمرکردنِ بیشتر است. اسپینوزا نتیجه میگیرد که:
انسان آزاد کمتر از هر چیزی دربارهی مرگ میاندیشد و حکمتِ وی تأمل دربارهی مرگ نیست، بلکه تأمل دربارهی حیات است. [باروخ اسپینوزا، اخلاق، برگردان م.جهانگیری، تهران، مرکز نشر دانشگاهی، 1376، ص 276.]
تفسیر مرگ؛ تغییر پذیر
در این نوشتار هیچ قصدِ آن نبود که بحثی عمیق پیرامون مرگ راه انداخته شود، بل صرفاً خواستم یادی از مرگ شود و همچنین مروری بسیار مختصر بر نوشتههای برخی فیلسوفان پیرامون مرگ داشته باشم. قطعاً به این نکته اشاره میباید-ام کرد که تفسیر مرگ به عواملی بسیار بستگی دارد – به مزاج فرد، به بحرانهای دوراناش، به فرهنگ غالب سرزمیناش و … .
بهسادگی میتوان تفسیری متفاوت از مرگ نزد یک فرد در قیاس با فردی دیگر، نزد یک جامعه در قیاس با جامعهای دیگر، نزد یک برهه از تاریخ در قیاس با برههای دیگر و به همین ترتیب را تشخیص داد. فیالمثل افلاطون در رسالهی فایدون، مینویسد که فیلسوف نه گریزان از مرگ بل بهدنبال مرگ است. او برآن است که مرگ جدایی روح از تن است و از آنجا که «تن» مانعی از برای وصول به حقیقت است، پس از مرگ است که میتوان حقیقت را یافت. تن هم خواهشهایاش مانع اند و هم البته حواسِ مربوط به تن.
بحث زیر هم نشان از آن دارد که مرگ نیز میتواند پدیدهای تاریخی باشد و تفسیر از آن در برههای از تاریخ متفاوت است از برههای دیگر:
بین سالهای 1930 تا 1950 این تحول به شکل محسوسی شتاب گرفت. این از پدیدهی طبیعی مهمی ناشی میشد: تغییر یافتن مکان مرگ. فرد دیگر نه در خانه و در آغوش خانوادهاش که در بیمارستان، در تنهایی، میمیرد. فرد در بیمارستان میمیرد زیرا بیمارستان به مکانی بدل شدهاست که در آن از فرد مراقبتهایی میشود که دیگر در خانخ ارائهی آنها امکانپذیر نیست. قبلاً بیمارستان پناهگاهی برای فقرا و زوار بود؛ سپس به مرکزی درمانی تبدیل شد که مردم در آنجا معالجه میشدند و با مرگ مبارزه میکردند. بیمارستان همچنان کارکردی درمانی دارد اما مردم هم شروع به درنظر گرفتن نوع خاصی از بیمارستانها به عنوان مکانی مشخص برای مردن کردهاند. فرد در بیمارستان میمیرد زیرا پزشک موفق به درمان او نمیشود [اما باید توجه داشت که این] فرد دیگر برای درمان به بیمارستان نمیرود یا نخواهد رفت بلکه دقیقاً به منظور مردن رهسپار آنجا میشود.
… در جوامع قدیم بهندرت مراسم سوگواری بهسرعت به خفا برده میشد و چه بسیار بودند مردان بیوهای که چند ماه بعد از مرگ همسرانشان دوباره ازدواج میکردند. بهعکس، امروزه در جاهایی که سوگواری ممنوع شدهاست میزان مرگومیر زنان یا مردان بیوه در سال بعد از مرگ همسر، بسیار بیشتر از مرگ اعضای گروه شاهد با همان سال است. بر اساس مشاهدات گورر این موضوع حتی به جایی رسیدهاست که در آن فروخوردن غم و اندوه، ممنوعیت نمایش آن در میان عموم مردم و ملزمبودن به رنجکشیدن در تنهایی و خفا موجب وخیمتر کردن آسیبی شدهاست که از فقدان عزیز ازدسترفته ناشی میشود.
… ترکیب پدیدههایی که در اینجا به تحلیل آنها پرداختهایم چیزی غیر از تحمیل نوعی ممنوعیت نیست. آنچه زمانی الزامی بود ازاینپس ممنوع شدهاست.
این نخستین بار جفری گورر، جامعهشناسی انگلیسی، بود که این قانون نانوشتهی تمدن ما را تعیین کرد. او بهوضوح نشان دادهاست مرگ چگونه تبدیل به نوعی تابو شد و چگونه در قرن بیستم بهعنوان اصلیترین موضوع ممنوعه جایگزین سکس شد. پیشتر به بچهها گفته میشد لکلکها آنها را با خود آوردهاند اما آنها را به صحنهی عظیم وداع در اطراف بستر شخصِ در حالِ مرگ راه میدادند. امروزه در همان سالهای اولیهی زندگیشان، فیزیولوژی عشق به آنها آموزش داده میشود، اما وقتی که دیگر پدربزرگشان را نمیبینند و اظهار شگفتی میکنند، به آنها گفته میشود او در میان باغی پر از گل در حال استراحت است. [فیلیپ آریس، تاریخ مرگ، برگردان محمدجواد عبداللهی، تهران، نشر علم، 1397، صص 94-99]
این قضیه را نوربرت الیاس هم اشاره کردهاست:
آنچه قطعی است این است که در قرون وسطی، بهنسبتِ روزگار ما، بهشیوهای آشکارتر و پربسامدتر سخن از مرگ و مردن میرفت. ادبیات عامیانهی آن روزگار بر این امر گواهی میدهد. [نوربرت الیاس، پیشین، ص 39]
سخن آخر
هر تفسیری که از مرگ داشته باشیم، لااقل این را مطمئن ایم که دررفتنِ انرژی از بدن، بیحرکتشدن اعضای بدن، بو کردن بدن و سایر نشانههای مرگ برای همهمان رخ خواهند داد، اما این را هم باید مطمئن باشیم که باوجودیکه این همه پیشرفت بشر در علم و تکنولوژی در بوق و کرنا میشود، هنوز هم مرگ هر لحظه با ماست و هر آن میتواند برایمان اتفاق افتد. صرفاً در قرون وسطی یا پیش از آن نبود که هر فرد ممکن بود هر آن بمیرد، در دوران ما هم موارد زیستمحیطی، احتمال جنگ هستهای، بیماریهای روانی و … هر آن میتوانند مرگمان را رقم زنند. از همه مهمتر ویروس کرونا نشانمان داد که دورانمان از لحاظ احتمال بروز مرگ بدتر از دورانهای پیشین اگر نباشد، بهتر هم نیست.
موردی دیگر آنکه در میان نویسندگان و اندیشمندان ایرانی نیز بحث در باب مرگ کم نیست، هرچند بهگمانام به اندازهی غرب نیست. در میان ایرانیان، تفسیر مرگ عمدتاً تفسیری مذهبی بوده و از همین رو است که کمتر در باب آن نوشتهاند. خیام، صادق هدایت و شاید چند نفر معدود دیگر اند که عریانتر در باب مرگ سرودهاند و نوشتهاند. در این راستا، بد نیست نگاهی به پاراگرافی مشهور از کتاب بوف کور داشته باشیم:
تنها مرگ است که دروغ نمیگوید! حضور مرگ همهی موهومات را نیست و نابود میکند. ما بچهی مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریبهای زندگی نجات میدهد، و در ته زندگی اوست که ما را صدا میزند و به سودی خود-اش میخواند. در سنهایی که ما هنوز زبان مردم را نمیفهمیم اگر گاهی در میان بازی مکث میکنیم، برای این است که صدای مرگ را بشنویم – و در تمام مدت زندگی مرگ است که به ما اشاره میکند. آیا برای کسی اتفاق نیفتاده که ناگهان و بدون دلیل به فکر فرو برود و به قدری در فکر غوطهور بشود که از زمان و مکان خود-اش بیخبر بشود و نداند که فکر چه چیز را میکند؟ آنوقت بعد باید کوشش بکند برای اینکه به وضعیت و دنیای ظاهری خود-اش دوباره آگاه و آشنا بشود. این صدای مرگ است. [صادق هدایت، بوف کور، تهران، نسخهی چاپخانهی سپهر، 1351، ص 74.]
در آخر آنکه والس شمارهی 2 از شوستاکوویچِ مشهور را بشنوید تا مقداری از حالوهوای بحثِ کرختکنندهی مرگ خارج شوید: