صرفاً نبین بل نقد هم کن. این جملهای ست که در اکثر – یا بهتر است بگویم همهی – فیلمهای میشاییل هانکه حساش میتوان کرد. هانکه فیلم نمیسازد که لقمهی فیلم را حاضر و آماده در دهان بیننده بگذارد، بل مواد غذا را به بیننده میدهد و میگوید خود-ات بر طبق اندیشهها و سلیقهات لقمه را به شکل دلخواهات آماده کن و در دهان بگذار. اینها همه از برای فیلم عشق میشاییل هانکه هم صادق اند – فیلمی که بهراستی از معدود فیلمهایی ست که میتوانند ارزش سینما را در نگر-ام والا نگاه دارند. در ادامه به معرفی این فیلم و خوانش خود از آن خواهم پرداخت. آنچه که در ادامه میآید صرفاً نحوهای ست که فیلم در نگر نگارندهی این سطور آمدهاست.
مقدمه در باب فیلم عشق هانکه
زندگی ما انسانها در این جهان – هرچه که باشد – روزی تمام میشود، روزی میبایست هرآنچه که در این جهان بر ما گذشته را رها کنیم و رخت بربندیم از جهان. این که انسان موجودی ست که از زمان آگاه است و به آینده مینگرد، موجب میگردد که همواره با اندکتفکری این قضیه – یعنی آن که روزی بایستی از این جهان رخت بربست و رفت – در نگاهاش آید. همین امر است که بنا به عقیدهی هایدگرِ کتاب هستی و زمان موجب میگردد که آدمی خود را از دیگران جدا بداند. لیکن قضیه اینجاست که دستآخر، آنهنگام که آدمی در حال مرگ است، واقعاً تنهاست و تنها هموست که میمیرد، هموست که میبایست مرگ را – آن رویدادی را که از اوایل بلوغ فکری تا لحظهی آخر در ذهن هست – تجربه کند، نه نزدیکترین نزدیکاناش.
در فیلم عشق هانکه هم اوضاع از همین قرار است. مرگ به یکباره میآید، سرزده، بدون آن که در زند، بلکه قفل را میشکند و وارد میشود، و فردای آن شب زنِ داستان بههنگام صبحانهخوردن نخستین سکته را تجربه میکند.
پس از آمدن مرگ به خانه، و گرفتنِ گریبانِ زن، و همهنگام گرفتنِ گریبانِ مرد، زنِ داستان بیش از پیش احساس تنهایی میکند. او حتی با کسی که یک عمر با او زیسته و تمامی لحظاتاش را با او شریک بوده، حتی شغل و حرفه و هنری همچون او داشته، خود را همراه و همجاده نمیبیند، اوست که میبایست بمیرد – تنها.
صرفاً او نیست که میبایست تنها بمیرد، بل هر آدمی تنها میمیرد و حتی نزدیکترینهایاش هم همراهیاش نمیتوانند کرد:
مرگ خویشمندترین امکان دازاین است. … خویشمندترین امکان نامنسوب است. پیشدستی به دازاین مجال فهمیدنِ این امر را میدهد که او منحصراً خودش باید آن هستیتوانشی را بر عهده بگیرد که در آن مطلقاً همِّ خویشمندترین هستیِ خود را دارد.
مرگ چیزی نیست که فقط بالسویه و فارغ از تمایز به دازاین خاص هر کس «تعلق» داشته باشد، بل بر دازاین بهمنزلهی چیزی انفرادی ادعا دارد. نامنسوببودنِ مرگ، که در پیشدستی به فهم درمیآید، دازاین را برای خودِ خویشاش، به انفراد فرومیکاهد. … این انفراد عیان میکند که هر همجواربودنی با چیزهای پرداخته و هر همبودیای با دیگران آنجا که همِّ خویشمندترین هستیتوانش میرود، ناکار و فرومانده میگردد.
[هایدگر، هستی و زمان، برگردان سیاوش جمادی، تهران، 1388، ص 570]
مرد فیلم به تشییعجنازه میرود، اما از برای زن فیلم تعریف میکند که همه میخندیدهاند و خاکستر را تنها رها کردهاند. مُرده رفته، و هموست که رفته، نه نزدیکاناش، هر چند که نزدیکاناش هم هر یک در آینده خواهند رفت – تنها.
در دنیای ما محتضر تنهاست و کسی را همراهاش نیست، حتی اگر عشق و یار و یاور-اش باشد. این نکته در داستان مرگ ایوان ایلیچ هم عیان است و ایوان ایلیچ هم در آن داستان، باوجودیکه زن و بچه دارد، در عزلتِ ذهنی میمیرد – تنها.
اما نکتهی قابلتوجه اینجاست که در فیلم عشق هانکه انسان نهصرفاً در هنگام مرگ، در مرگ، بل در زندگی هم تنهاست.
شَمای کلی فیلم عشق هانکه
در فیلم عشق هانکه یک زن و مرد – یک زوج پیر – که سالها با یکدیگر بودهاند و شغل و هنرشان آموزش پیانو بوده، پس از تماشای کنسرت یکی از شاگردان زن به خانه میآیند و میبینند قفل در شکسته شده، و این همان جایی است که مرگ بدون آن که از صاحبان خانه اجازه گیرد وارد میشود. فردای آن روز زن سکته میکند و مدتی بعد سکتهی دوم را هم تجربه میکند و رفتهرفته اوضاعاش بدتر میشود و هر آن به مرگ نزدیکتر. پس از آن بارها زنِ داستان به ما مخاطبان فیلم عیان میسازد که بسی به فکر مرگ فرو رفته و زندگی در نظر-اش چیزی جلوه کرده که بایستی به زودی زود رخت از آن بربندد.
مردِ او، که سالها در کنارِ او بوده، ابتدا تیمار-اش میکند، از برای او پرستارهای متعدد میگیرد، اما رفتهرفته او هم خسته میشود، هم از آن روی که نزدیکترین شخص زندگیاش به چنان روزی افتاده که دفعکردن و غذا خوردن و حمامرفتن هم نمیتواند، هم از آن روی که بیهودگی زیستن بیش از پیش در نظر-اش عیان شده، و البته هم از آن روی که در او آن عشقی که در قصهها نشانمان دادهاند وجود نداشته و ندارد.
دستآخر مرد فیلم پرستارها را رد میکند و روزی که زنِ او در حال رنجبردن و تحمل درد است، قصهای از گذشتهی خود، از کودکیاش، تعریف میکند و بالش را روی دهان زن میگذارد و خفهاش میکند. در صحنهی بعد مرد را میبینیم که در حال درزپوشی درب و پنجره است و سپس گویا وصیتاش را روی کاغذ مینویسد و پس از آن در صحنهی بعد از تخت برمیخیزد و به همراه زناش که ظرفشستناش تمام شده خانه را ترک میگویند.
مرگ – عشق – پوچی: همه در فیلم Amour میشاییل هانکه
جهان در نگاه هانکه، لااقل هانکهای که من دیدهام، جای خوب و دلچسبی نیست. در این جهان عناصر بسیاری هستند که موجب آزار آدمی میشوند و راه رهایی از آنها وجود ندارد جز آن که از این جهان پر زنیم و رها شویم. خانهی پیرزن و پیرمرد، در فیلم عشق هانکه، جهانِ ماست، جاییکه در آن زندگی میکنیم، جاییکه با هنر و امثال آن سعی در زیباتر کردن و پذیرفتنیتر کردناش داشتهایم [نقاشیهای روی دیوار!] لیکن دستآخر با مرگ مجبور به ترکاش میشویم.
اما در این جهان، در جهانی که هانکه در فیلم عشق نشانمان میدهد، آنچنان که باید، غرقشدن در دیگری وجود ندارد. انسانها تنها اند، حتی اگر سالیانِ سال با یکدیگر زندگی کرده باشند. پیرزن و پیرمرد خشک اند، ارتباطی گرم با یکدیگر ندارند، تقاضاهایشان از یکدیگر با «لطفاً» و «مرسی» و اینها همراه است. پیرزن محتضر با پیرمرد، کسی که عمری را با او زیسته، درددل نمیکند بل، البته در ابتدا، هر آن در پی آن است که از سرِ قدرتْ خود را «خوب» نشان دهد و بر مرد خود عیان سازد که زوال نیافته بل هنوز توانایی انجام کارهایاش را دارد.
آن هنگام که مرد از تشییعجنازه بازمیگردد زن از مرد میخواهد که در فکر او نباشد، اما کل سخن مرد این است که «اگر من اینطور شده بودم چه؟» و اینجا میبینیم که مرد از منیتِ خود، از خویشیِ خود، فاصله نمیتواند گرفت و مدام با درنظر گرفتن «خود» است که درصدد برآمده به زن کمک کند.
خواب مرد هم عیان میسازد که او در فکر خود است و رفتهرفته به این فکر رفته که زن در حال گرفتنِ زندگی اوست، چه آن که در خواب هم این دست زن است که از پشت دهان مرد را میگیرد و مرد با وحشت از خواب میپَرد.
دختر اینان هم صرفاً در فکر خود است. او در ابتدا بهمثابهی یک انسان «دیگر» به ماجرا مینگرد و بیش از آن که در فکر مادر و مرگ او باشد در فکر مسائل اقتصادی است – و در بهترین حالت در فکر زندگی خود و شریک زندگیاش.
حتی داستانی که مرد، پیش از خفهکردن زن، از برای زن تعریف میکند هم نشان از تنهایی آدم دارد. هنگامی که مرد، در کودکی، بیمار شده و در قرنطینه رفته، نزدیکترین فرد به او یعنی مادر-اش از پشت شیشه برای او دست تکان داده و این مادر نبوده که درد بیماری را تجربه میکرده بل خود او بوده، خود او به تنهایی، که درد بیماری و قرنطینه را تجربه کرده.
به هر حال زن میمیرد، مرد نیز [از طریق خودکشی]، و پس از مرگ، مرد و زن باری دیگر به هم میرسند و این بار از خانه خارج میشوند، از جهان، به امید آن که در جهانی دیگر – در جهانی فارغ از جهانی با ساز و کار این جهان – عشق را تجربه بتوانند کرد.
کبوتر دو بار به خانه میآید، بار نخست میرود و بار دوم این مرد است که کبوتر را میگیرد و او را به قول خود آزاد میسازد، میکُشد. کبوتر نباید در این جهان با این ساز و کار بماند، بل بایستی برود و رها شود از چنین جهانی، از جهانی که دختر و همسر انسان، که مثلاً نزدیکترین نزدیکان انسان اند، تا بدان اندازه با انسان بیگانه اند و کمکی از دستشان ساخته نیست، جهانی که خود نیز نهتنها کمکی نمیکند بل بهمثابهی یک باتلاق صرفاً انسان را در لجن فرو میبرد. در چنین جهانی چگونه میتوان دم از تنهایی نزد؟ تنهایی دم مرگ، تنهاییِ مرگ، تنهاییِ زندگی!
زندگی ما اصولاً شبیه پولی است که صرفاً به شکل سکههای مسی به ما پرداخت میشود، و باید برای آن رسید بدهیم؛ سکهها روزها هستند و رسید همان مرگ است. [آرتور شوپنهاور، جهان همچون اراده و تصور، برگردان رضا ولییاری، تهران، نشر مرکز، 1393، ص 1012.]
ما همه تنها ایم. نباید گول خورد. زندگی یک زندان است، زندانهای گوناگون. ولی بعضیها به دیوار زندان صورت میکشند … بعضیها میخواهند فرار کنند، دستشان را بیهوده زخم میکنند و بعضیها هم ماتم میگیرند. ولی اصل کار این است که باید خودمان را گول بزنیم، همیشه باید خودمان را گول بزنیم، ولی وقتی میآید که آدم از گول زدن خودش هم خسته میشود… [صادق هدایت، مجموعه داستان سه قطره خون، گجستهدژ، تهران، نشر امیرکبیر، 1333، صص173-172.]
- بیشتر بخوانید: بهترین فیلمهای بدبین فلسفی