سینما

بهترین فیلم‌های بدبین فلسفی که دیده‌ام

در دنیای فلسفه فلاسفه‌ی زیادی نداریم که به‌شدت به بدبینی فلسفی پایبند باشند. سرآمد تمامی فلاسفه‌ی دنیای غرب در باب بدبینی، بدون تردید، شوپنهاور است. اوست که ابایی از بدبین‌خواندنِ خود ندارد و در کتاب سترگ‌اش مجموعه‌ای از استدلال‌ها از برای تأیید بدبینی فلسفی به دست می‌دهد. برای آگاهی از استدلال‌های شوپنهاور در باب بدبینی از این لینک استفاده کنید: شوپنهاور و بدبینی.

نیچه هم، به‌خصوص نیچه‌ی جوان، به بدبینی پایبند بود و افکار-اش حول بدبینی بودند، اما او درصدد بود که از طرقِ مختلف بر بدبینی چیره شود و از همین روی هم بود که در کتاب‌های پسین‌اش بسیار به شوپنهاور می‌تاخت. حتی به‌نوعی می‌توان فارغ از بحث نیچه در باب اخلاق بردگان و سروران، یکی از علل اصلی نفرت نیچه از مسیحیت را همین مقابله‌اش با بدبینی دانست. امیل سیوران هم در قرن بیستم، افکاری بدبینانه داشت و می‌توان او را خلف شایسته‌ی شوپنهاور توصیف کرد. سارتر را هم تا حد زیادی می‌توان بدبین دانست، اما او گاه امیدهایی را می‌پروراند و همچون نیچه درصدد بود که راه‌حلی از برای بدبینی و از برای زیستن در چنین جهانی بیابد. از همین روی است که گاه نیچه و سارتر را، هر دو، اگزیستانسیالیست می‌دانند. به‌گمان‌ام، مهم‌ترین شاخصه‌ی فلسفه‌ی اگزیستانسیالیسم پاسخ به نیهلیسم بود. این که می‌گویم «بود» به‌سبب آن است که بزرگ‌ترین فلاسفه‌ی اگزیستانسیالیست در گذشته بوده‌اند و نوشته‌اند، اما این به معنای آن نیست که اگزیستانسیالیسم به‌طور کامل مرده است.

به هر صورت، همانطور که در دنیای فلسفه بدبینی وجود دارد، در دنیای هنر هم بدبینی هست – و اتفاقاً در دنیای هنر بدبینی لخت‌تر و بی‌شیله‌پیله‌تر دیده می‌تواند شد. نقاشی‌های فرانسیس بیکن در دنیای نقاشی و موسیقی بلک‌متال در دنیای موسیقی نمونه‌های مشهور در هنر هستند؛ اما در سینما هم بدبینی وجود دارد. برخی فیلم‌ها به‌صراحت در باب بدبینی هستند و برخی فیلم‌ها برخی سکانس‌های‌شان دلالت بر بدبینی دارد. این نوشتار بر روی معرفی بهترین فیلم‌هایی که در باب بدبینی هستند تمرکز دارد. در ادامه سعی‌ام بر آن است بهترین فیلم‌های بدبین را معرفی کنم، البته که در این بین صرفاً فیلم‌هایی معرفی می‌شوند که خود آن‌ها را تماشا کرده‌ام – بنابراین نمی‌توان این فهرست را فهرستی کامل در مورد بهترین فیلم‌های بدبین معرفی کرد.

بدبینی چیست؟

فکر می‌کنم پیش از آن که به معرفی بهترین فیلم‌ها در مورد بدبینی فلسفی بپردازم، بد نباشد که مروری بسیار مختصر بر بدبینی فلسفی داشته باشم.

بدبینی فلسفی در کلیت خود دلالت دارد بر تأکید بر وجود شر، بسیار بیشتر از وجود خیر. این یعنی بدبینی فلسفی به وجود دوگانه‌ی خیر/شر اذعان دارد و در آن فرض بر این است که وجود شر در جهان و زندگی بسیار بیشتر از وجود خیر است. در نظر داشته باشید که هیچ فرد بدبینی نمی‌تواند بگوید که دوگانه‌ی خیر و شر را باور ندارد و فقط «شر» را می‌شناسد، چه آن که «شر» در تقابل با «خیر» است که واجد معنا می‌شود.

به هر صورت، در نظر بدبینان شر در این جهان جولان می‌دهد و وجود خیر چندان به چشم نمی‌آید. به گمان‌ام می‌توان بدبین‌ها را به دو دسته تقسیم کرد: یک دسته بدبین‌های گلوبال و دسته‌ای دیگر بدبین‌های لوکال. بدبین‌های گلوبال در تمامی زمینه‌های فلسفی بدبین اند لیکن بدبین‌های لوکال در برخی موارد [از جمله معرفت‌شناختی یا اخلاقی یا تاریخی]  بدبین اند و به همین دلیل بدبینِ دسته‌ی دوم، یعنی بدبینِ لوکال، از نگاه من، اصلاً نمی‌تواند به‌مثابه‌ی بدبین معرفی شود و صرفاً بدبینِ نوع اول است که می‌تواند بدبین معرفی شود.

نکته‌ی دیگر آن که بدبین فلسفی، نمی‌باید صرفاً به ما بگوید که «این جهان در نظر-ام، مکان سیاهی است. به هیچ چیز آن امید ندارم» و موارد این قبیل، بل او می‌بایست برای‌مان دلیل آوَرَد که چرا شر را در جهان بر خیر چیره می‌داند؛ وگرنه هر کودک یا نوجوانی می‌تواند به‌هنگام نرسیدن به مقصود به ذم جهان مشغول شود. البته که دلایلی که فرد بدبین به دست می‌دهد، نمی‌توانند فارغ از شیوه‌ی زندگی، شخصیت و در کل شخصِ او باشند، چه آن که اگر چنین بود تمامی مردم جهان این استدلال‌ها را قبول می‌کردند و همه بدبین می‌شدند، حال آن که چنین نیست.

به هر حال، با این توضیح مختصر نوبت به آن رسیده که به معرفی بهترین فیلم‌های بدبین بپردازم، فیلم‌هایی که به طریقی شر در آن‌ها بر خیر غالب است.

فیلم عشق از میشاییل هانکه

فیلم‌های بدبین فلسفی

عشق، از بهترین فیلم‌های هانکه و در کل سینمای اروپاست. شاخص‌ترین نکته‌ای که در باب این فیلم وجود دارد این است که نام‌اش با موضوع بحث ما هیچ سازگار نیست. فیلمی که نام‌اش عشق است، چطور می‌تواند فیلمی بدبین باشد؟ جالب آن که داستان فیلم هم در ظاهر کاملاً عاشقانه است. پیرمرد و پیرزنی سال‌ها در کنار یکدیگر زیسته‌اند، لیکن داستان فیلم از زمانی است که پیرزن سکته می‌کند و به مراقبت‌های روزانه نیاز دارد.

اینجاست که هانکه نشان‌مان می‌دهد که حتی در یکی از عمیق‌ترین و مقدس‌ترین رابطه‌ها، یعنی رابطه‌ای عاشقانه، آن هم رابطه‌ای که ده‌ها سال به طول کشیده، باز هم انسان تنهاست. در جهان ما انسان از تنهایی‌اش خارج نمی‌تواند شد. افزون بر این، انسان از منیت‌اش نیز نمی‌تواند فرار کند. در تمامی موقعیت‌های زندگی انسان در اندیشه‌ی خود است و هرآن‌چه که به آن مربوط است.

زمانی که پیرزن در اوج بیماری‌اش است، با پیرمرد صحبت می‌کند و از سر قدرت به او توصیه می‌کند که این‌قدر مراقب او نباشد و زندگی‌اش را وقف او نکند. در چنین موقعیتی است که پاسخ پیرمرد، توانا نبودن انسان در خارج‌شدن از منیت‌اش را نشان می‌دهد:

اگر من اینطور شده بودم چه؟

در فیلم عشق هانکه، تنهاییِ زندگی و تنهایی دم مرگ و همچنین خود مرگ بر زندگی و عشق تفوق دارند و این‌چنین آن‌چه که شر می‌نامیم‌اش [از جمله تنهایی و مرگ] بر خیر غلبه پیدا می‌کند. عشق در جهان ما، یعنی رها شدن از تنهایی و غرق‌شدن در ارتباط دونفره، اما در فیلم عشق هانکه عشق توانا در ازبین‌بردن تنهایی نیست. انسان هم در زندگی و هم در دم مرگ تنهاست و آخر هم می‌بایست بمیرد، آن هم تنها.

برای مطالعه‌ی بیشتر در باب فیلم عشق هانکه، از این لینک استفاده کنید: بررسی فیلم عشق هانکه.

فیلم قاره‌ی هفتم از میشاییل هانکه

فیلم قاره هفتم میشاییل هانکه

دومین فیلم از فهرست ما در مورد فیلم‌های بدبین باز هم فیلمی از هانکه است. این فیلم از بهترین فیلم‌هایی‌ست که تاکنون دیده‌ام و حتم دارم که همواره نیز چنین باقی خواهد ماند. فیلم قاره‌ی هفتم، فیلمی‌ست که تیغ تیز-اش را روی زندگی ما در جهان مدرن می‌کشد. قاره‌ی هفتمِ هانکه، زندگی معمولی و روزمره‌ی خانواده‌ای سه‌نفره را نشان‌مان می‌دهد که به‌یک‌باره تصمیم می‌گیرند دسته‌جمعی خودکشی کنند و در پایان فیلم هم تصمیم‌شان را عملی می‌کنند.

در این فیلم، بر ما عیان می‌شود که انسان‌ها در روابط و جایگاه‌هایی پیشینی می‌افتند و مجبور به غرق‎شدن در آن‌ها هستند. در چنین وضعی است که انسان نه آن سوژه‌ی آزادی است که فکر می‌کند، بل ماشین است.

نکته‌ی دیگری که در این فیلم بسی روی آن تأکید می‌شود، «تکرار و هرروزینگی» است. زندگی ما در این جهان به قول سارتر «یک روز است که مدام تکرار می‌شود». هانکه می‌خواهد با همین نشان‌دادن زندگی به‌مثابه‌ی تکرار، استدلالی از برای بد نشان‌دادن جهان دست‌وپا کند و کاری کند که خودکشی خانوادگی در صحنه‌های پایانی فیلم برای‌مان توجیه‌شدنی باشد.

همچنین مرگ هم عنصری‌ست در این فیلم که نمی‌توان آن را ندید. نقطه‌ی عطف فیلم، زمانی است که اعضای خانواده در خیابان با تصادفی مواجه می‌شوند و درمی‌یابند که در اثر این تصادف چند نفر مرده‌اند. با دیدن مرده‌ها، زنِ خانواده گریه می‌کند و پس از آن است که خانواده به فکر رخت‌بربستن از این جهان می‌افتد.

نکته‌ی مهمی که در بحث در باب بدبینی وجود دارد و مایل هستم در این‌جا به آن اشاره کنم این است که بدبینی فلسفی با نیهیلیسم متفاوت است. کسی که نیهیلیست است، خودکشی نمی‌کند چراکه هیچ ارزشی در این جهان نمی‌شناسد. نیهیلیست تفاوتی میان خوب و بد قائل نیست و هیچ چیزی را خیر و هیچ چیزی را شر نمی‌داند. او از همه‌چیز فارغ است و هیچ‌چیز نمی‌تواند تحت تأثیر-اش قرار دهد:

رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین

نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین

نه حق، نه حقیقت، نه شریعت نه یقین

اندر دو جهان کرا بود زهره‌ی این

اما بدبین فلسفی، شر را در جهان غالب می‌داند. او بر این باور است که این جهان بد است و اصلاً بدترین جهانی است که می‌شد وجود داشته باشد. در چنین وضعی است که نیهیلیست دست رد به جهان نمی‌زند، چه آن که اصلاً دست رد بر چیزی زدن ناشی از داوری آن چیز بر حسب سود و زیان – خوب و بد – است، اما بدبین فلسفی دست رد به جهان می‌زند. از نگاه بدبین، این جهان جایی نیست که بتوان در آن زندگی کرد، بل جهانی دیگر می‌بایست وجود می‌داشت تا در آن زندگی می‌توانستیم کرد:

آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست

عالمی دیگر بباید ساخت، وز نو آدمی

در فیلم قاره‌ی هفتم هانکه نیز – به‌مثابه‌ی یکی از بهترین فیلم‌های بدبین – تصاویری از قار‌ه‌ی هفتم در جای‌جای فیلم نمایش داده می‌شود و این یعنی جهانی دیگر، با سازوکاری دیگر، لازم است تا در آن بتوان زندگی کرد و نه این جهان. خانواده‌ی سه‌نفره چنان از این جهان ناامید اند که فرار را بر قرار ترجیح می‌دهند و بهتر آن می‌دانند که این جهان را ترک کنند.

برای مطالعه‌ی بیشتر در باب فیلم قاره‌ی هفتم هانکه از این لینک استفاده کنید: بررسی فیلم قاره‌ی هفتم هانکه.

فیلم لیلیا برای همیشه از لوکاس مودیسون

بهترین فیلم‌های بدبین

فیلم لیلیا برای همیشه یکی از بهترین فیلم‌هایی‌ست که دیده‌ام. این فیلم را زمانی که می‌دیدم هیچ احساس کسالت و خستگی نداشتم و جالب آن که اصلاً دوست نداشتم تمام شود. لیلیا برای همیشه روایت‌گر زندگی دختری 16 ساله در اروپای شرقی، در کشوری در لوای اتحادیه‌ی جماهیر شوروی، است. پدر او معلوم نیست کی‌ست، مادر-اش هم به‌تازگی با یک روس که در آمریکا زندگی می‌کند آشنا شده. قرار است مادر، دوست مادر و لیلیا، ‌سه‌نفری، به آمریکا سفر کنند اما در آخرین روز مادر به لیلیا خبر می‌دهد که آن‌ها، یعنی مادر و دوست مادر، باید دو نفری بروند و بعد چند روز لیلیا هم می‌تواند به آن‌ها ملحق شود. اما همان لحظه معلوم است که این حرف دروغی بیش نیست و مادر – صرفاً از برای سود شخصی و برای بهتر زندگی‌کردن – قرار است هم دختر و هم کشور را ترک کند. این‌گونه هم می‌شود و لیلیا در کشور خود تنها می‌ماند. البته مادر به خاله‌ی لیلیا سپرده که مراقب او باشد، اما در عمل چنین اتفاقی نمی‌افتد.

لیلیا در کشور خود درگیر مصائب مختلف می‌شود. او مجبور است که با چند تا از بدبختی‌های زندگی مواجه شود و با آن‌ها دست‌وپنجه نرم کند. در این بین اتفاقی می‌افتد و این امید در دل او زنده می‌شود که به سوئد سفر کند. سفر او به سوئد عملی می‌شود، اما در سوئد هم مصیبت دست از سر او برنمی‌دارد و لوکاس مدیسون نشان‌مان می‌دهد که مصائب زندگی لیلیا فقط در کشور محروم‌اش در دوران ازهم‌پاشیدگی جماهیر شوروی خودنمایی نمی‌کنند، بلکه حتی در کشوری مدرن و با شهرتی نیک در باب رفاه اجتماعی نیز مصائب هستند و زندگی در این جهان در کل چیزی نیست که بتوان دل‌خوش بدان بود.

این فیلم همچنین یکی از بهترین فیلم‌ها در زمینه‌ی لخت‌نشان‌دادن وضعیت تجارت جنسی در دنیای کنونی ما، با سیستم سرمایه‌داری، است.

فیلم بری لیندون از استنلی کوبریک

فیلم‌های بدبین فلسفی

کوبریک از معدود افراد مشهوری است که عقیده‌شان را به تلخی در باب زندگی بیان کرده‌اند. او در مصاحبه‌ای در سال 1968 با مجله‌ی PlayBoy اظهار می‌دارد:

اگر انسان از دور به ماجرا نگاه می‌کرد و نابودی قریب‌الوقوع و همچنین بی‌اهمیتی‌ و تنهایی‌اش در کیهان بزرگ را می‌دید مطمئناً عصبی می‌شد و احساس بیهودگی می‌کرد.

بری لیندون روایت زندگی شخصی با نام ردموند بری در قرن هجدهم است. در محل زندگی‌اش، در روستایی در بریتانیا، در یک دوئل بر سر دخترعموی خود موجب قتل می‌شود و به این ترتیب مجبور می‌شود محل زندگی را ترک کند. با ترک محل زندگی، ماجراهایی بسیار برای او اتفاق می‌افتند و دست‌آخر به یکی از اشراف تبدیل می‌شود. اما او خوی اشرافی ندارد و در عوض استعدادی بالا در هدردادن پول‌ها دارد. کار به جایی می‌رسد که کلی بدهی بالا می‌آورد و دست‌آخر با پایی قطع‌شده و با جیبی خالی محل زندگی اشرافی را ترک می‌کند.

جمله‌ی پایانی فیلم هم جمله‌ای‌ست که تمامی بدبینی فیلم را می‌توان در آن دید:

It was in the reign of George III – That the aforesaid personages lived and quarreled; Good or bad, handsome or ugly, rich or poor, they are equal now.

در زمان سلطنت جرج سوم بود که شخصیت‌های فیلم زندگی می‌کردند و درگیر نزاغ بودند؛ خوب یا بد، زیبا یا زشت، غنی یا فقیر، تمامی آن‌ها در حال حاضر برابر اند [مرده‌اند].

زندگی ما هر چه که باشد روزی تمام خواهد شد و روزها یا لحظه‌های پیش از مرگ است که آنان که در زندگی حرص و آز از برای ثروت، قدرت، شهرت، محبوبیت، زیبایی و موارد این قبیل داشتند خواهند دریافت که همه‌اش برای هیچ بوده‌است.

فیلم ویریدیانا از لوییس بونوئل

فیلم ویریدیانا بونوئل
بهترین فیلم‌های بدبین

ویریدیانا هم از آن فیلم‌هایی‌ست که از دیدن‌شان لذت بردم. این فیلم بونوئل، که خوشبختانه برخلاف بسیاری از فیلم‌های‌اش درگیر سوررئالیسم نیست، اگر هم هست کم هست [من چیزی ندیدم]، یکی از بهترین فیلم‌های بدبین است و عناصر و المان‌های زیادی در راستای بدبینی فلسفی دارد. نفرت بونوئل از دین، هم‌هنگام از بورژوا و طبقه‌ی پست همه در این فیلم عیان اند.

ویریدیانا راهبه‌ای است که به خواست عموی‌اش، کسی که خرج‌اش را می‌دهد، به دیدن عمو می‌رود. عمو‌ی‌اش در این مدت علاقه به ویریدیانا نشان می‌دهد، چه آن که بر این گمان است که ویریدیانا به همسر-اش شباهت دارد. در این بین، عمو خودکشی می‌کند و ویریدیانا مجبور به ماندن در خانه‌ی بزرگِ عمو می‌شود. مدتی بعد، پسر غضب‎‌شده‌ی عمو بازمی‌گردد و درصدد است که زمام امور را در دست گیرد. داستان فیلم این‌گونه پیش می‌رود. 

بهره‌کشی انسان از انسان و انسان از حیوان و البته ناامیدی برای خلاصی از دست بهره‌کشی در جهان در این فیلم قابل‌مشاهده هستند، اما در کل نقد شدید دین، پست‌نشان‌دادن جماعت پست جامعه و عیان‌ساختن آن که به این جماعت هیچ امیدی نمی‌توان داشت و البته طلبکار نشان‌دادن بورژواها اصلی‌ترین مضامین فیلم ویریدیانا هستند.

فیلم‌های بدبین فلسفی
صحنه‌ی تمسخر «شام آخر» در این فیلم از مشهورترین صحنه‌های تاریخ سینماست.

فیلم شاید شیطان از روبر برسون

فیلم‌های بدبین فلسفی سینما
بهترین فیلم‌های بدبین فلسفی

برسون بسیاری از فیلم‌های‌اش تمی بدبینانه دارند: فیلم پول، فیلم موشت، فیلم ناگهان بالتازار و حتی فیلم لانسلو دولاک، اما از نگاه‌ام فیلم شاید شیطان به بحث ما در باب فیلم‌های بدبین فلسفی از سایر فیلم‌های برسون نزدیک‌تر است.

شاید شیطان، روایت‌گر قصه‌ی «شارل» است. شارل، دانشجویی جوان است که باوجودی‌که مشکل جسمی یا اقتصادی خاصی ندارد، از یک سری چیزها رنج می‌برد. او جهان را «خوب» نمی‌بیند و برسون نشان‌مان می‌دهد که چرا جهان خوب نیست. بحث در باب آسیب‌هایی که انسانِ عصر سرمایه‌داری به طبیعت می‌زند، حیوان‌کشی، نقش بزرگ پول در زندگی عصر حاضر، وجود فقرای بسیار در جهان و البته – از همه مهم‌تر – نبود دستاویز از مواردی اند که برسون برای ما در این فیلم نشان می‌دهد. شارل برای آن که خود را از شر افکار بدبینانه رها کند و مقداری طعم آرامش را بچشد به هرآن‌چه که فکر-اش را بکنید توسل می‌جوید، اما ره به جایی نمی‌برد. همان‌طور که حدس زده‌اید، آخر قصه‌ی او در این فیلم مرگ است – همچون همه‌ی ما.

فیلم روبان سفید از میشاییل هانکه

فیلم روبان سفید هانکه
بهترین فیلم‌های بدبین فلسفی

باز هم هانکه! سه تا از فیلم‌هایی که در این نوشتار در باب فیلم‌های بدبین معرفی کرده‌ام، از آنِ هانکه اند و این خود می‌تواند نشانه‌ای از علاقه‌ی بسیار من به فیلم‌های این کارگردان اتریشی باشد. فیلم روبان سفید قصه‌ی جامعه‌ای در  روستایی در آلمان در سال‌های منتهی به جنگ جهانی اول است. در این روستا، پدر یکی از خانواده‌ها روبان‌هایی سفید به دست کودکان بسته، روبان‌هایی که نماد پاکی هستند، لیکن هیچ‌یک از افراد این روستا پاک نیستند و هر یک به طریقی گنه‌کار اند. خشونت نیز در این روستا بیداد می‌کند، چه در نسل پیر و چه در نسل جوان و حتی در میان کودکان. این که در این بین چه کسی مقصر اصلی است را نمی‌توانم بگویم و ترجیح می‌دهم فیلم را ببینید و خودتان در باب آن داوری کنید. جالب آن که پایان فیلم، سررسیدن جنگ جهانی اول است و شاید این خود نشان از آن دارد که جنگ‌های جهانی برآمده از دل جنگ‌های کوچک جامعه هستند، برآمده از خود جامعه هستند، از خشونت‌های جامعه.

فیلم کبوتری برای تأمل در باب هستی روی شاخه‌ای نشست از روی اندرسون

بهترین فیلم های فلسفی

روی اندرسون، کارگردان سوئدی، فیلم‌هایی بسیار راضی‌کننده دارد. سه فیلم از او دیده‌ام و هر سه فیلم از نگاه‌ام عالی بوده‌اند. بهترینِ آن‌ها همین فیلم کبوتری برای تأمل در باب هستی روی شاخه‌ای نشست است. همچنان‌که نام فیلم خاص است، خود فیلم هم خاص است. در این فیلم نباید منتظر داستانی خطی با آغاز و پایان باشید، فیلم بسیار متفاوت از فیلم‌هایی است که تاکنون دیده‌ایم و مطمئن هستم می‌تواند راضی‌تان کند.

پیش‌تر هنگامی که به معرفی بهترین فیلم‌های فلسفی پرداختم، نامی هم از این فیلم آوردم و گفتم که:

در این فیلم با سکانس‌هایی عالی و مبتکرانه برخی از عناصر «منفی»، «بد» و «نامطلوب» از جهان و ساز و کار فعلی آن، و گاه حتی ساز و کار کلی آن، به نمایش درمی‌آیند؛ از جمله:

  • مرگ انسان، به‌صورت ناگهانی، فارغ از مکان و زمان [صحنه‌های اول فیلم]
  • تکبر شاهان یا حاکمان و جنگ‌طلبی‌های آنان و تبعات آن‌ها [صحنه‌ی بازگشت به تاریخ و حضور به‌یک‌باره‌ی شاه و دار و دسته‌اش در کافه]
  • اختلاف طبقاتی شدید و ابزار بودن طبقات پایین جامعه برای لذت طبقات بالا [صحنه‌ی سوزاندن برده‌های سیاه‌پوست و هم‌زمان نوشیدنِ نوشیدنی توسط پیرمردهای ثروتمند]
  • استفاده‌ی ابزاری از انسان‌ها در سرمایه‌داری [صحنه‌های فروش اسباب‌بازی‌ها توسط دو کارکتر اصلی فیلم]
  • حال بد اکثر قریب‌به‌اتفاق انسان‌ها در دنیای جدید [صحنه‌های مربوط به گفتن بی‌روح و غمگنانه‌ی «خوشحال ام که حالت خوبه» توسط انسان‌های مختلف]
  • استفاده‌ی ابزاری و خشن از حیوانات [صحنه‌ی میمون در حال تحمل شوک الکتریکی در آزمایشگاه]
  • حال و اوضاع غمگین، پریشان و دل‌مرده‌ی جهان فعلی [رنگ مُرده و بی‌روح دیوارها و سقف‌ها در لوکیشن‌ها]
  • بی‌معنی‌شدن عشق [صحنه‌ای که مرد از پنجره سر بیرون آورده و سیگار می‌کشد و زن نیز در پشت سر او کامی از سیگار-اش می‌گیرد.]

و بسیاری المان‌ها و عناصر دیگر.

همچنین بخوانید: بهترین فیلم‌های سیاسی

آرش شمسی

هست از پسِ پرده گفت‌وگوی من و تو | چو پرده برافتد، نه تو مانی و نه من
عضو شدن
Notify of
guest
12 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده‌ی تمامی دیدگاه‌ها

این‌ها را هم بخوانید