معرفی و خلاصهی کتاب آناکارنینا
رمان آنا کارِنینا، بهانگلیسی Anna Karenina، بهروسی Анна Каренина، یکی از رمانهای لئو تولستوی (Leo Tolstoy) است و به بعد از دو رمان مشهور دیگر او یعنی جنگ و صلح و رستاخیز نگاشته شدهاست. تولستوی رمان آناکارنینا را بین سالهای 1875 تا 1877 نوشت و مثل بسیاری از دیگر رمانهای آنزمان ابتدا بهصورت پاورقی در نشریهی پیام روسی (The Russian Messenger) منتشر کرد و برای اولین بار در سال 1878 آن را در قالب کتاب بهچاپ رساند.
رمان آناکارنینا برای اولین بار در سال 1887 توسط ناتان هسکل دل (Nathan Haskell Dole) نویسنده، روزنامهنگار و مترجم به انگلیسی ترجمه شد و بعد از آن مترجمان بسیاری آن را به زبانهای مختلف برگرداندند.
آنا کارنینا برای اولین بار در سال 1342 توسط مشفق همدانی، ظاهراً از زبان فرانسوی به فارسی، ترجمه شد و چند سال بعد توسط قازار سیمونیان، احتمالاً از روسی به فارسی، در سال 1378 توسط سروش حبیبی از روسی به فارسی و در سال 1399 توسط حمیدرضا آتشبرآب از روسی به فارسی ترجمه شدهاست.
نگاهی به رمان آناکارنینا
در رمان آناکارنینا تقریباً نیمی از داستان به آنا و ماجرای او پرداخته شدهاست. نیم دیگر داستان روایت زندگی شخصیت کلیدی دیگر داستان یعنی کوستیا یا لوین است که بهوضوح از زندگی خود تولستوی، البته تا زمان نگارش کتاب، برگرفته شده. در این کتاب از یک سو به عشق، تشکیل و فروپاشیدن خانواده پرداخته شده و از سویی به تقابل زندگی شهری و روستایی و اثرات مدرنیتهی اروپایی بر روسیه.
البته که تولستوی در جایجای کتاب، عقاید و باورهایاش را بهطرق مختلف، و حتی با ایجاد تغییرات ناگهانی در شخصیتها یا واردکردن کاراکترها و موضوعاتی که بدون هیچ پیشزمینهای مطرح میشوند، بهمیان آوردهاست. زندگی و کار اشتراکی در مزرعه، مواجهه با مرگ، هنرشناسی و تشریح فن شکار نمونههایی از دیگر موضوعاتیاند که در رمان آناکارنینا به آنها پرداخته شدهاست.
بهعنوان مثال ورونسکی، در اواسط رمان، ناگهان و بدون هیچ زمینهی قبلی نقاش، و البته بهزعم متخصصان، و نه آنا، که چیز زیادی دربارهی نقاشی نمیداند، نقاشی چیرهدست، میشود، تا ازاینرهگذر تولستوی بتواند نظرات زیباییشناسانهاش را پیرامون هنر بهطورکلی و نقاشی بهطوراخص ابراز کند.
یا هنگامی که نیکولای، محتضر، در بستر مرگ افتاده و قرار است لوین به هتل محل اقامت او برود، کاترین به لوین التماس میکند که همراهاش برود، اما لوین ابتدا مقتدرانه رد و کمی بعد قبول میکند، تا زمینه را برای نمایش هنر زنان در مواجهه با مرگ فراهم کند؛ آن هم با آن جملهی زننده، در این موقعیت، از انجیل، یعنی: «تو آنچه را که از بخردان و دانایان نهفتی، بر کودکان و نادانان آشکار کردی». (آناکارنینا، لئو تولستوی، منوچهر بیگدلی خمسه، تهران، نگارستان کتاب، 1378، صفحه 784)
و در ادامه: «لوین نه از آن رو به یاد این قول انجیل افتاده بود که خود را بخرد و دانا میشمرد، برعکس چنین نمیاندیشید، اما میدانست که عقل و شعورش بیش از همسرش و بیش از آگاتامیهالوناست، ضمناً میدانست که هرگاه به مرگ میاندیشد، با تمامی نیروی ذهنیاش فکر میکند. اما درعینحال میدانست که بسیاری از صاحبان ذهنهای بزرگ و پرحدتی که وی افکارشان را خوانده بود، بسیار این مسأله را کاویده و به یکهزارم آنچه همسرش و آگاتامیهالونا در این باره میدانند، پی نبردهاند. این دو زن، …، با تمامی وجوه افتراقشان، در این مورد خاص مطلقاً یکسان بودند. هر دو بدون ذرهای تردید میدانستند که زندگی چیست و مرگ کدام است و گرچه هیچ یک از آن دو نمیتوانست پاسخ این مسأله را بدهد و یا حتی آن را درک کند، اما شکی هم نداشتند و … در این خصوص نهتنها با یکدیگر، بلکه با میلیونها مردم دیگر همعقیده بودند و در مواجهه با مرگ دستوپای خود را گم نمیکردند و احساس ترس نداشتند». (آناکارنینا، لئو تولستوی، منوچهر بیگدلی خمسه، تهران، نگارستان کتاب، 1378، صفحه 785)
البته که لوین دقیقاً خود را بخرد و دانا میشمرد و بدتر از این نهراسیدن از مرگ دیگران را بهپای فکرنکردن دربارهی آن و درکنکردناش میگذارد، درست برعکس خودش و نیز همسر و زنی که دوست برادرش است را کودک و نادان یا دستکم همتراز آنان میداند.
یا در میانهی داستان سروکلهی شخصیتی بهنام وسلوفسکی (Veslovsky) معلوم نیست از کجا، پیدا میشود تا تولستوی موضوع حسادت مردانه و آن تشریح پرطولوتفصیل دربارهی یکی از تفریحات موردعلاقهاش، تا زمان نگارش کتاب، یعنی شکار، را بهمیان آورد.
بهعنوان مثال دیگر نیکولای مدتی برای ملاقات کوستیا به روستای محل اقامت او میرود و دراینبین بحثی پیرامون آموزش و پرورش، پزشکی و مانند آنها بین این دو شکل میگیرد. این بحث ناگهانی، و تعجببرانگیز ازنظر تبدیلشدن نیکولای به یک فیلسوف تمامعیار، باز هم ترتیب داده شده تا تولستوی نظراتاش را درباب این موضوعات به ما بگوید.
ازایندست موقعیتهای ساختهشده، برای بیان مستقیم عقاید تولستوی در آناکارنینا و همچنین دیگر آثار نویسنده، بهخصوص رستاخیز، کم شکل نمیگیرند. بهطورکلی تولستوی مجموعهعقاید، نظرات و رویکردهایی دربارهی مسیحیت، آنارشیسم مسیحی، جورجیسم، شکار، تمدن و مدرنیتهی اروپایی، ساختار حقوقی اجتماع، عشق، خانواده و مرگ دارد و در آثار مختلفاش بهانحاء مختلف، آنها را مطرح، و بهنظرم دستکم در آنا کارنینا و رستاخیز، بهشکلی ناشیانه، بررسی و نقد میکند.
از بد روزگار او علیرغم آشنایی زودهنگاماش با شوپنهاور، خیلی دیر درگیر شفقت نسبت به حیوانات و گیاهخواری شد و ازهمینروی این موضوع جایگاهی در رمانها و داستانهای کوتاه او ندارد.
بدتر اینکه آنا کارنینا بهطرزی باورنکردنی، فاقد توصیف موقعیتها و کاراکترهاست، چیزی که بعدها در رستاخیز بهشکلی اغراقشده شاهدش هستیم، و همین است که منِ خواننده را به این فکر میاندازد که تولستوی این داستان را نوشتهف تا در آن موقعیتهایی ترتیب دهد، تا در آنها فرصت بیان عقایدش را پیدا کند. خب اگر چنین است، چرا همهی آنها را در قالب یک کتاب، نه یک رمان، مطرح نکرد؟
بهرغم همهی اینها، تولستوی زمینهای کشاورزی را با نور خورشید و هوا همسان میدانست و براینباور بود که زمین کشاورزی باید به کشاورز اختصاص داشته باشد و سیستم زمینداری نوعی بردهداری مدرن است و لغو بردهداری در روسیه تنها صورت ظاهری داشتهاست. او با بعضی عقاید خرافاتی مسیحیت، مثل خوردن نان و شراب بهمثابه خوردن بخشی از مسیح! یا باکرهبودن مریم مقدس موافق نبود، از سیستم ناعادلانهی قضاوت و دادرسی و مجرمدانستن انسانهایی که جامعه خودش مسبب مجرمشدنشان است، شکایت داشت و زندگی توأم با صلح و دوستی برای انسانها و حیوانات را ترویج میداد. چنین باورهایی در زمانهی ما آنقدر کمرنگاند و اگر وجود داشته باشند، طوری شعارگونهاند که حتی اگر نویسندهای آنها را در قالب رمانی ضعیف هم مطرح کند، بیتردید باید او را ستود، چه رسد به نویسندهای چون تولستوی و اثری چون آنا کارنینا که تحسین بسیاری را برانگیختهاند.
بله، آنا کارنینا اغلب بهعنوان یکی از شاهکارهای ادبی شناخته میشود و بسیاری از منتقدان و خوانندگان، این اثر تولستوی را ستوده و تمجیدش کردهاند و چنین ادعایی دربارهی چنین نویسندهای، بیشازاندازه جسورانه یا حتی مهمل و احمقانه بهنظر میرسد، اما هر چه تلاش کردم، نتوانستم آثار تولستوی را از نظر ادبی، حتی نزدیک به آثار داستایفسکی، چخوف، فلوبر یا وولف ببینم، درحالیکه نویسندگان روس مثل داستایفسکی، ناباکوف یا چخوف و نویسندگان غیرروس مثل گوستاو فلوبر و ویرجینیا وولف آثار او، ازجمله آنا کارنینا، را بهشدت تحسین کردهاند.
تولستوی آناکارنینا را حدود ۲۰ سال بعد از انتشار رمان مادام بوواری گوستاو فلوبر نوشت. او که همانند بسیاری از افراد طبقهی الیت روسیهی آن زمان، بهزبان فرانسوی تسلط داشته، بعید است مادام بوواری را نخوانده باشد و آن قیاسی که خواهناخواه بین این دو رمان برقرار میشود، هیچ بیراه نیست.
این دو به یک موضوع، خیانت یک زن و دستآخر خودکشیاش، پرداختهاند و فاصلهی زمانی نگارششان بسیار نزدیک به هم است و گذشته از این مفاهیم حاشیهایشان، مثل تقابل زندگی شهری و روستایی، هم به یکدیگر شبیهاند و همینهاست که باعث میشود این دو اثر را کنار هم بگذاریم و با هم مقایسه کنیم و البته که به نظر من آنا کارنینا، از نظر بررسی این موضوعها، که با توجه به اسم کتاب میبایست هدف اصلی آن باشد، هرگز بهپای مادام بوواری نمیرسد.
در انتها بد نیست اشارهای به قطار، نظر تولستوی دربارهی آن و نقش نمادینش در داستان داشته باشم. تولستوی بر این باور است که راهآهن بیش از آن که برای روسیه خیر همراه آورده باشد، باعث ضربهزدن به کشور شده و هنوز برای روسیه زود بوده که خطوط راهآهن اینچنین در آن ریشه بدوانند و این باور در داستان باز هم از زبان لوین، بخوانید تولستوی، ابراز میشود.
در داستان، تولستوی به استفادهی نمادین از قطار دست میزند و آن را هم عاملی برای نابودی قشر کشاورز – که همان موژیک اول داستان نمایندهی آن است – و هم عاملی برای زوال قشر شهری و مدرن – که آنا نماد آن است – میداند.
در پایان داستان هم، همانطور که احتمالاً میدانید، آنا خود را با انداختن زیر چرخهای قطار میکشد و البته ظاهراً تولستوی، قبلاً ماجرایی دربارهی کشتهشدن یکی از همسایههایش بهخاطر افتادن زیر چرخهای قطار شنیده و از آن شنیده، اینچنین استفاده کردهاست.
خلاصهی رمان آناکارنینا
رمان آناکارنینا با یک جملهی مشهور شروع میشود:
«همهی خانوادههای شاد شبیه به هم اند، هر خانوادهی ناشاد بهشیوهی خودش ناشاد است.» و پس از آن به یک مشکل خانوادگی که برای دو تا از شخصیتهای داستان، استیوا و دالی، اتفاق افتاده پرداخته میشود. استیوا، برادر آناکارنینا، ساکن مسکوست و از یک سو برای خانواده جایگاه مهمی قائل است و از سوی دیگر نمیتواند از ماجراجوییهای جوانی و لذتهای آن دست بکشد و همین باعث شده با پرستار بچههایاش رابطه برقرار و به همسرش، دالی، خیانت کند. دالی، که چند کودک قدونیمقد دارد، از ماجرا باخبر شده، با استیوا به مشکل برخورده و قصد ندارد او را ببخشد.
دراینبین آناکارنینا برای حل این مشکل و آشتیدادن برادرش و دالی، که ارتباطی صمیمی با او دارد، از سنپترزبورگ به مسکو سفر میکند و همین سفر سرآغاز آشناییاش با کنت ورونسکی و داستان اصلی خود او میشود. آناکارنینا، البته بهکمک شخصیت خودِ دالی، موفق میشود این دو را آشتی دهد، اما خود به مشکلی مشابه دچار میشود و از آنجا که او دالی نیست، زندگی خانوادگیاش دیگر به آنچه پیش از این سفر بود برنمیگردد.
آناکارنینا با قطار به مسکو سفر میکند و همسفر زنی میشود که کمی بعد معلوممان میشود مادر کنت ورونسکیست، همان جوانی که آنا با ارتباط با او به همسرش خیانت میکند. درست موقعی که آناکارنینا به مسکو میرسد، قطار یک موژیک (دهقان) را زیر میگیرد و باعث مرگ او میشود. این واقعه بهشدت آنا و همراهاناش، یعنی کنت ورونسکی و مادرش، را تحتتأثیر قرار میدهد و ورونسکی مقداری پول برای حمایت از خانوادهی آن موژیک برایشان میفرستد.
کنت ورونسکی، که تا پیش از دیدن آنا سعی در جلب توجه دختری بهنام کاترین، خواهر دالی، داشت و رقیب خواستگار و دلباختهی این دختر یعنی لوین یا همان کوستیا بود، بعد از دیدن او یکسر دل به آنا میبازد و بهکل کاترین را فراموش میکند.
لوین، ازپیش از طریق برادرش از قصد ورونسکی و نظری که به کاترین دارد اگاه شده و متوجه میشود رقیبی قدر بهنام ورونسکی دارد که هم از نظر جایگاه اجتماعی و هم ثروت در موقعیتی مناسبی است. لوین بعد از این دیدار و برای ازدستندادن فرصت، از کاترین خواستگاری میکند اما کاترین به او جواب منفی میدهد، چرا که ورونسکی را بهتر از او یافتهاست. دستردزدن به سینهی لوین همزمان با دلباختن ورونسکی به آنا میشود و کاترین این دلدادگی را در جشنی درمییابد که خود را خوب برای آن آماده کرده است.
کاترین، که بهواسطهی خواهرش، دالی، و بعد از سفر آنا و مهمانشدن در خانهی او، آنا را شناخته و مثل بسیاری از دختران جوان مجذوب فریبایی و زیبایی او بهعنوان یک زن کامل و متأهل شده بود، اکنون در این مهمانی او را بهشکلی خلاف تصوراتاش میبیند و از آنجا که متوجه ارتباط غیرعادی او با معشوق خودش، ورونسکی، میشود سخت آشفته و بعد بیمار میشود. دراینبین کوستیا هم از شهر رفته و زندگی روستایی و کشاورزی که علاقهی بیشتری به آنها دارد را در پیش میگیرد.
رابطهی آنا و ورونسکی بهتدریج نقل محافل میشود و هرچند آنا درمقابل ورونسکی منکر احساساش نسبت به او شده و خود را یک زن متأهل و پایبند به خانواده تصویر میکند، دستآخر با او رابطهی عاشقانهی پنهانیای برقرار کرده و کمی بعد باردار میشود.
همسر آنا، الکسی کارنین، چندی بعد و درپی در جریان مسابقهی اسبدوانی، که یکی از مشهورترین قسمتهای داستان است، متوجه این رابطه میشود، اما آن را نادیده میگیرد و به زندگی عادی خود ادامه میدهد. آلکسی یکی از مردان بانفوذ سنپترزبورگ و یک مقام بلندرتبهی دولتیست که عقاید سرسخت مذهبیای دارد و پایبند خانواده است.
او زمانی که با اعتراف مستقیم آنا مواجه میشود، شروع به بررسی واکنشهای ممکن، مثلاً طلاقگرفتن یا ادامهدادن زندگی با آنا، میکند. او بهعنوان طرف بیگناه میبایست گناهکاری طرف مقابل را ثابت کند و در این راه از مشورت یک وکیل کمک میگیرد و حتی به مدارکی که نشاندهندهی رابطهی همسرش با مردی دیگر است هم دست پیدا میکند. بااینحال این مدارک کافی نیستند و درنتیجه کارنین برنامهاش را تغییر میدهد و سرانجام به این نتیجه میرسد که بهترین واکنش، و درعینحال بدترین خبر برای آنا، این است که او از آنا جدا نشود و هرچند او خطا و از نظر اخلاقی سقوط کرده، بنیاد خانواده مهمتر و رفیعتر از آن است که به این راحتی فرو ریزد. آنا که دلخوش به طلاقگرفتن از آلکسیست تا با ازدواج با ورونسکی بتواند باز هم در جامعه سر بلند کند، با این خبر مأیوس شده و زایمانی بسیار سخت را تجربه میکند.
رنج آنا حین زایمان و رقت قلب کارنین باعث میشود او نهتنها آنا و ورونسکی را ببخشد، بلکه رفتاری محبتآمیز با دختر تازهمتولدشدهی آنها، که آنی نام میگیرد، پیشه میکند. این رفتار مسیحوار کارنین، ورونسکی را آنچنان متأثر میکند که او را بهسمت خودکشی با شلیک اسلحه میکشاند، هرچند این اقداماش ناموفق میماند. آنا اما علیرغم بخشش کارنین خود را توانا به زندگی با او نمیبیند و دستآخر همراه با ورونسکی به ایتالیا سفر میکند.
آنا و ورونسکی کمی بعد به خارج از روسیه و به دیگر کشورهای اروپایی سفر میکنند و بهاینترتیب آنا حتی از پسر هشتسالهاش، سریوژا، که رابطهی عاطفی عمیقی با او داشت، دست میکشد و همین خود ضربهای دیگر بر رواناش وارد میکند. آنا و ورونسکی در اروپا تلاش میکنند دوستانی پیدا کنند تا سرخوردگی ناشی از مطرودشدن در جامعهی روسیه را تسکین دهند.
لوین در این زمان به روستا رفته و مشغول آزمودن ابزارهای جدید کشاورزیست و سعی میکند خود، نه بهعنوان ارباب، بلکه درست مثل یک موژیک، در کار درو شرکت کند و از این کار و خستگی تبع آن، لذت میبرد.
همین قسمت از داستان است که دستاویزی برای بیان عقاید تولستوی درباب مسائل مختلف است. چه در گفتگو با پیشکارش، چه در گفتگویی که با برادر ناتنیاش، که مبتلا به سل ریویست، چه در واکنشاش به حال احتضار و مرگ او، چه زمانی که در جلسهای برای تصمیمگیری و اتخاذ رأی برگزار میشود، انتقاد از پیشرفت تمدن در اروپا و نتایج ناخوشایند انتقالشان به اروپا، بحث درباب زمینداری اشتراکی، انتقاد از آموزشوپرورش و پزشکی، مخالفت با سیستم بروکراسی، درددل دربارهی بعضی خلقیات بد کشاورزهای مزدبگیر، شکار و مانند آنها در این قسمت داستان مطرح میشوند.
او درنهایت بعد از گذراندن بحرانی جدی دربارهی آیندهاش، و با وساطت دالی، که همراه با کودکاناش برای ییلاق در روستایی نزدیک به لوین ساکن شده، با کاترین ازدواج میکند. کاترین کمی پیشتر بهتجویز دکتر به اروپا سفر کرده بود تا با عوضکردن هوا و بهرهگرفتن از آبهای گرم معدنی، سلامتیاش را بازیابد. لوین و کاترین زندگی مشترک تقریباً خوب و پایداری دارند و کمی بعد هم بچهدار میشوند.
دراینبین حال برادر کوستیا، نیکولای که کمی پیش از ازدواجاش به ده آمده و بهگمان خودش درحال بهبود است، به وخامت میگراید و همین، زمینهساز سفر کوستیا و کاترین برای ملاقات با او میشود. کوستیا آنچنان آمادهی مواجهشدن با مرگ برادرش نیست، اما کاترین که از قبل در اروپا تا حدی با تیمار بیمار آشنا شده بوده، بهخوبی کنترل اوضاع را دردست میگیرد و از نیکولای تا زمان مرگ، که چند روزی بیشتر طول نمیکشد، پرستاری میکند.
کمی بعد آنا و ورونسکی به روسیه برمیگردند و ورونسکی کمکم ارتباط بیشتری با اهالی مسکو و سن پترزبورگ برقرار میکند. او در یک جلسهی رأیگیری که بین بزرگان شهر برگزار میشود، لوین و استیوا را ملاقات میکند و آنچنان طردشده، تصویر نمیشود.
آنا اما موفق به سربلندکردن در جامعه نمیشود و تلاشاش برای برقراری ارتباط با جامعه و حضور در یک نمایش، به شکستی میانجامد که باری دیگر ضربهای سخت بر رواناش وارد میآورد.
از سویی رابطهی این دو بهعلت بحرانهای روحی آنا از یک سو و ازبینرفتن عشق آتشین ورونسکی از سوی دیگر مثل سابق نیست. آنا هر آن در این گمان است که ورونسکی به او خیانت کرده یا قصدش را دارد و بههمینخاطر تلاشاش برای طلاقگرفتن از کارنین و ازدواج با ورونسکی شدت بیشتری میگیرد.
آنا کمی بعد از ملاقات ورونسکی با لوین، دیداری با لوین دارد و درمییابد که خلاف تصورش، میتواند بر او بهعنوان یک زن تأثیر بگذارد. او درمیماند که چطور میتواند بر شخصی مثل لوین یا هر مردی دیگر اثر بگذارد، اما اینچنین معشوقاش ورونسکی را از خود دور میبیند و این موضوع هم در فروپاشی روانیاش نقش دارد. آنا بعد از این دیدار، در خانهی کاترین با او و خواهرش، دالی، هم ملاقات میکند و کارترین علیرغم ضربهی بزرگی که از آنا خورده، رفتاری نسبتاً خوب با او دارد.
دغدغهی مهیب دائمی آنا دربارهی ازدستدادن ورونسکی، دستآخر زمانی که یک بار ورونسکی برای دیدار مادرش میرود، به اوج خود میرسد، چرا که آنا بر این گمان است که مادرش او را به ازدواج با زنی دیگر، که جایگاه اجتماعی مناسبی دارد، تشویق میکند.
او درحالیکه با انبوهی از احساسات ناخوشایند احاطه شده، به سمت ایستگاه قطار میرود تا خود را به ورونسکی برساند و در این زمان بر اثر جنونی آنی خودش را زیر قطار میاندازد و میمیرد.
بعد از مرگ آنا، ورونسکی که از ارتش جدا شده بود، بار دیگر به آن میپیوندد و برای جنگ اعزام میشود.
انتهای داستان به نمایش پیوند محبتآمیز کوستیا و کاترین و عشقشان به پسرشان، دمیتری، اختصاص دارد. کوستیا در این زمان درمییابد که به باورهای مسیحیت که در کودکی داشته هنوز پایبند است و دیگر آن آدم لامذهب نیست و به اینترتیب زندگیاش بهواسطهی دو عنصر خانواده و ایمان معنا پیدا میکند و از آن سرگردانی که در سراسر زندگی با آن دستبهگریبان بود، نجات پیدا میکند.
همچنین بخوانید: معرفی کتاب اعتراف من از تولستوی