جوهر چیست؟ عرض چیست؟ | انواع جوهر و عرض [بخش اول]
برخی نوشتارهایمان – همچون نوشتار ایدهآلیسم بارکلی – حاوی اصطلاحاتی اند که تا مخاطب با این اصطلاحات آشنا نباشد نمیتواند کلیت آن نوشتارها را دریابد. در مَثَل، من در نوشتار ایدهآلیسم بارکلی به مبحث جوهر روحانی از نظرگاه بارکلی رسیدم و گفتم که بارکلی یا برکلی چهسان علیه جوهر مادی شورید، اما کم نیستند مخاطبانی که اصلاً نمیدانند جوهر چیست. این بهمعنایِ آن نیست که من غافل بودهام از چنین مخاطبانی – چهآنکه اگر بودم اینهمه نوشتارِ ابتدایی و مقدماتی در وبسایتمان نبود -، بل بهمعنای این است که سعیام بر این است نوشتارهایمان پیرامون موضوعات فلسفی برای تمامی مخاطبین کارآ باشند، هم آنان که ابتدای جادهی فلسفه اند و هم آنان که در این جاده گامهایی برداشتهاند و اکنون در مراحلی بالاتر از مراحل ابتدایی قرار دارند. برای آنان که تازه فلسفیدن را آغاز کردهاند، در این نوشتار – بهصورت مختصر – نگاهی خواهم داشت به دو تا از مباحث اصلی و قدیمی فلسفه، یکی جوهر و یکی عرض .
جوهر و عرض را ابتدا ارسطو در کتاب متافیزیک به میان آورد، اما بعدها در فلسفهی قرونوسطی و در فلسفهی اسلامی بسیار به این مباحث و بهتَبَعشان مباحثی همچون قوه و فعل و کون و فساد توجه شد و دربارهشان بحث صورت گرفت. در فلسفهی اسلامی – بهویژه – تا همین الان در مورد قوه و فعل و جوهر و عرض و کون و فساد بحث وجود دارد.
من برای بحث در مورد چیستی جوهر و عرض صرفاً به بحثهای ارسطو نمیپردازم – چهآنکه آنوقت باید عنوان را «جوهر و عرض از نگاه ارسطو» مینوشتم – بل میخواهم بهصورت کلی و با درنظرگرفتن میانگین بحثهایی که در مورد جوهر صورت گرفته، به چیستی جوهر و عرض بپردازم.
این نکته را هم اضافه کنم که پس از آغاز فلسفهی مدرن، تعاریف رفتهرفته از جوهر متفاوت شدند. دکارت و اسپینوزا بسیار به جوهر اهمیت دادند اما کمتر به جوهرِ ارسطویی نظر داشتند، بااینحال امروز در فلسفهی غربی کم پیدا میشود فیلسوفی که هنگام بحثکردن درگیرِ جوهر و عرض باشد.
عرض چیست؟
فکر میکنم برای دانستنِ بهترِ عرض و جوهر بهتر است که ابتدا عرض را توضیح دهم. این نکته را همینجا بگویم که بحث جوهر و عرض از بحث صفت و موصوف یا موضوع و عرض در زبان انسان انتزاع شدهاست. در واقع اگر ارسطو بر این گمان رفته که در خارج از ذهن آدمی در اشیا جوهر وجود دارد، ناشی از این بوده که روابط میان واژگان در زبان انسان را همان روابطی دانسته که در دنیای واقعِ خارج از ذهن آدمی برقرار اند.
به هر صورت، هر گاه یک صفت و موصوف، دو ویژگی وجود داشتهباشند، آن صفت را «عرض» نام مینهند.
ویژگی اول این است که صفتْ موجودی غیر از موصوف باشد. ویژگی دوم هم این است که موصوف برای موجودبودناش نیازی به صفت نداشتهباشد.
مثال بزنم. سیب سنگین یک صفتوموصوف است. سیب موصوف است و سنگین صفت. سنگین موجودی غیر از سیب است و همچنین سیب برای موجودبودناش نباید حتماً سنگین باشد، یعنی سیب برای موجودبودن نیازی به سنگینبودن ندارد. اینجا سنگین عرض است.
صفات را میتوان به دو دسته تقسیم کرد. یک سری صفت، صفتهایی هستند که اضافه بر ذات اند و یک سری دیگر صفاتی هستند که آنها را عین ذات میدانند. در واقع صفت اضافه بر ذات، صفتی است که فارغ از موصوف، معنا و واقعیت دارد. سنگینی بهخودیخود وجود دارد و درون سیب نیست. در واقع صفت سنگین فارغ از سیب به تعداد موجودات جهان اضافه میکند، اما صفات عین ذات چنین نیستند. این را اینجا اشاره کردم تا در بخش بعدی به آن برسم.
موردی دیگر که نیاز است به آن اشاره کنم این است که هر صفت و موصوفی که وضعیت بالا را داشتهباشد، عرض و موضوع نیست. مثلاً کلاغی که روی تیر چراغ برق نشستهاست، رابطهاش با تیر چراغ برق غیر از رابطهی قرمزی یا سنگینی با سیب یا مثلاً سفیدی با شیر است. در واقع کلاغِ برتیربرقنشسته فرق دارد با سیب قرمز. تفاوتاش چیست؟ تفاوت این است که زمانی بحث در مورد عرض پیدا میشود که رابطهی صفت و موصوف از نوع «حلول» باشد. حلول را تعاریفی متعدد کردهاند اما اجازه دهید با مثال توضیح دهم.
فرض کنید دو چوب را بهواسطهی میخ به هم وصل کردهاند. این چوب نسبت به آن چوب مکانی متفاوت دارد. در چنین شرایطی نمیتوانیم بگوییم که چوب اول در چوب دوم حلول کردهاست، اما مثلاً سفیدی در دوغ حلول کردهاست. شما نمیتوانید در «دوغ سفید»، به سفیدیِ غیر از دوغ اشاره کنید. سفیدی کاملاً در دوغ است. نمیتوانید مثلاً مکانی را انتخاب کنید که آن مکان نسبت به سفیدی نزدیکتر از دوغ یا دورتر باشد، اما این شرایط برای کلاغی که روی تیربرق نشسته یا آن دو چوب وجود دارد.
پس در واقع برای تشخیصِ صفتی که بهدرد تعریف عَرَض میخورَد، باید به نوع رابطهی صفت و موصوف که از نوع حلولی است توجه داشت. ازاینرو، بهتر است به جای صفت و موصوف، از حلولکننده و مُحِلّ استفاده کنم. سفیدی حلولکننده و دوغ محلّ است. اگر این محل برای موجودبودن بهعنوان محل، نیازی به آن حلولکننده نداشتهباشد، یعنی حلولکننده صفت اضافه بر ذات باشد، آن حلولکننده را عرض مینامند، اما اگر محل برای موجودبودن بهعنوان آن محل به حلولکننده نیاز داشتهباشد، آن حلولکننده را «صورت» مینامند. در حالتِ اول، یعنی زمانیکه حلولکننده زیادی است و به محل اضافه شده، محل را «موضوع» مینامند و در حالت دوم محل را «هیولا» نام مینهند.
من در مورد هیولا و صورت در بخش بعدی بسیار بیشتر توضیح خواهم داد.
انواع عرض
ارسطو عرض را به 9 دسته تقسیم کردهاست که در فلسفهی اسلامی به آنها کمیت، کیفیت، این، متی، وضع، انیَفْعَل، انیُنْفَعِل، مِلک و اضافه میگویند.
کمیت یا کم عرضی است که قابلشمارش است. در واقع این نوع عرض بهواسطهی یک واحد – مهم نیست چه واحدی – قابلشمارش است. مثلاً حجم، سطح و طول از جمله اعراض کمیتی اند. البته این نکته را اضافه کنم که برخی از فلاسفه کمیت را جزو اعراض نیاوردهاند، اما اینجا این بحث برای ما مهم نیست چراکه گفتم میانگین و کلیتی از عرض و جوهر را ذکر خواهم کرد.
در واقع اگر قرار بود به تمامی مباحث میپرداختم، باید اصلاً به این مسئله که خیلیها اصلاً جوهر و عرض را در جهان خارج برقرار نمیدانند اشاره کنم، یا اینکه از نگاه برخی اصلاً عَرَضی وجود ندارد و هرآنچه که هست، صفتی است که عین ذات است.
کیفیت عرضی است که قابلشمارش نیست. مثلاً خوشحال، صفتی از نوع کیفیت است و نمیتوان گفت که او 30 کیلو یا 30 گرم خوشحال است. همانطور که کمیت خود به چند نوع تقسیم میشود، کیفیت هم چنین است.
«اَین» عَرَض مکانی است و «متی» عرض زمانی. «وضع» عرضی است که دلالت دارد بر وضعیت یک موجود نسبت به خود یا نسبت به دیگری – مثل نشستن!
«ملک» دلالت بر مالکیت دارد و «انیفعل» یا فعل دلالت بر تأثیرگذاری. «انینفعل» یا انفعال دلالت بر تأثیرپذیری دارد و اضافه هم همان «نسبت» است. بهترین مثال، پدر و فرزند است. فرزند معنیاش را از پدر میگیرد و پدر معنیاش را از فرزند.
**********
این بود بحثی بسیار مختصر در مورد عَرَض. من در نوشتار بعدی به چیستی جوهر میپردازم و سپس نکات دیگری که در مورد جوهر و عرض نباید ناگفته بمانند را ذکر خواهم کرد.