نگاهی به رساله لیزیس افلاطون | بحث در باب چیستیِ دوستی

رساله لیزیس افلاطون

در نوشتار حاضر، خواهان بحث در باب رساله‌ای هستم که نظرات در مورد آن بسیار متفاوت اند: رساله لیزیس افلاطون. برخی آن را رساله‌ای خام و برخی دیگر پخته می‌بینند. در همین ابتدا می‌خواهم نظر-ام را در مورد این رساله عرض کنم. به نظر من، رساله از لحاظ ادبی یک سر و گردن از رسالات نخستینِ افلاطون بالاتر است. توصیف شخصیت‌ها و ارتباط آن‌ها با یکدیگر و البته راوی‌بودن سقراط، از نکات جدیدی نسبت به رسالات نخستینِ افلاطون محسوب می‌شوند؛ اما از لحاظ فلسفی – به نظر من – استدلالات سقراط، شاید آگاهانه، در رساله لیزیس استدلالاتی مُجاب‌کننده نیستند و تنها کاربرد آن‌ها در فریب‌دادن طرف مقابل است.

در باب تاریخ نگارش رساله لوسیس یا لیزیس افلاطون به‌قطع نمی‌توان سخن گفت، لیکن به‌طورکلی می‌توان آن را در زمره‌ی رسالات سقراطی به حساب آورد؛ یعنی رسالاتی که مربوط به دوران اولیه‌ی نگارش افلاطون هستند. رسالاتی که حول یک تعریف می‌چرخند و دست آخر هم به یک تعریف نمی‌رسند.

فارغ از این‌ها، در مورد اصالت رساله، همین‌قدر می‌توانم بگویم که در قرن اخیر، هیچ پژوهشگری در باب اینکه این رساله از افلاطون است شک ندارد.

شَمایی کلی از رساله لیزیس یا لوزیس افلاطون

سقراط به‌عنوان راوی، با دو فرد، یکی هیپوتالس و دیگری کتزیپوس، دیدار می‌کند و پس از گفت‌وگویی اولیه از ورزشگاهی تازه‌ساخت باخبر می‌شود که این دو به همراه چندی دیگر در آن‌جا جمع می‌شوند و به بحث و جدل می‌پردازند. در این بین، سخن از معشوق هیپوتالس به میان می‌آید و معلوم می‌گردد که وی معشوقی نوجوان به نام لیزیس دارد که سخت دوستدار اوست. برای او شعر می‌گوید و خاطر-اش را بسیار می‌خواهد. سقراط می‌گوید که شعر خواندن، و به اصطلاح این ادا اطوارها، بر غرور معشوق‌ها می‌افزاید. چون هیپوتالس رفتار صحیح را از سقراط جویا می‌شود، سقراط می‌گوید که تا لیزیس را نبیند، نمی‌تواند بگوید که چگونه با آن نوجوان می‌باید رفتار کرد. از این رو، قرار می‌گذارند که در ورزشگاهی بحثی راه اندازند تا لیزیس هم به بحث بپیوندد، چرا که لیزیس به این‌گونه بحث‌ها، آن‌هم اگر یک پای بحث سقراط باشد، بسیار علاقه دارد.

همین اتفاق روی می‌دهد و منکسنوس و لیزیس، دو نوجوان کم‌سن‌وسال، مورد آماج حملات پرسشی سقراط قرار می‌گیرند. به این ترتیب بحثی در باب دوستی شکل می‌گیرد و پرسش اصلی سقراط این است که «دوستی چیست»؟

در اینجا، مقصود از دوستی می‌تواند علاقه‌ی بین دو شخص هم در نظر گرفته شود. این که دوستی و علاقه‌ی مورد نظر در این رساله، با دوستی و علاقه و عشق در رساله‌ی مهمانی یکی است یا نه، بحثی است که میان شارحان اصلی افلاطون در میان بوده و هست.

خلاصه رساله لیزیس افلاطون

1- مقدمه‌ی رساله

راوی رساله لوسیس یا لیزیس، سقرط است. او آن‌هنگام که از آکادمی به سوی ورزشگاه می‌رود، به دو فرد برمی‌خورد: هیپوتالس و کتزیپوس. نکته‌ای که می‌باید به آن اشاره کنم این است که به‌ورزشگاه‌رفتن سقراط در آن زمان امری متداول بوده، زیرا فی‌الواقع این مکان برای کسانی که خواهان بحث و گفت‌وگو با دیگران بوده‌اند، مکانی مناسب بوده است.  به‌هرحال، بحث سقراط با آن دو تن به معشوق هیپوتالس، یعنی لیزیس می‌رسد و پس از آن‌که کتزیپوس از شعر گفتن و ستایش‌های هیپوتالس از معشوق‌اش سخن به میان می‌آورد، سقراط می‌گوید که «… دور از عقل نیست که انسان به جای رام‌کردن معشوق، او را به وسیله‌ی شعر و سرود وحشی کند؟» [افلاطون، رسالات، برگردان م.ح.لطفی، تهران، انتشارات خوارزمی، 1368، ص 140]

هیپوتالس، چون سخن سقراط در نظر-اش خوش می‌آید، از سقراط راه رفتار صحیح را جویا می‌شود. اما سقراط می‌گوید تا لیزیس را نبیند، نمی‌تواند بگوید که با او چگونه رفتار باید کرد. از این رو، به داخل ورزشگاه نوبنیادی می‌روند که محل بحث هیپوتالس و کتزیپوس و دیگران، زیر نظر یک سوفسطلایی به نام میکوس است. قرار است در آن‌جا سقراط بحثی را آغاز کند تا لیزیس هم به آن‌ها ملحق شود. این پیشنهاد ازآنِ هیپوتالس بود. همو بود که به سقراط گفت «… اگر تو با کتزیپوس وارد ورزشگاه شوی و در گوشه‌ای بنشینی و گفت‌وگویی آغاز کنی، بی‌گمان لیزیس به نزد تو خواهد آمد، زیرا به شنیدن بحث، دلبستگی فراوان دارد». [پیشین، صص 140-141]

از قضا آن روز، روز جشن است و جوانان در ورزشگاه گرد هم آمده‌اند. چون سقراط وارد ورزشگاه می‌شود، مراسم جشن را پایان‌یافته می‌بیند و هر گروهی را سرگرم کاری مخصوص. در اینجا سقراط، لیزیس را می‌بیند که تاجی از گل به سر دارد و به سبب زیبایی‌ خاص‌اش از دیگران جدا به نظر می‌رسد. در همین هنگام است که منکسنوس، که گویا همان منکسنوسی است که یکی از رسالات افلاطون به نام اوست، به همراه چند جوان دیگر به سقراط می‌پیوندند و لیزیس، که تا آن‌هنگام شرم بر او غالب بود، نیز به جمع می‌پیوندد.

سقراط از منکسنوس چند سوال مقدماتی می‌پرسد و چون منکسنوس را برای اجرای یکی از آیین‌ها صدا می‌زنند، سقراط لیزیس را مخاطب قرار می‌دهد. او با پرسش‌های مکرر خود می‌خواهد به هیپوتالس، که در آن پشت پنهان شده تا لیزیس او را نبیند، نشان دهد که معشوق را این‌گونه باید بار آورد تا غروری نداشته باشد و نه آن‌که با شعر و سرود باعث مغرور شدن او شد. اما چگونه این کار را انجام می‌دهد؟

سقراط به لیزیس می‌گوید که پدر و مادر او دوست‌اش دارند و طبیعتاً به‌دنبال خوشبختی فرزند خود هستند. سپس با این پیش‌فرض که کسی که اختیار-اش به دست دیگران باشد خوشبخت نیست، نوجوان بیگناه را دچار تناقض می‌کند. او پرسش می‌کند و پاسخ می‌شنود و حاصل این پرسش و پاسخ این است که پدر و مادر لیزیس او را از انجام بسیاری کارها بازمی‌دارند و حتی اختیار او را در دست یک برده قرار داده و او را تحت آموزش آموزگار گماشته‌اند. او – یعنی لیزیس – حتی اجازه‌ی گرفتن لگام اسب را ندارد. لیزیس علت را کمیِ سن خود می‌داند؛ اما سقراط در پاسخ می‌گوید:

گمان نمی‌کنم علت کمی سال باشد. چه گمان می‌بَرَم پدر و مادر-ات برای پاره‌ای کارها منتظر نمی‌شوند تا تو مسن‌تر گردی بلکه آن‌ها را هم‌اکنون به تو واگذار می‌کنند. مثلاً وقتی که می‌خواهند در خانه چیزی خوانده یا نوشته شود، به تو روی می‌آورند. [پیشین، ص 144]

پس معیار چیست که لیزیس اجازه‌‌ی انجام برخی کارها را دارد و برخی کارها را نه؟ به زعم سقراط در رساله لیزیس افلاطون، این دانایی و نادانی انسان در زمینه‌ی موردنظر است که باعث می‌شود به انسان اختیار کاری را دهند یا نه. اینجا سقراط سودگرایی و دانش‌گرایی همیشگی‌اش را با هم تلفیق می‌کند و به لیزیس می‌گوید:

پس اگر دانا شوی همه دوست تو خواهند بود و تو را گرامی خواهند داشت زیرا خوب و سودمند خواهی بود، ولی اگر دانا نگردی هیچ‌کس، حتی پدر و مادر و دیگر خویشان‌ات، دوست تو نخواهند بود. [پیشین، ص 146]

سپس سقراط می‌گوید همین که لیزیس اجازه‌ی انجام خیلی کارها را ندارد و حتی برای او آموزگار تعیین کرده‌اند نشان از نادانی او دارد و چون نادان است نباید مغرور باشد. لیزیس می‌پذیرد. سقراط چون به هدف خود، یعنی ازبین‌بردن غرور لیزیس، رسیده‌است روی به هیپوتالس می‌کند تا به او بگوید که با معشوق این‌گونه باید سخن گفت؛ لیکن به‌یک‌باره به یاد می‌آورد که هیپوتالس خوش ندارد که لیزیس از حضور او در این جمع باخبر شود، پس سکوت اختیار می‌کند.

در همین‌دم، منکسنوس بازمی‌گردد و با اصرار لیزیس بحثی میان سقراط و منکسنوس درمی‌گیرد – بحثی که می‌توان گفت کاملاً یک‌طرفه است و منکسنوس، که گویی در بحث و گفت‌وگو چیره‌دست است، تا پایان رساله جز تایید پرسش‌ها و پیش‌فرض‌های سقراط چیزی زیاده نمی‌گوید؛ همچون اغلب رسالات نخستین و میانیِ افلاطون.

2- تعریف نخست از دوستی

بحث سقراط با منکسنوس در رساله لیزیس افلاطون در باب چیستی دوستی است. سقراط به منکسنوس می‌گوید که از دوستی چیزی نمی‌داند و منکسنوس و لیزیس، که دوست هستند، باید بدانند دوستی چگونه چیزی است. او می‌پرسد:

… وقتی کسی به کسی دلباخته است کدام‌یک از آن‌دو دوست دیگری است؟ عاشق دوست معشوق است یا معشوق دوست عاشق یا از این نظر میان آن‌دو فرقی نیست؟ [پیشین، ص 148]

 منکسنوس، گزینه‌ی آخر را می‌پذیرد. سقراط می‌گوید با پذیرفتن گزینه‌ی آخر، نتیجه این می‌شود که هر دو دوست یکدیگر اند حتی اگر معشوق به عاشق علاقه‌ای نداشته باشد. سقراط در ادامه با پرسشی زیرکانه، سعی در به‌چالش‌کشیدن تعریف می‌کند.

او می‌گوید:

عاشق دوست معشوق است اعم از آن‌که معشوق به او مهر بورزد یا از او بیزار باشد یا معشوق دوست عاشق؟ یا اگر مهربانی از هر دوسر نباشد هیچ‌کدام را نمی‌توان دوست دیگری شمرد؟ [همان]

منکسنوس با قبول گزینه‌ی آخر، برخلاف سخن پیشین خود عمل می‌کند. یعنی قبول می‌کند که تا دو طرف به یکدیگر علاقه نداشته باشند نمی‌توان هیچ‌کدام را دوست دیگری دانست. اما سقراط دوباره تعریف تازه را رد می‌کند. او می‌گوید برطبق این تعریف، اگر عاشقْ خودْ معشوق نباشد، نمی‌توان او را دوست معشوق به حساب آورد. بنابراین کسی که اسب را دوست دارد ولی اسب او را دوست ندارد، دوست اسب نیست و همینطور کسی که سگ و شراب را دوست دارد چون سگ و شراب او را دوست ندارند، دوست سگ و شراب نیست. همچنین فیلسوف، یعنی دوست‌دار دانش، اگر از سوی دانش مورد مهر و دوستی قرار نگیرد، دوست دانش به حساب نمی‌آید که این سخنی بی‌معنی است و معلوم می‌شود که تعریف آخر تعریف صحیحی نیست.

3- تعریف جدید از دوستی در رساله لیزیس

پس باید نتیجه گرفت که دوست، کسی است که دوست می‌دارد، چه مورد مهر معشوق قرار گیرد چه مورد نفرت او. یعنی پدر و مادر دوست کودکان خویش اند، هرچند کودکان توانایی دوست‌داشتن پدر و مادر را ندارند. تمام این سخنان را منکسنوس می‌پذیرد؛ اما سقراط دوباره بازی خودرا ادامه می‌دهد و این تعریف را هم رد می‌کند.

او می‌گوید اگر این‌گونه باشد «بدین نتیجه می‌رسیم که بسی مردمان دشمنان خویش را دوست می‌دارند و از دوستان خویش بیزار اند. ولی دوست گرامی، این سخن دور از عقل است و در تصور نمی‌گنجد که کسی دوست دشمن و دشمن دوست باشد» و به این طریق، تعریف تازه نیز رد می‌شود. پس نتیجه‌ی کلی این می‌شود که نه می‌توان عاشق را دوست نامید و نه معشوق را ونه کسی که هم عاشق است و هم معشوق. به نظر می‌رسد بحث به بن‌بست رسیده و هیچ‌کس راهی برای رهایی از این بن‌بست نمی‌بیند. اما سقراط پیشنهاد می‌کند که از راهی دیگر بروند تا ببینند آیا از این راه می‌شود به مقصود رسید یا خیر؟

4- تعریف سوم دوستی

سقراط به سراغ شاعران می‌رود و با توسل به بیت هومر می‌گوید «خداوند کسانی را که مانند یکدیگر اند به هم نزدیک می‌سازد و با هم دوست می‌کند». او بر این نظر است که بر طبق این تعریف، هم‌جنسان و همانندها با یکدیگر دوستی می‌کنند. سپس بعد از شنیدن تایید منکسنوس به بررسی این رأی می‌پردازد. او می‌گوید دو چیز بد، نمی‌توانند با هم دوست شوند زیرا بد می‌رنجاند و هیچ‌کس با کسی‌که رنجاننده است، دوستی نمی‌کند. همچنین بد همیشه تغییر می‌کند و به او اعتماد  نمی‌توان کرد.

پس به دو دلیل دوستی دو بد میسر نمی‌تواند شد: یکی آن‌که بد همیشه رنجاننده است و هیچ‌کس نمی‌خواهد رنجیده شود و دیگر این‌که «… بدان به خود نیز همانند نیستند چه رسد به دیگران. چه، بدان همواره تغییر می‌یابند و به آنان  هیچ اعتماد نمی‌توان کرد، و آن‌چه به خود همانند نباشد چگونه می‌تواند همانند دیگری باشد و با او دوستی گزیند؟»

 پس گویا سقراط، کسی را که ماهیتی ثابت ندارد بد می‌داند و بر این نظر است که انسان خوب، کسی است که ماهیتی ثابت داشته باشد و هیچ تغییر نکند که البته من با این سخن هیچ موافق نیستم.

  به هر صورت، سقراط نتیجه می‌گیرد که تنها خوب‌ها می‌توانند دوست یکدیگر باشند. اما دوباره در همین‌جا، سقراط سنگ جلوی پا می‌اندازد و می‌گوید دو چیز همانند از آن جهت که هماننداند، چه سودی برای هم دارند که بخواهند همدیگر را برای دوستی انتخاب کنند؟ سپس می‌گوید شاید بتوان دوستی دوچیز خوب را این‌گونه توجیه کرد که آنان نه از آن حیث که همانند اند، بل از آن حیث که خوب و نیک ‌اند، دوست یکدیگر می‌توانند باشند. ولی این را هم این‌گونه رد می‌کند که شخص خوب، یعنی شخصی که برای خود کافی و بی‌نیاز است، پس با این فرض دو چیز برای‌خودکافی و بی‌نیاز، چه حاجتی به هم دارند که آن حاجت باعث دلبستگی‌شان به یکدیگر شود و اگر دلبستگی‌ای در کار نیست، چگونه می‌تواند دوستی‌ای در کار باشد؟ و این‌گونه، سقراط تعریف هومر را هم رد می‌کند.

البته اینجا هم سودگرایی سقراط مشخص است و می‌خواهد دوستی را هم بر پایه‌ی سود و نیاز ببیند.

5- تعریف جدید سقراط از دوستی در رساله لیزیس

سقراط این بار به سراغ عکس تعریفی هومر می‌رود. او می‌گوید روزی کسی با او سخن می‌گفته و بر این عقیده بوده است که هر چیزی با ضد خود دوست ‌می‌شود و به قول هزیود، کوزه‌گر با کوزه‌گر می‌ستیزد. یعنی همانندان دشمن یکدیگر اند و ضدها دوست یکدیگر:

 زیرا هرچیزی خواهان چیزی است که از آن بی‌بهره است. مثلاً خشکی خواهان رطوبت است و سردی خواهان گرمی، تلخی شیرینی را می‌طلبد و تیز، کند را. خالی جویای پر شدن است و پر در تلاش خالی‌شدن. پس هرچیز خواهان مخالف خویش است، در حالی‌که هیچ‌‌چیز از مانند خود لذت نمی‌برد. [پیشین، ص 154]

 اما سقراط این تعریف را هم رد می‌کند. او می‌گوید این سخن دور از عقل است زیرا بر طبق تعریف باید دوست را دوست دشمن بدانیم و دشمن را دوست دوست یا عدل را دوست ظلم بدانیم و ظلم را دوست عدل. پس این تعریف هم راه به جایی نمی‌برد:

پس نه دو چیز همانند دوست یکدیگر توانند بود و نه دو چیز مخالف. [همان]

6- یافتن کوره‌راهی جدید از برای چیستی دوستی

  پس از این، سقراط با تقسیمی تازه میان خوب و بد، امری خنثی، یعنی نه خوب و نه بد، را در نظر می‌گیرد و می‌گوید حال که خوب نه با خوب می‌تواند دوستی گزیند و نه با بد، پس باید سراغ چیزی که نه خوب است و نه بد برویم. چیزی که نه خوب است و نه بد، یا با بد دوستی می‌گیرد یا با خوب و یا با نه خوب و نه بد. با بد نمی‌تواند دوستی گزیند زیرا هیچ‌کس با بد دوست نمی‌شود. با نه خوب و نه بد هم نمی‌تواند دوست شود، زیرا پیش از این ثابت شده که دو چیز همانند، نمی‌توانند دوست یکدیگر باشند. پس می‌ماند گزینه‌ی خوب: یعنی چیزی که نه خوب است و نه بد با خوب دوست می‌شود. مثلاً شخص بیمار به علت بیماری با پزشک دوست می‌شود. در اینجا پرشک خوب است، بیماری بد و تن نه خوب و نه بد. پس می‌توان نتیجه گرفت که «… آن‌چه نه خوب است نه بد، به علت ابتلا به بدی با چیز خوب دوستی می‌گزیند»؛ اما چیزی که نه خوب است و نه بد هنگامی می‌تواند به علت ابتلا به بدی با خوب دوست شود که کاملاً بد نشده باشد. درست است؟

سقراط پیش از این ثابت کرده بود که بد نمی‌تواند با خوب دوست شود. پس چیزی که نه خوب است و نه بد، آن‌زمان می‌تواند به علت ابتلا به بدی با خوب دوست شود که کاملاً به بدی مبتلا نشده باشد. سقراط این مطلب را با مویی که بر اثر پیری سفید شده و مویی که بر اثر رنگ سفیداب سفید شده است توضیح می‌دهد. او ابتدا می‌گوید «پاره‌ای چیزها، وقتی که عارضه‌ای برآن‌ها رو می‌آورد، خود نیز مانند آن عارضه می‌گردند درحالی‌که برخی دیگر چنین نیستند». یعنی وقتی مو را با سفیداب سفید کنند، عارضه‌ی سفیدی کاملاً بر مو وارد نمی‌شود و مو کاملاً مانندی عارضه نمی‌گردد. اما هنگامی که مو بر اثر پیری سفید می‌شود، کاملاً مانند عارضه‌ی سفیدی می‌شود. پس چیزی که نه خوب است و نه بد نیز، گاهی به سبب ابتلا به بدی، کاملاً بد می‌شود و گاهی بد نمی‌شود و تنها در صورت وقوع شق اخیر است که می‌تواند با خوبی دوستی گزیند. از این نکته، سقراط تعریفی در مورد فیلسوف استخراج می‌کند. به این صورت که

نه دانایان راستین، خواه خدا باشند و خواه آدمی، دوست دانایی هستند و نه کسانی که به سبب ابتلا به نادانی بد شده‌اند. زیرا هیچ‌ بد و نادانی دوستدار دانش نیست. در این میان، فقط کسانی می‌مانند که به درد نادانی مبتلا هستند ولی این ابتلا به اندازه‌ای نیست که آنان را به کلی نادان و بی‌خرد ساخته باشد، بلکه هنوز می‌دانند که نمی‌دانند. از این رو، تنها کسانی به فلسفه عشق می‌ورزند که نه نیک ‌اند و نه بد، در حالی‌که نیکان و بدان از فلسفه گریزان‌اند زیرا، چنان‌که بحث ما پدیدار ساخت، نه دو چیز که همانند یکدیگر اند با هم دوستی می‌گزینند و نه دو چیز مخالف. [پیشین، صص 157-158]

در ادامه‌ی رساله لیزیس، سقراط –که در ظاهر در اینجا راضی شده است که تعریف جدید تعریفی کامل است – به‌یک‌باره دچار تردید می‌شود و بر تعریف تازه خدشه وارد می‌سازد. او می‌گوید وقتی کسی به کسی دیگر عشق می‌ورزد، این کار را برای هدف و غایتی انجام می‌دهد. مثلاً بیمار برای تندرستی با پزشک دوستی می‌گزیند. اما، بر طبق آن‌چه گفته شد، او برای تندرستی دوست پزشک است پس می‌توان گفت دوست تندرستی هم هست. یعنی «… وقتی که ما دوستی چیزی هستیم، دوستی ما با آن برای خاطر چیزی دیگر است که دوست آن هستیم و به علت چیزی که دشمن آن ایم. [پیشین، ص 159]

 پس حالا که دوستی ما با چیزی برای چیزی دیگر است، دوستی ما با آن چیز دیگر نیز برای چیزی دیگر است و چون این سلسله باید انتهایی داشته باشد، سقراط نتیجه می‌گیرد که ما باید یک مقصد نهایی، یا اولین دوست، داشته باشیم که دوستی ما به خاطر خود-اش باشد و نه چیز دیگر.

اینجا می‌توان ردپایی از مثال نیک یا خیر که در رسالات بعدی، خاصه جمهوری، مطرح می‌شود را دید. یا بهتر بگویم بعضی این ردپا را می‌بینند و بعضی دیگر نه. من گمان می‌کنم نظری قطعی نمی‌توان داد. اما احتمالاً اینجا نظریه‌ای از مثال نیک دیده نمی‌شود. شیوه‌ی استدلال سقراط به گونه‌ای است که او مجبور می‌شود علتی نهایی برای دوستی‌ها متصور شود و نه‌‌آن‌که پیشاپیش از مثال نیک، طرحی در ذهن داشته باشد.

به هر صورت، سقراط به این نتیجه می‌رسد که نه خوبی علت دوستی‌ها است و نه بدی؛ زیرا خوب را به علت ابتلا به بدی دوست می‌داریم. یعنی چون بدی در کار است ما به خوب روی ‌می‌آوریم و خوب را به خاطر نفس خود-اش دوست نداریم. اما بدی هم آن‌گونه که در تعریف آخر ثابت شد، علت دوستی نیست زیرا مثلاً اگر بدی از بین برود، ممکن است هنوز هم گرسنگی و تشنگی و امثالهم باقی بمانند. همچنین همین گرسنگی و تشنگی گاهی می‌توانند سودمند باشند و گاهی مضر و گاهی هیچ‌کدام. «بنابراین اگر هم بدی از میان برود میل‌هایی که نه خوب ‌اند و نه بد خواهند ماند».

پس مشخص می‌شود که بدی هم علت دوستی نیست، زیرا با ازبین‌رفتن بدی هم هم‌چنان میل‌های نه خوب و نه بد وجود دارند. پس معلوم می‌شود علت دوستی‌ها، نه نیکی و بدی، بلکه میل و خواست است.

7- میل و خواست به‌مثابه‌ی علت دوستی

سقراط به این نتیجه می‌رسد که «میل‌کردن و خواستن، علت دوستی است و کسی که خواهان چیزی است، مادام که خواستن در او هست، دوست آن چیز است. [پیشین، ص 163]

 ازآن‌‌جاکه میل همواره جایی وجود دارد که نیاز وجود داشته باشد و نیازمند همواره خواهان چیزی است که فاقد آن است، «موضوع میل و عشق و دوستی، همواره چیزی است که متعلق به ماست» . پس دو دوست، متعلق به یکدیگر اند و نوعی تعلقْ آن‌ها را به هم می‌پیونداند. اما این تعریف، زمانی می‌تواند صادق باشد که متعلق‌بودن غیر از همانند بودن باشد زیرا در اثنای بحث ثابت شده که دو چیز همانند، نمی‌توانند دوست یکدیگر باشند.

سقراط در این قسمت از رساله لیزیس افلاطون می‌پرسد آیا «… خوب با خوب تعلق دارد، بد با بد و آن‌چه نه خوب است و نه بد با آن‌چه نه خوب است و نه بد؟»  و چون تأیید منکسنوس و لیزیس را می‌شنود می‌گوید این همان نتیجه‌ای است که در ابتدا رد کرده‌ایم. یعنی تعلق خوب با خوب و بد با بد بدین معنی است که خوب با خوب دوست می‌شود و این قضیه‌ای است که بطلان آن اثبات شده است. پس سقراط بعد از یک سخنوری طولانی، به این نتیجه می‌رسد که «… از گفت‌وگو چه نتیجه به دست آمد؟ ظاهراً هیچ. …اگر نه عاشق دوست است و نه معشوق، و نه کسانی که همانند یا مخالف یکدیگرند و نه نیکان و نه کسانی که با یکدیگر پیوند روحی و اخلاقی دارند، و نه هیچ‌کدام از انواع دیگر که برشمردیم»،  دیگر اصلاً نمی‌توان گفت دوست یعنی چه. [پیشین، ص 165]

چون در این هنگام، دایه‌ها به سراغ لیزیس و منکسنوس می‌آیند که آنان را به خانه بازگردانند، بحث هم به پایان می‌رسد؛ بی‌آن‌که معلوم شود دوستی چیست و دوست کیست؟

سخن پایانی

 چیزی که در این رساله، به‌نسبت دیگر رساله-های سقراطی، توجه را جلب می‌کند این است که خود سقراط نیز آن‌چنان تسلطی بر استدلال‌ها ندارد و به نوعی سرگشته است. حتی خود نیز یک‌بار به این امر اعتراف می‌کند. آن‌جا که تعریف هزیود را رد می‌کند و می‌گوید دوستی از ما می‌گریزد، منکسنوس می‌پرسد مقصود-ات چیست؟ سقراط پاسخ می‌دهد «به‌خدا سوگند خود نیز نمی‌دانم» . البته که می‌توان این سخن را با طنز سقراطی توجیه کرد، اما آن‌زمان که کلیت سخن‌ها و استدلال‌های سقراط را می‌نگرم، نوعی ابهام و سرگشتگی در کلمات‌اش می‌بینم.

 حتی قدرت استدلالات سقراط در این رساله، نسبت به رسالات دیگر کمتر است. من این رساله را به‌عنوان تمرینی در مغلطه و سخنوری می‌بینم. به‌نظر-ام اگر بنا به سخنان افلاطون و ارسطو، سوفسطاییان اهل بازی با کلمات و عبارات بوده‌اند، سقراط در این رساله یک سوفسطایی تمام‌عیار است که دو کودک یا نوجوان را با پرسش و پاسخ‌های خود سردرگم می‌کند. او در بسیاری جاها، طوری سخن می‌گوید که انگار می‌داند دوستی چیست. مثلاً جایی‌که پس از تعریف نخست بدین نتیجه می‌رسد که «… بسی مردمان دشمنان خویش را دوست دارند و از دوستان خویش بیزار اند»، می‌گوید این سخن دور از عقل است.

او تا فهمی از دوستی نداشته باشد، چگونه می‌تواند بگوید دور از عقل است. این فهم می‌تواند حتی ناشی از ساختار زبان سقراط باشد. البته این پیش‌فرض‌داشتن مفهوم دوستی، در مورد دیگرْ مفاهیمی که سقراط به دنبال آن‌ها است نیز صادق است – همچون عدالت، خویشتن‌داری، دین‌داری و شجاعت که همگی جزئی از آرته یا فضیلت انسانی هستند.

اما این احتمال نیز هست که سقراط آگاهانه مخاطبین خود را دست انداخته است. چه همان اول که لیزیس را مجبور می‌کند تا اقرار به نادانی خود کند و چه در طول بحث که بارها با رد و تأیید یک تعریف، همه را سردرگم می‌کند. اوج این دست‌انداختن جایی است که آن فرد را که عقیده داشت دو چیز ضد، دوست یکدیگر اند، ابتدا فرزانه می‌داند، سپس می‌گوید آیا سخن او دور از عقل نیست؟

اگر سخنان‌اش دور از عقل است، چرا فردی فرزانه است؟ نکته‌ی جالب دیگری پیرامون رساله لوسیس یا لیزیس افلاطون وجود دارد و آن احتراز سقراط از تن‌دادن به تسلسل است: آن‌جا که سقراط مجبور می‌شود برای سلسله‌علل، یک عله‌العلل یا مقصود نهایی فرض کند.

 آخرین نکته آن‌ که رساله لیزیس بسیار زیبا به پایان میرسد. پس از آن‌همه تعریف و بحث و استدلال، در آخر سقراط به منکسنوس و لیزیس می‌گوید:

امروز هم من پیرمرد سزاوار ریشخند شدم و هم شما نوجوانان، زیرا همه‌ی کسانی که در اینجا جمع اند پیش خود خواهند گفت شما دو تن و من گمان می‌کردیم دوست یکدیگر ایم، ولی پس از آن‌همه کوشش معلوم شد هنوز نمی‌دانیم دوست یعنی چه؟