25 تا از بهترین فیلمهای فلسفی | غرقشدن اندیشمندانه در صفحهی تلویزیون

کسانی که با دنیای فلسفه عجین اند، نباید برای صرف زمان خود حتماً مشغول خواندن کتابهای فلسفی شوند، بل گاه مطالعهی یک رمان فلسفی یا تماشای یک فیلم فلسفی میتواند به طور ملموستر و انضمامیتر، موجب شود که پایههای یک دکترین فلسفی در زندگی روزمره دیده شوند. مطالعهی رمان تهوع سارتر، در برخی مواقع خاص، بسیار دلنشینتر از مطالعهی کتاب هستی و نیستی اوست، و این در حالی است که هر دوی این کتابها در حال گفتن یک سری مطلب مشابه هستند. منظور-ام از مواقع خاص، مواقعی است که به هر علتی نمیتوان دقت و توجه و تمرکز را روی مطالعهی کتاب سنگین هستی و نیستی گذاشت و در عوض اوضاع بیرونی و درونی بهگونهای است که مطالعهی یک رمان بیشتر باب طبع است. همین قضیه برای فیلم های فلسفی نیز صادق است.
ممکن است در برخی مواقع مطالعهی کتاب فلان فیلسوف باب طبع نباشد و در آن ساعات آدم بخواهد مقداری میوه، کمی آجیل و چیپس و چند لیوان آبمیوه کنار دستاش بگذارد و در تاریکی بنشیند و غرق تماشای یک فیلم شود، اما نه هر فیلمی؛ بل فیلمی که بتواند مقداری ذهناش را تحریک کرده و او را وادار به اندیشیدن کند، حالا نه در حدِ مطالعهی یک کتاب – ولی بتواند برای ذرهای هم که شده این کار را انجام دهد. خوشبختانه در دنیای سینما چند فیلم هستند که توانایی این کار را دارند. من در ادامه به برخی از این فیلمها بهعنوان فیلم های فلسفی خواهم پرداخت. شاید بتوان فهرستی بلندبالا از فیلم های فلسفی تهیه کرد، اما من در اینجا صرفاً قصد معرفی 25 فیلم را به عنوان فیلم های فلسفی دارم.
بهترین فیلم های فلسفی
۲۵. اسب تورین [2011] – بلاتار
بادی که در کوچههای خاموش میپیچد و اسبی که دیگر نمیخواهد راه برود. بلاتار در این فیلم بیرحم و مرگآلود، ما را به دنیایی میبرد که گویا پایانِ جهان، دیگر یک اتفاق نیست؛ یک وضعیت است. دوربینِ کند، تکرار ملالبار روزمرگی، و خستگی استخوانسوز آدمهایی که چیزی جز نان و سیب ندارند. اینجا نیچهایترین تصویر از فروپاشی معنا را میبینیم: نه انفجار، نه فریاد؛ فقط باد. بادِ آخرالزمان.
داستان فیلم روایتگر پدر و دختریست که در خانهای روستایی و دورافتاده، با طبیعتی در حال شورش و حیاتی در حال فروپاشی، به سختی روزگار میگذرانند. هر روز تکرارِ روز قبل است، اما در هر تکرار، چیزی کم میشود؛ چیزی خاموش میشود. فیلم بدون حادثهی کلاسیک پیش میرود، اما خودش به تمام معنا، خودِ حادثه است.
همچنین ببینید: نقد فیلم اسب تورین
۲۴. عصر جدید [1936] – چارلی چاپلین
چرخدنده، انسان، ازخودبیگانگی – «عصر جدید» روایت آدمیست که زیر سنگینی ماشین و زمان له میشود، اما هنوز لبخند میزند. چاپلین با لباسی کهنه و چشمهایی درخشان، علیه دنیایی ایستاده که انسان را با پیچ و مهره یکی میبیند. این فیلم کمدی نیست، مرثیهایست برای انسان مدرن؛ کسی که در کارخانه کار میکند، در صف نان میایستد، به جای آزادی، انضباط میبلعد و هنوز عاشق میشود؛ یک رقصِ غمانگیز با موسیقی ماشینها و امیدی که نمیمیرد.
فیلم پیرامون کارگریست که در کارخانهای عظیم کار میکند و در اثر فشار کار، دچار فروپاشی روانی میشود. پس از مدتی در بیمارستان، به دنبال زندگی سادهای میرود و دختری بیخانمان را ملاقات میکند. با هم تلاش میکنند خوشبختی را – حتی اگر موقتی – در دنیایی پر از محدودیت و سختی پیدا کنند؛ فیلمی بیکلام، اما پُر از فریاد.
۲۳. ژان دیلمان [1975] – شانتال آکرمن
ظرف، سیبزمینی، سکوت – «ژان دیلمان» تماشای زندگی است، بیهیچ فریادی؛ فیلمی دربارهی زنی که روز-اش را با نظم وسواسگونهای میگذراند: پختن، تمیز کردن، خرید، و در سکوت فرو رفتن. اما همین نظم، در دل خود اضطرابی دارد که آرامآرام میجوشد. آکرمن با دوربینی ثابت، با قابهایی از خانهای ساده، ساختاری خلق میکند که فروپاشی را نه فریاد که با افتادن یک قاشق نشان میدهد. اینجا فلسفه نه در گفتوگو بلکه در زمان جاریست؛ در تکرار، در روتین، در زنی که دیده نمیشود اما همهچیز اوست.
فیلم داستان سه روز از زندگی زنی بیوه را روایت میکند که با پسر نوجواناش زندگی میکند و با فاحشگی هزینهی روزمره را درمیآورد. همهچیز در خانهاش منظم و کنترلشده بهنظر میرسد، اما هر روز، جزئی از این نظم میلغزد؛ و همین لغزشهای کوچک، راه را برای یک انفجار درونی هموار میکنند. ژان دیلمان فیلمیست که صبوری میطلبد، اما در پایان، تماشاگر را رها نمیکند.
۲۲. استاکر [1979] – آندری تارکوفسکی
منطقهای ناشناخته، راهنمایی مرموز و سفری به درونِ خواستههای انسان – تارکوفسکی در «استاکر» مرز علم و عرفان را درنوردیده و به جایی میرسد که ایمان از دل شک بیرون میزند. این فیلم نه ماجرای عبور از حصارهای فیزیکی که عبور از شکافهای روحیست. باران بیپایان، طبیعتِ بیجان و گفتوگوهایی که بیش از آنکه برای فهمیدن باشند، برای تأملکردن اند. استاکر، مرثیهایست برای امید.
فیلم داستان سه مرد را دنبال میکند: یک نویسنده، یک دانشمند، و یک «استاکر»؛ کسی که راه ورود به منطقهای مرموز را میداند. آنها وارد منطقهای میشوند که گفته میشود اتاقی در دل آن وجود دارد که عمیقترین آرزوهای انسان را برآورده میکند؛ اما هیچکس نمیداند دقیقاً کدام آرزو، و به چه بهایی.
۲۱. مرد مرده [1995] – جیم جارموش
گلولههای آرام، مرگهایی بیفریاد – جیم جارموش در این فیلم سیاهوسفید، از غرب وحشی اسطورهزدایی میکند و بهجای قهرمان، شاعری گمشده را قرار میدهد که قدمبهقدم به سوی مرگ سفر میکند. با موسیقی نیل یانگ و حضور روحی سرگردان بهنام «نوبادی»، «مرد مرده» بیش از آنکه وسترن باشد، یک مرثیهی اگزیستانسیالیستیست در ستایشِ ندانستن، و فرو رفتن در شبِ بیستارهی هستی.
داستان دربارهی ویلیام بلیک است، مردی آرام و حسابدار که به شهری دورافتاده در غرب میرود تا کاری بیابد. اما بهزودی درگیر قتلی تصادفی میشود و ناچار به فرار. در مسیر-اش با سرخپوستی بهنام «نوبادی» آشنا میشود که او را بلیکِ شاعر میپندارد. آنچه آغازِ فرار بود، کمکم مبدل میشود به سفری به سوی حقیقت، اسطوره و مرگ.
۲۰. درخت زندگی [2011] – ترنس مالیک
جهان با انفجاری آغاز میشود و درختی در حیاطی کوچک میروید. «درخت زندگی» فقط یک فیلم نیست، یک دعاست؛ نیایشی بصری به درگاه هستی، طبیعت و معنای رنج. ترنس مالیک در این شاهکار شاعرانه، تقابل راهِ طبیعت و راهِ فیض را میکاود؛ یکی با خشونت، دیگری با بخشش. تصاویری از کیهان، دایناسورها، کودکی و سوگواری، چنان درهم تنیدهاند که زمان معنای خود را از دست میدهد. اینجا، خلقت با اندوه گره خورده.
فیلم روایت خانوادهایست در دههی پنجاه میلادی در تگزاس، با پدری سختگیر و مادری مهربان. داستان از نگاه پسر خانواده، جک، بازگو میشود که در بزرگسالی به گذشته و به مرگ برادر-اش بازمیگردد. روایت خطی نیست؛ ذهنیست، شبیه خواب، شبیه خاطره. فیلم از لحظهای کوچک به ابعاد هستیشناختی میرسد.
۱۹. نور زمستانی [1963] – اینگمار برگمان
کلیسایی کوچک، کشیشی که ایماناش ترک برداشته و جهانی که بهنظر میرسد خدا در آن سکوت کردهاست. «نور زمستانی» یکی از تلخترین تأملات برگمان دربارهی ایمان، شک و خلأ وجودیست. سکوت در این فیلم، فریاد است. دردِ ناتوانی در تسلیدادن، از رنج فیزیکی هم دردناکتر است. برگمان ما را با چشمان خشک کشیشی تنها رها میکند تا با تنهایی خود روبرو شویم.
داستان پیرامونِ کشیشیست در کلیسایی خلوت در یک روستای سرد. مردی نزد او میآید، از ترس جنگ هستهای، از ترس بیمعنایی جهان. کشیش سعی میکند تسلیاش دهد، اما خود نیز به مرز فروپاشی ایمان رسیده. رابطهاش با زنی که دوستاش دارد نیز در این بحران ریشه دارد. فیلم، رویارویی با سکوتِ خداست.
۱۸. همهچیز همهجا بهیکباره [2022] – دنیل کوان و دنیل شاینرت
جهانی که میپاشد و زنی معمولی که باید آن را نجات دهد. در این فیلم دیوانهوار و درخشان، هر چیز کوچکی میتواند در دل خود معنایی کیهانی داشته باشد. شیرینیِ یک نان تست، شورِ دعوای خانوادگی، یا فلسفهی نیهیلیسم پشت یک سنگ گویا. طنز، اکشن، احساس و ایده، بیوقفه رویهم میغلتند. این فیلم، آشفتهبازاریست از جهانهای موازی و با این حال، تماشاگر را به یک نقطه میبرد: اهمیت لحظهی اکنون.
داستان دربارهی زنی چینی-آمریکاییست که درگیر ادارهی خشکشویی خود و دعواهای خانوادگیاش است. اما ناگهان متوجه میشود در کانون نبردی کیهانی قرار گرفته و باید به نسخههای مختلف خود در جهانهای موازی متصل شود تا جهانی از همپاشیده را نجات دهد – سفری جنونآمیز و در عین حال عمیقاً انسانی.
۱۷. سولاریس [1972] – آندری تارکوفسکی
در سیارهای دور، اقیانوسی زنده است که ذهن انسان را میخواند و خاطراتاش را زنده میکند. «سولاریس» بیش از آنکه یک فیلم علمیتخیلی باشد، یک مراقبهی فلسفیست دربارهی گناه، عشق، خاطره و مرز بین واقعیت و توهم. تارکوفسکی از فضا استفاده نمیکند تا فرار کند، بل برمیگردد به ژرفای روان انسان. اینجا «بیگانه» نه هیولاست، نه موجودی ناشناخته؛ بلکه خودِ ماست، آنگونه که از خود میگریزیم.
کریس، روانشناسیست که به ایستگاهی فضایی بر فراز سیارهی سولاریس فرستاده میشود تا تحقیقاتی را بررسی کند. اما با ورود-اش، همکاراناش را پریشان مییابد و خود نیز با حضور دوبارهی همسر مردهاش روبهرو میشود. آیا سولاریس دارد ذهنش را بازی میدهد یا واقعیت، چیزیست بسیار انعطافپذیرتر از آنچه فکر میکرد؟
۱۶. چشمه [2006] – دارن آرونوفسکی

سه داستان، سه زمان، یک جستجو: یافتن جاودانگی. آرونوفسکی در «چشمه» مفاهیم مرگ، عشق و ابدیت را در قالبی بصری، شاعرانه و رمزآلود میریزد؛ تصاویری از درخت زندگی، راهبهای مایا، کهکشانهای طلایی و قطرههایی که جاودانگی را وعده میدهند. این فیلم دربارهی آن چیزیست که انسان را از حیوان جدا میکند: آگاهی از مرگ و میل به غلبه بر آن.
فیلم سه خط داستانی موازی دارد: یک فاتح اسپانیایی در قرن شانزدهم، یک دانشمند امروزی که برای نجات همسر بیمار-اش تلاش میکند، و یک فضانورد که در آیندهای دور با درختی جاودانه در فضا سفر میکند. اما هر سه، چهرههایی از یک مرد هستند؛ مردی در جستجوی نجات معشوق، و شاید نجات خویش.
۱۵. مالیخولیا [2011] – لارس فون تریه
وقتی پایان جهان زیباترین عروسی دنیاست. «مالیخولیا» با موسیقی واگنر آغاز میگردد و با برخورد سیارهای به زمین پایان میگیرد، اما در میانهی این دو، روانِ انسانیست که آرامآرام فرو میپاشد. فون تریه افسردگی را همچون حقیقتی کیهانی تصویر میکند؛ چیزی که فقط برخی آن را زودتر حس میکنند. فیلم، تجربهایست از اضطراب، زیبایی و مرگ؛ جایی که آرامش فقط در پذیرش و تسلیم است.
فیلم در دو بخش روایت میشود: اولی پیرامون جاستین است، زنی که شب عروسیاش دچار افسردگی شدیدی میشود. دومی دربارهی خواهر او، کلیر، که در روزهای بعد با اضطراب نزدیکشدن سیارهای به نام “مالیخولیا” به زمین دستوپنجه نرم میکند. فیلم، داستان روان آدمیست در لحظات پیش از پایان.
۱۴. از نفس افتاده [1960] – ژان-لوک گدار
گلوله، عشق، نگاه به دوربین – «از نفس افتاده» فیلمیست دربارهی آدمهایی که انگار خودشان هم نمیدانند چرا زندگی میکنند، اما زندگی میکنند. گدار، قواعد سینما را میشکند تا نشان دهد خودِ قواعد هم شاید جعلی اند. اینجا فلسفه در فرم تنیده شده: قطعهای ناگهانی، دیالوگهایی که بیشتر به مونولوگ میمانند و شخصیتی که بیشتر از زندگی، عاشق تصویر خود در آینه است؛ شورش، پوچی، عشق؛ همه در یک سیگار نیمهکشیده.
فیلم دربارهی میشل است، جوانی خلافکار که پلیسی را کشته و حالا در پاریس مخفی شدهاست. او عاشق پاتریشیاست، خبرنگار آمریکایی، و میخواهد با او فرار کند. اما هیچچیز در این جهان قطعی نیست؛ نه عشق، نه وفاداری، نه حتی مرگ. فیلم، همچون شخصیتهایاش، آزاد و بیپرواست.
۱۳. زندگی شیرین [1960] – فدریکو فلینی
رم، شب، چراغها، رسواییها، اندوه – «زندگی شیرین» همانقدر که دربارهی لذت است، دربارهی خلأ هم هست. فلینی با نگاهی سرد اما اغواگر، دنیای روزنامهنگاری، سلبریتیها و عشقهای لحظهای را تصویر میکند؛ جهانی که زیر زرقوبرقاش تهی است. قهرماناش، مردیست که میداند چیزی کم دارد، اما نمیداند دقیقاً چیست – شاید معنا، شاید ایمان، شاید فقط کمی سکوت.
مارچلو، روزنامهنگاریست که در رم بین شبنشینیها، روابط عاشقانهی بیسرانجام و تجربههای معنوی گنگ، در جستوجوی معناست. اما زندگی او، بیشتر از آنکه حرکت بهسمت مقصدی باشد، تکراری بیپایان است. صحنهی پایانی با آن لبخند عجیب، خود یک کلاس فلسفه است.
۱۲. پرخوری بزرگ [1973] – مارکو فرری
چه میشود اگر آدمها تصمیم بگیرند بمیرند، اما نه با گلوله، بلکه با غذا؟ «پرخوری بزرگ» فیلمیست دربارهی اشباع؛ از غذا، از لذت، از زندگی. مردانی که میخورند و میخورند تا بمیرند، اما هیچکدام دقیقاً نمیدانند چرا. فیلم استعارهایست از جامعهی مصرفگرا، از تمدنی که در پی لذت ناب، خود-اش را میبلعد؛ طنزی سیاه، زننده و در عین حال عمیق.
چهار مرد میانسال، در ویلایی دورافتاده تصمیم میگیرند خودکشی کنند، آنهم از راه پرخوری. در طول فیلم، مهمانیای بیپایان برپاست؛ اما پشت این ضیافت، اندوهی بینام در کمین است. زنان، موسیقی و گفتوگوهای فلسفی این سقوط را تزیین میکنند.
۱۱. زیستن [1952] – آکیرا کوروساوا
اگر فقط چند ماه برای زندگی وقت داشته باشی، چه میکنی؟ «زیستن» روایت اداری، خشک و خاکستری از زندگی را میگیرد و آن را به تجربهای زیبا، دردناک و پرشور تبدیل میکند. کوروساوا از مرگ استفاده میکند تا زندگی را معنا کند. قهرماناش نه قهرمان است و نه متفاوت، فقط انسانیست که ناگهان بیدار میشود. و چه تلخ که ما اغلب فقط با ضربهای بزرگ بیدار میشویم.
آقای واتانابه، کارمند معمولی شهرداری، بهیکبار درمییابد که سرطان دارد و کمتر از یک سال زنده است. اکنون باید تصمیم بگیرد چگونه این زمان باقیمانده را زندگی کند. میان شبنشینیهای بیمعنا، مکاشفههای عمیق و پروژهای ساده اما انسانی، او راهاش را پیدا میکند. فیلم، سرود انسان در برابر زمان است.
۱۰. مهر هفتم [1957] – اینگمار برگمان
شطرنج با مرگ، در دل طاعون – «مهر هفتم» چیزی فراتر از یک فیلم است؛ مناجاتیست از دل تاریکی، در جستوجوی خدا، معنا یا فقط یک پاسخ. شوالیهای که از جنگهای صلیبی بازگشته، نه با دشمن که با شک مبارزه میکند. برگمان در این شاهکار، سکوت آسمان را ترسیم میکند: سکوتی که یا وحشتناک است، یا پر از امید.
در روزهای طاعون، شوالیه آنتونیوس بلوک به خانه بازمیگردد، اما مرگ به دنبالاش آمدهاست. او با مرگ وارد بازی شطرنج میشود تا زمان بخرد. همزمان، کارناوالی از زندگی در کنار مرگ جریان دارد؛ بازیگران، کشیشان، زائران و عشاقی که هنوز نان گرم و لبخند را باور دارند.
۹. آینه [1975] – آندری تارکوفسکی
فیلمی که خط داستان ندارد، اما روایتیست از روح. «آینه» همانقدر شعر است که سینماست. خاطرات، رؤیاها، لحظههایی گنگ از کودکی، جنگ، عشق، و بیماری مادر… همهچیز در هم تنیده است؛ همچون خودِ ذهن آدم. تارکوفسکی در این فیلم، دوربین را تبدیل به آینهای میکند که نه فقط گذشته که احساسات گمشده را منعکس میکند.
راوی، مردیست که در بستر بیماری خاطرات زندگیاش را مرور میکند: کودکی در دههی ۳۰، مادر تنها، جنگ جهانی، طلاق، پسر خود-اش، همه از دریچهی عاطفی و شاعرانه تصویر شدهاند. داستان خطی نیست؛ بلکه همچون ذهن، تکهتکه و مبهم است. آینهای از زمان و عاطفه.
۸. Blow-Up – میکلآنجلو آنتونیونی
واقعیت چیست؟ تصویر یا چیزی فراتر از آن؟ «Blow-Up» یا آگراندیسمان از بهترین فیلم های فلسفیست و روایتیست از عکاسی که با بزرگکردن یک عکس، شاید شاهد قتلی شده، شاید هم نه. اما پرسش اصلی فیلم این نیست. آنتونیونی از طریق لنز دوربین، به تماشای پوچی زندگی مدرن مینشیند؛ جهانی پر از فرم اما تهی از معنا؛ حقیقتی که از دستمان میگریزد و با بزرگنمایی، کوچکتر میشود، فیلم، بازیایست با واقعیت و با ما که تماشاگر آن هستیم.
توماس، عکاس مدی معروفیست که در یکی از عکسهایاش در پارک، چیزی مشکوک میبیند. با بزرگنمایی تصویر، فکر میکند قتلی را ثبت کرده، اما شواهد، مدام گم میشوند. ماجرا بیشتر از آنکه دربارهی جرم باشد، دربارهی ناتوانی ما در دانستن است.
۷. شبح آزادی [1974] – لوئیس بونوئل
«شبح آزادی» پرسهایست در جهانی که معنا، پیوستگی و منطق، بدل به شوخیهایی بیرحمانه شدهاند. بونوئل در این فیلم نه تنها با نظم روایت، که با عقلانیت رایج در زندگی مدرن سرِ جنگ دارد. فیلم از دل واقعیت میجوشد، اما هرچه پیش میرویم، زمین زیر پایمان نرمتر و لغزانتر میشود. اینجا آزادی نه نجاتبخش است، نه مایهی رهایی؛ شبحیست که ظاهر میشود و میگریزد، بیآنکه بدانیم واقعاً کی آمده و چرا رفته. طنز فیلم تلخ است، و این تلخی، همان جاییست که فلسفه سر برمیآورد.
فیلم مجموعهایست از اپیزودهایی بهظاهر بیربط: دختر گمشدهای که در اتاق نشسته، راهبههایی ولگرد، تیراندازی که قهرمان میشود، انسانهایی که دستشوییرفتنشان علنی و غذاخوردنشان پنهانیست. بونوئل با شکستن پیوند علت و معلول، تکهتکه کردن روایت و حذف مرکزیت شخصیتها، سؤالی اساسی را پیش میکشد: آیا زندگی معنا دارد، یا ما فقط دنبال آن میگردیم تا از آشفتگی بترسیم؟ این فیلم، پاسخی نمیدهد؛ فقط پرده را کنار میزند تا پوچی بدرخشد.
۶. دوازده مرد خشمگین [1957] – سیدنی لومت
اتاقی ساده، دوازده مرد، یک پروندهی قتل و یک میز. اما آنچه اتفاق میافتد، دادگاه عقل، تعصب، اخلاق و شک است. «دوازده مرد خشمگین» با کمترین امکانات، پیچیدهترین بحثهای فلسفی پیرامونِ عدالت و حقیقت را مطرح میکند. این ساختهی سیدنی لومت، فیلمیست دربارهی شک و دربارهی شهامت ایستادن در برابر اکثریت.
دوازده عضو هیئت منصفه باید دربارهی گناهکار بودن یا نبودن یک نوجوان فقیر تصمیم بگیرند. همه در ابتدا رأی به گناهکار بودن میدهند، جز یک نفر. اما این مخالفت، آغازیست برای بازبینی همهی پیشداوریها، شواهد، و حتی خودِ خودِ ما. فیلم، یادآوریایست از قدرت عقل و انسانیت.
۵. زنی در ریگ روان [1964] – هیروشی تشیگاهارا
شن، زمان، بیهویتی – «زنی در ریگ روان» تجربهای کابوسوار است از گرفتار شدن در جایی که نه راهِ رفتن دارد، نه معنای ماندن. فیلم، استعارهایست از زندگی مدرن، جایی که آزادی سرابی بیش نیست و تکرارْ تنها قانون حاکم است. مردی که در دل شن دفن میشود، نه به زور که بهتدریج، با وسوسهی معنا، با دلخوشیهای کوچک، با عادتی که بدل به قفس میشود. فیلم، فلسفه را زمزمه نمیکند؛ آن را فرو میریزد در چشم و گوش و دلِ تماشاگر.
ماجرای فیلم پیرامونِ معلمی است که برای جمعآوری حشرات به روستایی ساحلی میرود، اما شب را در خانهای درون گودال شنی میگذراند. وقتی میخواهد بازگردد، میفهمد گرفتار شده و راه خروجی ندارد. زنی در خانه زندگی میکند که با او در جمعآوری ماسه برای فروش همکاری میکند. آنچه در ابتدا شبیه اسارت است، کمکم به نوعی پذیرش تبدیل میشود. داستانی پیچیده دربارهی انتخاب، انزوا، و سازگاری.
۴. راشومون [1950] – آکیرا کوروساوا
چند شاهد، یک حادثه و چند روایت متضاد. راشومون – بهمثابهی یکی از بهترین فیلم های فلسفی تاریخ – فقط داستان یک جنایت نیست؛ روایت شکبرانگیز حقیقت است. کوروساوا، از دل فرهنگ ژاپنی، فیلمی ساخت که جهان را بهلرزه درآورد. پرسشی که فیلم میپرسد هنوز پاسخ ندارد: آیا حقیقت اصلاً وجود دارد یا هرکسی تنها نسخهی خودش را میبیند؟
فیلم داستان تجاوز و قتل یک ساموراییست، اما از چهار زاویهی مختلف: زن قربانی، راهزن متهم، روح مقتول و یک شاهد عادی. هر روایت، با دیگری در تضاد است. این ساختار چندروایتی، ما را مجبور میکند تا بپرسیم: اگر هیچ روایت نهاییای وجود ندارد، پس حقیقت کجاست؟
۳. جذابیت پنهان بورژوازی [1972] – لوئیس بونوئل
تجمل، ادب، ناهارهای رسمی، همهچیز مرتب است؛ اما هر بار که این دوستان بورژوا میخواهند غذا بخورند، اتفاقی پیشبینینشده مانع میشود. بونوئل با هوشی دیوانهوار، نقاب فرهنگ بورژوازی را کنار میزند و پوچیِ درخشان زندگی متمدن را به تصویر میکشد. این فیلم، یک رؤیای تکرارشونده است که میخواهد بیدارمان کند.
شش نفر از طبقهی بورژوا، بارها میکوشند برای ناهار دور هم جمع شوند، اما اتفاقاتی عجیب – از حضور ناگهانی ارتش گرفته تا رؤیاهای درون رؤیا – مانع میشود. ساختار روایی فیلم، مرز بین خواب و بیداری را میشکند و مخاطب را در حلقهای از نقد اجتماعی و فلسفی فرو میبرد.
۲. قاره هفتم [1989] – میشائل هانکه
خشونتی بیصدا، یأسی بیانفجار – «قاره هفتم» فیلمی است دربارهی یک خانوادهی عادی که تصمیمی عجیب و هولناک میگیرند. هانکه بیآنکه توجیه کند، تنها نشان میدهد: روتین، نظم و رفاه میتوانند ماسکی باشند بر تهیبودن محض؛ و این تهیبودن، در سکوت، آدمی را میبلعد.
فیلم داستان زوجیست که با فرزندشان در اتریش زندگیای بیحاشیه دارند. اما آرامآرام، نشانههایی از گسست در رفتارهایشان پدیدار میشود. آنها تصمیمی عجیب میگیرند که در ظاهر هیچ توجیهی ندارد، اما در سکونِ سرد فیلم، این بیمعنایی خود بدل به معنا میشود. فیلم بیآنکه حرف بزند، فریاد میزند.
همچنین ببینید: نقد فیلم قاره هفتم
۱. کبوتری برای تأمل در باب هستی [2014] – روی اندرسون

هیچ فیلمی شبیه این نیست. اندرسون در «کبوتری برای تأمل درباب هستی روی شاخهای نشست» جهان را قاب گرفته، فریز کرده، و از آن فاصله گرفته تا نگاه کند. آدمها با چهرههایی خاکستری، در اتاقهایی خنثی، با گفتوگوهایی بیمعنا، زیستن را تجربه میکنند. اما پشت این طنز سرد، دردی عمیق هست. دردی به نام بودن.
فیلم مجموعهایست از اپیزودها یا صحنههای ایستاده: دو فروشندهی لوازم شعبدهبازی، پادشاهی سادیستی، زنی که آواز میخواند، مردی که فقط میگوید «خوشحال ایم که حالتون خوبه». فیلم از مرز طنز عبور میکند، وارد ابسورد میشود و در آنجا، با ما روبهرو میشود – با حقیقت تلخ هستی و واقعیت گزندهی مرگ.
همچنین ببینید: نقد فیلم کبوتری برای تأمل در باب هستی روی شاخهای نشست
همچنین بخوانید: بهترین فیلمهای سیاسی