سینما

زوزه‌ی باد – زوال تدریجی | نقد فیلم اسب تورین

اسب تورین – آخرین اثر سینمایی بلا تار –  فیلمی است که بیش از هر چیز، تجربه‌ای جسمانی از فروپاشی را به تماشاگر منتقل می‌کند.

آغاز قصه – کوبش پتک نیهیلیسم

اسب تورین بیش از آن که یک فیلم روایی باشد، یک تأمل فلسفی عمیق بر پوچی وجود و زوال اجتناب‌ناپذیر جهان است. این فیلم، که در سال ۲۰۱۱ ساخته شد، با الهام از داستان مشهور اسب نیچه در تورین آغاز می‌شود – جایی که فیلسوف آلمانی، پس از دیدن شلاق‌خوردن یک اسب، دچار فروپاشی روانی می‌شود و تا پایان عمر سکوت می‌کند. بلاتار این رویداد تاریخی را به‌عنوان مقدمه‌ای نمادین قرار می‌دهد تا جهانی را ترسیم کند که در آن اراده به حرکت – چه در اسب، چه در انسان – رو به خاموشی می‌رود. فیلم، تجربه‌ای جسمانی از فروپاشی را به تماشاگر منتقل می‌کند؛ از همان پلان طولانی آغازین، جایی که پیرمرد پشت گاری نشسته و باد، گرد و غبار و خستگی را همچون حصاری دور او می‌پیچد، جهان خسته و بی‌قرارِ بلاتار بنا می‌شود. این، جهانی است تهی‌شده از معنا؛ جایی که هر حرکت، هر نگاه و هر تصمیمی از پیش محکوم به بیهودگی است. انگار در همان لحظه‌ی آغاز، می‌فهمیم که این پیرمرد و دخترش – و شاید خود ما – چیزی برای نجات ندارند، و این خانه‌ی سنگی، این صخره‌ی سرمازده، همان جهنم خاکستری است که از آن گریزی نیست.

نقد فیلم اسب تورین

شش روز به سوی زوال و تباهی

بلاتار در این فیلم دست از روایت‌پردازی آشنا می‌کشد. قصه‌اش خلاصه می‌شود به چند روز تکرار. پیرمردی خشن به نام اُهلسدورف (با بازی یانوش درژی) از دخترش (اریکا بوک) می‌پرسد: چه بر سر آن اسب آمد؟ این پرسش، دریچه‌ای به شش روز از زندگی آن‌هاست؛ شش روزی که می‌توانند یادآورِ شش روز آفرینش در اسطوره‌ها باشند، اما اینجا شش روز نه برای آفرینش که برای زوال و نابودی اند. هر روز با بیدار شدن آغاز می‌شود: دختر لباس پدر را می‌پوشاند، آب از چاه می‌کشد، سیب‌زمینی می‌پزد، اسب را تیمار می‌کند و شب با خاموش‌کردن چراغ پایان می‌یابد. اما این روتین، که در نگاه اول ساده به نظر می‌رسد، لایه‌لایه با لایه‌هایی از تباهی پوشیده شده‌است. اسب روزی از حرکت بازمی‌ماند، چاه خشک می‌شود، غذا ته می‌کشد، و باد – این باد لعنتی – بی‌وقفه زوزه می‌کشد، انگار که جهان در حال بلعیدن خودش است.

نقد فیلم اسب تورین

این ساختار تماشاگر را وادار به تأمل در چرخه‌های زندگی واقعی می‌کند، چنان‌که گویی روزمرگی ما هم همین‌قدر شکننده است و بادهای نامرئی زندگی ما را هم می‌سایند. اسب در فیلم فقط یک موجود زنده نیست؛ او نماد اراده، نیرو و زندگی است که به زوال می‌رسد. وقتی حرکت اسب متوقف می‌شود، انگار خود انرژی زندگی در جهان پیرامون نیز خاموش می‌شود. این توقف، پل ارتباطی میان انسان و طبیعت را نشان می‌دهد: همان‌طور که اسب ناتوان می‌شود، انسان نیز در برابر جریان زمان و نیروی طبیعت عاجز و بی‌پناه است.

فیلم گام‌به‌گام به سمت سیاهی مطلق می‌رود، جایی که دیگر هیچ امیدی حتی به شکل سایه‌ای لرزان باقی نمی‌ماند. وقتی مردی غریبه از راه می‌رسد و در سکوت پیرمرد و دختر، سخنانی درباب فساد عالم و شکست انسان سر می‌دهد، لحظه‌ای امیدوار می‌شویم که شاید این خطابه معنایی تازه به ارمغان آوَرَد، اما مرد همان‌طور که ناگهانی آمده، همان‌قدر بی‌اعتنا هم می‌رود. هیچ کلمه‌ای در این دنیا نمی‌تواند چیزی را تغییر دهد. حقیقت، اگر چیزی باقی مانده باشد، همین تکرار یخ‌زده و این نگاه‌های تهی است.

بررسی فیلم اسب تورین

وز هر طرف که رفتم جز وحشت‌ام نیفزود

صحنه‌ی کلیدی تلاش برای فرار – جایی که پدر و دختر چمدان‌ها را می‌بندند و به سوی ناشناخته می‌روند، اما باد آن‌ها را به عقب می‌راند – همچون یک مشت به صورت تماشاگر است. بازگشت‌شان نه نجات، بلکه تسریع تاریکی است؛ چاه خشکیده، اسب تقریباً مرده و چراغی که دست‌آخر خاموش می‌شود. این لحظه، نمادی از زندان وجود است: جهانی که در آن فرار ممکن نیست، و پذیرش تنها گزینه‌ی باقی‌مانده است. بلاتار با این تصاویر، ما را وادار به دیدن زیبایی در تباهی می‌کند – زیبایی‌ای که در سکوت دختر، در نگاه خالی پیرمرد و در باد بی‌پایان نهفته است.

نقد فیلم اسب تورین

باد به‌مثابه‌ی فرساینده‌ی زمان

باد اینجا نه صرفاً یک افکت صوتی ساده، بلکه یک نیروی زنده است؛ زوزه‌اش بی‌وقفه زمان را می‌ساید و هر صدایی را محو می‌کند. در این بین، موسیقی میهایل ویگ، مینیمال و تکراری، همچون یک ملودی مرگبار، با زوزه‌ی باد در هم می‌آمیزد و پیام فیلم را با عمق بیشتری به سلول‌های بدن وارد می‌کند. اما، تراژدی این‌جاست که، هرچه جلوتر می‌رویم و تباهی بیشتر می‌شود، کمتر موسیقی می‌شنویم و کمتر صدایی می‌ماند جز باد. این تضاد، بر ناتوانی بشر در برابر جریان زندگی و زوال تأکید می‌کند. باد که بی‌وقفه می‌وزد و زمان را می‌ساید، یادآور این است که انسان نمی‌تواند از تباهی گریزی داشته باشد؛ او محکوم به پذیرش سکوت و فروپاشی است، در حالی که طبیعت – باد – با قدرتی بی‌رحم و بی‌توقف ادامه می‌یابد.

نقد فیلم اسب تورین

نقاشی در دل سینما

فیلمبرداری خارق‌العاده‌ی فیلم اسب تورین در این میان نقشی کلیدی دارد. قاب‌های سیاه‌وسفید با کنتراست‌های نرم و خاکستری‌های خفه، تصاویری نقاشی‌وار خلق می‌کنند. نماهایی هست که می‌توانی ساعت‌ها به آن‌ها خیره شوی؛ دختر ایستاده کنار پنجره‌ای مات، با نوری که همچون لخته‌ای سرد روی شانه‌اش افتاده، یا پیرمرد نشسته بر تخت، غرق در تاریکی‌ای که انگار از درون او برمی‌خیزد. این صحنه‌ها از زمان جدا شده‌اند؛ بیشتر به رؤیا یا کابوس شبیه‌ اند تا به زندگی عینی. دوربین آرام و پیوسته حرکت می‌کند، نه برای تعقیب حادثه، بلکه برای مکاشفه در سکون و پوسیدگی. این ریتم کند  تماشاگر را وامی‌دارد تا با این آدم‌ها هم‌نفس شود و سنگینی بختک پوچی را بر شانه‌های‌اش حس کند.

بررسی فیلم اسب تورین

وداع پوچ‌گرایانه‌ی تار با سینما

فیلم اسب تورین را بسیاری به نوعی وداع بلاتار با سینما دانسته‌اند؛ وداعی که در اوج ناامیدی و نیهیلیسم شکل می‌گیرد. اما فیلم فقط درباره‌ی پوچی نیست. در بطن این سکوت و تباهی، نوعی صداقت سهمگین نهفته است. بلاتار بی‌هیچ خودفریبی‌ای، جهان را همان‌طور که هست می‌بیند: جایی که اراده‌ی حرکت اسب روزی می‌خشکد، جایی که چاه آب‌اش تمام می‌شود، جایی که در نهایت، چراغ‌اش خاموش می‌شود و تاریکی کامل فرا می‌رسد. صحنه‌ی پایانی، وقتی دختر در تاریکی مطلق نشسته و پیرمرد با صدایی ضعیف می‌گوید: «بخور» و او چیزی نمی‌بیند و چیزی نمی‌گوید، لحظه‌ای است که سینما هم نفس‌اش را نگه می‌دارد. این لحظه، گویی پایان نه فقط این دو نفر بلکه پایان امید انسانی برای یافتن یا آفرینشِ معناست.

نقد فیلم اسب تورین

و شاید دقیقاً همین تصویر است که فیلم را به تجربه‌ای منحصربه‌فرد بدل می‌کند. اسب تورین داستان نمی‌گوید، راه‌حلی نمی‌دهد، امیدی نمی‌فروشد. تنها کاری که می‌کند، گذاشتن ما در اتاقی بی‌نور است، با طوفانی که ول‌کن نیست و سکوتی که از هر موسیقی‌ای رساتر است.

اسب تورین پرسشی مهم مطرح می‌کند: اگر همه‌چیز فرو می‌ریزد و هیچ اراده‌ای نمی‌تواند جریان حتمی زوال را تغییر دهد، چه چیزی از معنا باقی می‌ماند؟  تجربه‌ی فیلم، مواجهه‌ای با پوچی و تباهی است که همزمان تلخ و زیباست؛ سکوت، تکرار و خاموشی ما را وادار می‌کنند تا ماهیت ناپایدار زندگی و شکنندگی وجود را با تمامی وجود حس کنیم.

همچنین ببینید: نقد فیلم راشومون

آرش شمسی

هست از پسِ پرده گفت‌وگوی من و تو | چو پرده برافتد، نه تو مانی و نه من
عضو شدن
Notify of
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده‌ی تمامی دیدگاه‌ها

این‌ها را هم بخوانید

دکمه بازگشت به بالا