مروری بر رساله پروتاگوراس افلاطون | جدل سقراط و پروتاگوراس در خانه‌ی کالیاس

رسالات افلاطون بیش از ۲۴۰۰ سال پیش نگاشته شده‌اند، لیکن هنوز هم اگر کسی برای اولین بار آن‌ها را بخواند هیچ نمی‌تواند نسبت به عمق فلسفی و بالخاصه ادبی آن‌ها دهن‌کجی کند. رسالات افلاطون را به‌جرأت می‌توانم بهترین نمونه‌ی تلفیق ادبیات و فلسفه در  کل تاریخ بدانم. چگونه می‌توان رسالات مهمانی، فایدروس، پروتاگوراس، گرگیاس، آپولوژی یا دفاعیه، جمهوری، فایدون، فیلبوس و یا ته‌ئه‌ته‌توس را خواند و از زیبایی نثر افلاطون لذت نبرد؟ رسالاتی که هر یک از لحاظ عمق استدلالات فلسفی و بحث‌های مربوط به فلسفه هم بسیار غنی اند و هنوز هم موضوعات بسیاری از آن‌ها پس از حدود ۲۴۰۰ سال مورد بحث اند. یکی از بهترینِ این رسالات رساله‌ی پروتاگوراس است. در ادامه مروری کلی بر رساله پروتاگوراس از افلاطون خواهم داشت و به همراه یکدیگر خواهیم دید که مباحث افلاطون در این رسالات کدام اند و اوضاع رساله از چه قرار است.

مقدمه در مورد رساله پروتاگوراس افلاطون

پیش از آن که به بحث وارد شوم لازم می‌دانم نکته‌ای را ذکر کنم و آن این که این رساله را بسیاری از افلاطون‌شناسان در زمره‌ی رسالات اولیه‌ی افلاطون قرار می‌دهند. توضیح آن که عمدتاً رسم بر این بوده و هست که رسالات افلاطون را به چند دسته تقسیم کنند. دسته‌ی نخستِ این رسالات، آن‌ها هستند که به رساله‌های سقراطی شهره اند. در رساله‌های سقراطی یک موضوع از برای بحث مشخص می‌گردد و سقراط وظیفه‌ی فلسفی خود، موسوم به «مامایی ذهن»، را انجام می‌دهد و مخاطب را عیان می‌سازد که هیچ از آن موضوعی که در حال بحث در باب‌اش هستند نمی‌داند و البته خود سقراط هم تعریفی ایجابی به دست نمی‌دهد بل صرفاً به‌واسطه‌ی تناقض‌های اندیشه‌ها و تعاریفی که مخاطب‌اش [/ مخاطبان‌اش] به دست می‌دهد [/می‌دهند] او [/آن‌ها] را نشان می‌دهد که از آن موضوع چیزی نمی‌داند [/نمی‌دانند].

رساله‌ی پروتاگوراس نیز تا حد بسیاری چنین است، لیکن در چند جا شاهد آن ایم که سقراطی که در رساله وجود دارد بیش‌تر سخن می‌گوید و نسبت به رسالات سقراطی محض حرف‌های بیش‌تری برای گفتن دارد. افزون بر این، نثر رساله بسیار پخته است و همین پخته‌بودن نثر موجب گشته که برخی از افلاطون‌شناسان قدیمی این رساله را در زمره‌ی رسالات اولیه قرار ندهند بل آن را به دوران میانی نسبت دهند.

نکته‌ای دیگر که بایستی به آن اشاره کنم این است که اکثر قریب‌به‌اتفاق رسالات سقراطی در باب یکی از انواع آرته [= arête] بحث می‌کنند. آرته را در فارسی عموماً به فضیلت ترجمه کرده‌اند و اگر بخواهم در باب آن بحث کنم بایستی بسیار سخن بگویم، اما همین را بگویم که آرته در یونان باستان صرفاً در بحث‌های سقراط و افلاطون وجود نداشته بل حتی در فرهنگ آتن هم همین آرته یا فضیلت امری همگانی بوده است. به هر حال سقراطی که در رسالات افلاطون وجود دارد چند جزء برای آرته قائل است از جمله دانش، شجاعت، دین‌داری، عدالت و خویشتن‌داری که البته همه‌ی آن‌ها را سقراط به دانش تقلیل می‌دهد. اما موضوع رساله پروتاگوراس افلاطون هیچ‌یک از این اجزای آرته نیست بلکه خود آرته است. سقراط و پروتاگوراس در باب این بحث می‌کنند که آیا این آرته قابل تعلیم است یا خیر؟

مروری بر رساله پروتاگوراس از افلاطون

۱- آغاز بحث

رساله‌ی پروتاگوراس با پرسش یک ناشناس از سقراط در باب آن که از کجا می‌آید آغاز می‌گردد. سقراط در پاسخ به آن ناشناس می‌گوید که از بحث با پروتاگوراس بازمی‌گردد و این‌چنین می‌شود که آن ناشناس از سقراط می‌خواهد که بحث‌های‌اش با پروتاگوراس را برای او بازگو کند.

سقراط بحث را می‌آغازد و توضیح می‌دهد که شخصی با نام هیپوکراتس به او، یعنی سقراط، خبر داده که پروتاگوراس، که آن زمان فیلسوفی شهیر بوده و سقراط نیز نه مردی میانسال بلکه جوان بوده، به آتن آمده و از سقراط خواسته که با هم به دیدن پروتاگوراس بروند. در این اثنا سقراط می‌پرسد به نزد پروتاگوراس به‌مثابه‌ی چه کسی می‌روند؟ چون هیپوکراتس می‌گوید به‌منزله‌ی یک سوفیست، سقراط همچون بسیاری رسالات دیگر از افلاطون باز مخالفت خود با سوفیست‌ها را یادآور می‌شود و آن‌ها را به‌عنوان کسانی به هیپوکراتس معرفی می‌کند که غذای روح، یعنی علم و دانش، را، البته مثلاً، به دیگران عرضه می‌کنند ولی در بند درستی یا نادرستی آن‌چه که عرضه می‌کنند نیستند بل صرفاً می‌خواهند آن را بفروشند و از این راه پولی به جیب بزنند. با این حال، یعنی باوجودی‌که سقراط کنایه‌ی خود به سوفیست‌ها را می‌زند و به هیپوکراتس عقیده‌اش در مورد سوفیست‌ها را می‌گوید، با او به نزد پروتاگوراس، در خانه‌ی کالیاس، یکی از اعیان آتن که البته او هم سوفیست بود، می‌رود – خانه‌ای که جز پروتاگوراس چند سوفیست دیگر هم در آن گردآمده‌اند، و این‌جاست که بحث اصلی رساله آغاز می‌گردد.

۲- کشمکش سقراط با پروتاگوراس و بحث او در باب آموختنی‌نبودن آرته‌ی سیاسی

سقراط از همان ابتدا با این نیت که جدل و کشمکش با پروتاگوراس داشته باشد وارد خانه‌ی کالیاس می‌شود و از همین رو آماده است که تا با به‌دست‌آوردن بهانه‌ای کشمکش را با پروتاگوراسِ پیر بیآغازد. او در همان ابتدا می‌گوید این هیپوکراتس که اکنون وارد خانه شده قرار است در این محفل و بعدها اگر در زمره‌ی شاگردان پروتاگوراس درآید از پروتاگوراس، این معلم دوران، چه بیاموزد؟ پاسخ پروتاگوراس این است که او هر روز از روز پیشین بهتر خواهد شد؛ اما پرسش این است که از چه لحاظ بهتر خواهد شد؟ پاسخ پروتاگوراس این است که:

هنری که هیپوکراتس از من خواهد آموخت این است که در زندگی خصوصی خانه‌ی خود را چگونه سامان دهد و در زندگی اجتماعی چگونه از راه گفتار و کردار در اداره‌ی امور کشور سهیم شود. [دوره آثار افلاطون، برگردان م.ح.لطفی، جلد اول، رساله پروتاگوراس، تهران، نشر خوارزمی، ۱۳۶۸، ص ۸۰]

به‌نوعی، سخن پروتاگوراس این است که او توانایی آن را دارد که آرته‌ی سیاسی را به هیپوکراتس بیاموزد؛ اما عقیده‌ی سقراط این است که پروتاگوراس را یارای آموختن این آرته‌ی سیاسی نیست چراکه اصلاً نه آرته‌ی سیاسی و نه به طور کلی آرته قابل آموختن نیست.

او ابتدا در باب آرته‌ی سیاسی استدلال می‌کند و در ادامه‌ی رساله در مورد کلیت آرته بحث می‌شود. استدلال سقراط در باب آموختنی‌نبودن آرته‌ی سیاسی در واقع دو استدلال است:

استدلال نخست آن که در انجمن شهر، آن‌هنگام که بحث در باب معماری یا هر هنر و فن دیگر شود، به سراغ معمار و در کل استاد آن هنر می‌روند اما

اگر موضوع بحث اداره‌ی امور کشور باشد هرکس اعم از آهنگر و کفشدوز و درودگر و بقال و توان‌گر و تهی‌دست حق دارد برخیزد و عقیده‌ی خود را بگوید و هیچ‌کس او را سرزنش نمی‌کند که چرا بی‌آن‌که زمانی در صحبت آموزگار به سر برده و در این باره چیزی آموخته باشد در چنین موضوعی اظهار نظر می‌کند. [پیشین، صص ۸۰-۸۱]

دوم آن که بزرگان سیاسی شهر، و مثالی که سقراط از بزرگان می‌آورد پریکلس است، با وجود آن که برای بسیاری از موارد از برای فرزندان خود معلم می‌گیرند هیچ‌گاه دیده نشده که برای آموختن فضیلت سیاسی برای فرزندان‌شان معلم بگیرند و یا این که خود به آموزش سیاست به آن‌ها مشغول شوند.

از طریق این دو استدلال است که سقراط بر این نظر است که آرته‌ی سیاسی آموختنی نمی‌تواند باشد.

۳- استدلال‌های پروتاگوراس در باب آموختنی‌بودن فضیلت سیاسی

اما، همانطور که انتظار می‌رود، پروتاگوراس ساکت نمی‌نشیند و از عقیده‌ی خود دفاع می‌کند. او از طریق خطابه‌ای طولانی درصدد مستدل‌ساختن چند مورد برمی‌آید از جمله:

شخصی، با هر حرفه‌ای، از آرته‌ی سیاسی برخوردار است و این خود از این‌جا برمی‌آید که همگان در مجمع‌های شهر سخن سیاسی می‌گویند و در باب امور سیاسی نظر می‌دهند. مستدل‌ساختن این نکته توسط پروتاگوراس با ذکر افسانه‌ای مشهور توسط او صورت می‌گیرد، افسانه‌ای که بر طبق آن هر جانوری پس از خلق‌شدن یک سلاح از خدا دریافت کرده و سلاح آدمی نیز قدرت سلاح‌ساختن بوده. انسان با این قدرت به زندگی می‌پردازد اما پس از مدتی زندگی جمعی خدایان، و خصوصاً زئوس، خدای خدایان، می‌بینند که زندگی جمعی انسان‌ها اگر به همین شیوه پیش رود یحتمل با نابودی همراه خواهد بود و از همین رو کیفیات اخلاقی را برای آدمیان می‌فرستند، آن هم نه برای عده‌ای معدود بل برای تمامی انسان‌ها. زئوس حتی این قانون را هم وضع می‌کند که هرآن‌کسی که مستعد دریافت این کیفیات اخلاقی نیست را بکشند، وگرنه وجود او و امثال او موجبات نابودی جامعه را فراهم می‌آورد. همچنین اگر کسی بگوید از عدالت و سایر کیفیات اخلاقی بهره‌ای ندارد مردم او را سرزنش می‌کنند و می‌گویند حتی اگر از کیفیات اخلاقی چیزی در خود ندارد لااقل باید ریاکاری کند و به دروغ بگوید که این کیفیات را دارد. پروتاگوراس از این دو دلیل این نتیجه را می‌گیرد که در نزد آتنیان هر انسانی باید، ولو ذره‌ای هم شده، از کیفیات اخلاقی و در کل آرته برخوردار باشد.

اما پروتاگوراس جز این مورد ادعایی دیگر دارد و آن این است که این آرته نه ذاتی بلکه اکتسابی است. دلیل او از این قرار است که عموماً رسم بر این است که نقص‌های ذاتی انسان را، که همگان می‌دانند دست او نبوده، سرزنش نمی‌کنند لیکن نقصی که قابل رفع است را سرزنش می‌کنند. بنابراین می‌توان گفت که فضیلت اجتماعی-سیاسی امری ذاتی و لایتغیر نیست بل قابل بهبود است و از همین رو است که حکومت‌ها برای گناه‌کاران و تبه‌کاران مجازات تعیین می‌کنند.

مورد دیگر آن که پروتاگوراس بر این عقیده‌ی سقراط که سیاسیون شهر به فرزندان خود فضیلت سیاسی نمی‌آموزند معترض می‌شود و می‌گوید اتفاقاً نه تنها آن‌ها بل همه‌ی مردم آتن این کار را می‌کنند و حتی حکومت نیز از طریق آموزش‌های مدرسه این کار را انجام می‌دهد. همچنین این که یک نفر فرزند یک مرد سیاسی است دلیل بر آن نمی‌شود که در آموختن فضیلت سیاسی وضعیتی بهتر از کسی که فرزند یک مرد سیاسی نیست داشته باشد. آیا کسی که پدر-اش آهنگساز است باید حتماً نسبت به کسی که پدر-اش آهنگساز نیست بهتر بتواند آهنگسازی را بیاموزد؟

می‌بینید که هم استدلال‌های سقراط و هم استدلال‌های پروتاگوراس هیچ‌یک راضی‌کننده نیستند و اصلاً به‌گونه‌ای هم نیستند که بتوان ۵ دقیقه از آن‌ها دفاع کرد. به هر صورت، با این سخنان تا این‌جای کار دریافته‌ایم که سقراط مخالف آموختنی‌بودن فضیلت سیاسی و در کل فضیلت است و پروتاگوراس موافق آموختنی‌بودن آن.

۴- کشاکش سقراط و افلاطون در یکی‌بودن یا نبودن اجزای آرته

رفته‌رفته بحث اصلی رساله پروتاگوراس آغاز می‌گردد و این جایی است که سقراط می‌خواهد از پروتاگوراس جویا شود که آیا اجزای آرته همه به مانند یکدیگر اند یا آن که میان‌شان تفاوت وجود دارد. فی‌المثل اجزای طلا همه همچون هم هستند و با گردهم‌آمدن در تحت شرایطی موجب گشته‌اند که طلا به وجود بیاید، اما اجزای صورت همه مثل هم نیستند بلکه مثلاً چشم با گوش فرق دارد، بینی با دهان تفاوت دارد، اما درعین‌حال دور هم جمع شده‌اند و صورت را به وجود آورده‌اند. سقراط، پس از آن از پروتاگوراس دریافت می‌کند که عدالت، خویشتن‌داری، شجاعت، دین‌داری و دانایی اجزای آرته هستند، چیزهایی که خود سقراط هم با آن‌ها موافق است، این نکته را از پروتاگوراس نیز دریافت می‌کند که نسبت این اجزا با هم نه همچون نسبت اجزای طلا با هم بل همچون نسبت اجزای صورت با یکدیگر است: یعنی آن‌که درعین‌آن‌که همه ذیل آرته قرار می‌گیرند با هم تفاوت دارند و یکی نیستند.

اما سقراط، در رسالات اولیه‌ی افلاطون، بارها نشان داده که اجزای آرته را همه به یک چیز، که دانایی باشد، تقلیل می‌دهد و این‌جا نیز درصدد برمی‌آید که از برای پاسخ‌گفتن به پروتاگوراس چنین کاری انجام دهد. تلاش سقراط برای نشان‌دادن آن که اجزای آرته همه به دانش قابل تحویل اند و لذا سخن پروتاگوراس قابل‌قبول نیست، کل رساله را دربرمی‌گیرد و در پایان است که سقراط از پروتاگوراس می‌خواهد که این بار اصلاً خود آرته را تعریف کنند تا برسند به پاسخ این پرسش که آیا آرته اصلاً آموختنی است یا خیر و اینجاست که پروتاگوراس از بحث سر باز می‌زند و محفل را ترک می‌گوید.

به هر حال، تلاش سقراط در ابتدا برای رد سخن پروتاگوراس، تلاشی ست طنزآمیز، چراکه با استدلالی ناقص، که یادآور استدلال‌های برخی از سوفسطاییان آن زمان است، درصدد برمی‌آید که سخن پروتاگوراس را پاسخ گوید. منظور-ام از استدلال‌های برخی از سوفسطاییان استدلال‌هایی اند که در آن‌ها حد وسط رعایت نمی‌شود. فی‌المثل از نگاه برخی از سوفسطاییان و البته سقراطی که در رساله پروتاگوراس در حال بحث است، اگر تو دوست من نباشی لاجرم دشمن هستی. یا اگر هوا تاریک نباشد لاجرم روشن است.

از همین استدلال است که سقراط استفاده می‌کند و می‌گوید دو تا از اجزای آرته را در نظر بگیر: یکی دین‌داری و دیگری عدالت. آیا واقعاً این دو غیر از هم اند و به هم شباهت ندارند؟ او خود پاسخ می‌دهد که این‌گونه نیست و این دو به هم شباهت دارند، چراکه اگر شباهت نداشته باشند می‌باید مخالف هم باشند که البته این صحیح نیست و لذا یکی اند. البته که پروتاگوراس این سخن را نمی‌پذیرد، اما به‌یک‌باره سقراط بحث را رها می‌کند و می‌گوید بعداً در این باب سخن می‌گوییم و به سراغ دو مورد از دیگر اجزای آرته می‌رود: یعنی شجاعت و دانایی- و درصدد برمی‌آید که شباهت این دو را نشان دهد. او، طبق معمول بحث‌های‌اش، که ابتدا تصدیق فرض‌های‌اش را از مخاطب می‌گیرد و سپس بر طبق آن فرض‌ها استدلال می‌کند، ابتدا فرض‌های‌اش را می‌گوید. فرض‌های او چند تا هستند که از مهم‌ترین و قابل‌بحث‌ترین‌شان می‌توان به دو فرض اشاره داشت:

فرض نخست او این است که «همه‌ی کارهایی که علتی مشابه دارند شبیه یکدیگر اند و اگر علت آن‌ها به‌عکسِ علت پیشین باشد خود آن‌ها نیز به‌عکس کارهای پیشین خواهند بود» [افلاطون، پیشین، ص ۹۵].

فرض دوم نیز این است که کارهای خویشتن‌دارانه از روی نادانی نیستند و در واقع کسی که از سر نادانی کاری انجام دهد خویشتن‌دار نیست، و فرض سوم آن که هر چیزی صرفاً یک ضد دارد و نه دو ضد. یعنی تاریکی صرفاً ضد روشنی است و برعکس. این سه مورد را پروتاگوراس تأیید می‌کند و به‌یک‌باره سقراط با این فرض که کار خویشتن‌دارانه ناشی از خویشتن‌داری است و با در نظر گرفتن سه فرضی که ذکرشان رفت نتیجه می‌گیرد که دانایی و خویشتن‌داری یکی هستند.

برای توضیح بهتر باید بگویم که از نظرگاه سقراطی که با پروتاگوراس بحث کرد، خویشتن‌داری کاری است که از روی دانایی انجام می‌گیرد و کاری که از روی نادانی صورت گیرد خویشتن‌دارانه نیست. کاری که از روی نادانی صورت گیرد کار ابلهانه‌ای است. اما سقراط گفت که کاری که عکس کاری دیگر است، می‌باید علت‌اش هم عکس علت آن کار دیگر باشد. یعنی علت کاری که از روی دانایی انجام گرفته باید عکس علت کاری باشد که از روی نادانی صورت گرفته است. اما علت کاری که از روی دانایی انجام گرفته «دانش» است و علت کار ابلهانه هم بلاهت؛ ولی سقراط گفت که خویشتن‌داری کاری است که از روی دانایی انجام شده و لذا علت‌اش دانش است و بنابراین خود می‌تواند ضد دانایی باشد. اما ما می‌دانیم که دانایی ضد نادانی است و همچنین گفتیم که هر چیز فقط باید یک ضد داشته باشد و نه بیش‌تر. پس چگونه است که هم خویشتن‌داری ضد نادانی است و هم دانایی؟ از نگاه سقراط این امر صرفاً از یک توجیه برخوردار است و آن این است که خویشتن‌داری و دانایی یکی هستند.

سقراط اذعان می‌دارد که نشان داده عدالت و دین‌داری یکی اند و خویشتن‌داری و دانایی نیز یکی و از این رو نوبت به آن رسیده که او نشان دهد خویشتن‌داری و عدالت نیز یکی اند. اما در این بین رفته‌رفته بحث به جایی می‌رسد که سقراط از طولانی‌پاسخ‌گفتن‌های پروتاگوراس به تنگ می‌آید و می‌گوید اخلاق بحث این است که پرسش‌ها با پاسخ‌هایی کوتاه همراه شوند و نه با پاسخ‌هایی پرطول‌وتفصیل. اینجاست که پروتاگوراس می‌گوید:

سقراط، من در مسابقه‌ی سخن‌وری گوی سبقت را از بسی کسان ربوده‌ام. اگر به روشی که تو پیشنهاد می‌کنی رفتار کرده و در مسابقه‌ها به میل حریف تسلیم شده و روشی را که او برای من معین می‌کرد پذیرفته بودم، به هیچ‌یک از حریفان خود پیروز نمی‌شدم و نام پروتاگوراس در سراسر یونان بدین‌پایه بلندآوازه نمی‌گردید [پیشین، ص ۱۰۰].

در این‌جا بحث پیش می‌گیرد و حتی سقراط درصدد برمی‌آید که مجلس را ترک کند، اما با مداخله‌های کالیاس و سایر سوفسطاییانی که در خانه هستند بالاخره گفت‌وگوی پروتاگوراس و سقراط باری دیگر از سر گرفته می‌شود. به نظر می‌رسد نیت  افلاطون از آوردن چنین میان‌پرده‌ای در بحث باری دیگر طعنه‌زدن به سخن‌وری‌های سوفسطاییان بوده و البته می‌خواسته نشان دهد که ما نیز، یعنی او و سقراط، توانایی آن که بتوانیم همچنان آن‌ها این‌گونه پرطول‌وتفصیل حرف بزنیم و خطابه ایراد کنیم را داریم، اما این نوع سخن‌گفتن را لایق نمی‌دانیم. این را از آن رو گفتم که چند دقیقه پس از این بحثی که میان سقراط و پروتاگوراس در راستای طولانی‌صحبت‌کردن پروتاگوراس درمی‌گیرد سقراط به‌یک‌باره با خطابه‌ای طولانی درصدد تفسیر شعری از سیمونیدس برمی‌آید.

به هر حال، مدتی بعد پروتاگوراس از موضع نخستین خود پایین می‌آید و می‌گوید آقا من می‌پذیرم که دانایی و خویشتن‌داری و عدالت و دین‌داری شبیه اند و یکی هستند، اما نمی‌توانم باور کنم یک جزء دیگر از آرته، یعنی شجاعت، همچون اجزای دیگر باشد، چه آن که بسیار دیده شده کسی شجاع بوده لیکن نه دانا بوده، نه خویشتن‌دار، نه عادل و نه دین‌دار. این‌جاست که سقراط مصمم می‌شود که پروتاگوراس را نشان دهد که شجاعت نیز با آن اجزا تفاوتی ندارد و قابل احاله به دانایی است.

بحث سقراط از برای اثبات آن که شجاعت نیز احاله‌پذیر به دانایی است با چند فرض صورت می‌گیرد که دو تای آن‌ها قابل توجه اند. نخست آن که از نگاه سقراط هیچ انسانی دانسته «بد» را انتخاب نمی‌کند:

هیچ خردمندی باور نمی‌کند که کسی به میل خود دست به بدی بیالاید بلکه همه‌ی آنان که مرتکب کاری بد می‌شوند نخواسته و ندانسته چنین می‌کنند. [پیشین، ص ۱۱۲].

 این قضیه‌ای است که سقراط بسیار به آن باور داشته و در رسالات اولیه‌ی افلاطون بارها در مورد آن بحث می‌شود. حتی در رساله‌ی منون نیز، که بسیاری آن را نه جزئی از رسالات اولیه بلکه یکی از رسالات میانی می‌دانند، باری دیگر این جمله مورد تأکید قرار می‌گیرد.

به هر حال، فرض دوم این است که لذت خوب است و درد بد، و چیزی که سقراط از این قضیه در نظر دارد لذت کل است، یعنی سرجمع لذت‌های زندگی. فی‌المثل این که انسان لذتی هیجان‌انگیز همچون حرکت‌کردن با خودرو با سرعت ۲۰۰ کیلومتر را تجربه کند لذتی است که ممکن است تبعات منفی زیادی در پی داشته باشد و در کل موجب شود که از لذت کلی زندگی کم شود و به رنج کلی زندگی اضافه شود. چنین لذتی مورد نظر سقراط نیست. در کل لذتی که دردی بزرگ‌تر و نزدیک‌تر [از لحاظ زمانی] را به همراه داشته باشد «خوب» نیست، بلکه در کل «خوب» در نگاه سقراط رساله پروتاگوراس افلاطون لذت است، اما لذت کل زندگی و «بد» درد است، اما درد کلی زندگی. یعنی آمپول دردناکی که موجب رهایی انسان از بیماری می‌شود به صرف آن که درد دارد بد نیست، بلکه اتفاقاً چون موجب کم‌شدن درد کلی زندگی می‌شود و نتیجتاً لذت را در پی دارد «خوب» است.

اما سقراط با جدا کردن این لذت‌ها و دردها افزون می‌کند که آدمی برای جستن «خوب» و فرار کردن از «بد» باید به یک سنجه دسترسی داشته باشد، سنجه‌ای که به‌واسطه‌ی آن این توانایی را داشته باشد که انواع لذات و انواع دردها را بشناسد و «لذات مفید» و «دردهای مفید» را تشخیص دهد. این «سنجه» چیزی جز دانش یا دانایی نیست و از این رو است که سقراط باری دیگر به قضیه‌ی این که هیچ انسانی دانسته بدی را انتخاب نمی‌کند بازمی‌گردد و از آن پی بحث خود در باب ارتباط شجاعت و دانایی را می‌گیرد. او می‌گوید ازآن‌جا که هیچ انسانی دانسته به سمت بدی نمی‌رود، هم شجاع و هم ترسو آن چیزی که بد باشد و خطر به همراه داشته باشد را نمی‌خواهند و به سمت آن نمی‌روند. پس در این میان تفاوت شجاع و ترسو در چیست؟

پاسخ سقراط این است که شجاع می‌داند چه چیز خطرناک است و چه چیز بی‌خطر ولیکن ترسو نه؛ از همین رو:

دانایی به این که چه خطرناک است و چه بی‌خطر، شجاعت است و نادانی به این امر، ترسویی [پیشین، ص ۱۳۰].

پس از این، همان‌طور که در اواسط این نوشتار گفتم، سقراط از پروتاگوراس می‌خواهد که خود آرته را بررسی کنند و ببینند که چیست، اما این‌جاست که پروتاگوراس دیگر بحث را ادامه نمی‌دهد و رساله به پایان می‌رسد.

اما در کل سقراط با استدلال‌هایی، که البته اکثرشان قابل‌قبول نیستند، نشان داد که اجزای آرته همه به دانایی قابل تحویل اند.

ملاحظاتی کل در مورد رساله پروتاگوراس افلاطون

این رساله از نگارشی عالی برخوردار است. نقل گفت‌وگو توسط سقراط برای دوست ناشناسی که ابتدای رساله از او می‌خواهد که صحبت‌های‌اش با پروتاگوراس را برای او شرح دهد، تقسیم بحث میان پروتاگوراس، سقراط و سایر سوفسطاییان، نشان‌دادن محیط خانه به بهترین شکل و زیباترین صورت و بسیاری موارد دیگر موجب شده‌اند که این رساله هم زیبایی‌های فلسفی داشته باشد و هم زیبایی‌های ادبی.

افزون بر این، نکته‌ای که می‌بایست در نظر داشت این است که در اکثر قریب‌به‌اتفاق رسالات افلاطون، سوفسطاییان خوب به تصویر کشیده نمی‌شوند. در اغلب مواقع افلاطون آن‌ها را انسان‌هایی دانا نشان نمی‌دهد، گاه به آن‌ها توهین می‌کند و عمدتاً حقیر نشان داده می‌شوند؛ اما گرگیاس و پروتاگوراس تقریباً از این توهین‌ها و حقیرجلوه‌دادن‌ها مصون اند، لیکن از این که انسان‌های عمیقی نیستند و در بهترین حالت کارشان سخنوری و وارونه‌جلوه‌دادن حقیقت است هیچ ابایی نشده. در همین رساله‌ی پروتاگوراس نیز، افلاطون طوری پروتاگوراسِ پیر را در برابر سقراطِ جوان نشان می‌دهد که با همان یک‌بار مطالعه‌ی مطلب می‌توان این‌گونه برداشت کرد که پروتاگوراس اندیشمندی تقریباً سطحی بوده و صرفاً «فروشنده‌ی» دانش و نادانش به مردمان است و حتی ۴ تا استدلال‌کردن هم نمی‌تواند و در عوض سقراط کسی است مجلس را دست می‌گیرد و حتی می‌تواند عقاید-اش را بر عقاید پروتاگوراس چیره کند؛ در صورتی‌که احتمال بسیار این‌گونه نبوده و پروتاگوراس دانشمند و فیلسوفی بزرگ و تأثیرگذار بوده و حتی برای نگارنده‌ی این سطور اعتقادات پروتاگوراس قابل‌قبول‌تر از اعتقادات سقراط اند.

نکته‌ی دیگر آن که به رسالات اولیه‌ی افلاطون نمی‌باید به‌مثابه‌ی رسالاتی که حاوی اعتقادات افلاطون اند نگاه کرد. فی‌المثل این خوب‌بودن لذت به طور کلی و بدبودن درد به طور کلی عقیده‌ی اصلی افلاطون نیست، بل بحث دقیق و مفصل در این باب را می‌توان در رساله‌ی فیلبوس، که یکی از رسالات پایانی افلاطون است، جست‌وجو کرد.

ضمناً این نوشتار صرفاً از برای معرفی رساله پروتاگوراس افلاطون بود و جهت آگاهی کامل از این رساله می‌باید متن خود رساله مورد مطالعه قرار گیرد.