فلسفهمقالاتِ آرش شمسییادداشت‌ها

در ستایش نخواستن | سفری از اوپانیشادها تا شوپنهاور

خواستن، چون آتشی بی‌قرار، در دل انسان شعله می‌کشد. هرچه بیشتر می‌سوزد، عطش‌اش پایان نمی‌گیرد. می‌خواهیم، و چون به دست می‌آوریم، باز می‌خواهیم؛ چرخه‌ای بی‌انتها که ما را به پیش می‌راند، بی‌آن‌که آرامش وعده‌داده‌شده‌اش را ببخشَد. اما در دل این بی‌قراری، حکیمان در طول تاریخ زمزمه‌ای دیگر داشته‌اند: رهایی نه در افزودن خواسته‌ها که در خاموش کردن آتش آن‌هاست. این نوشتار، ردِ همین زمزمه را دنبال می‌کند؛ از اوپانیشادهای باستانی تا اندیشه‌های شوپنهاور، جایی که نخواستن نه شکست که شکوه آزادی است.

اوپانیشادها: رهایی در «نِتی نِتی»

در بطنِ جنگل‌های باستانی هند، جایی که حکیمان ودایی زیر آسمان بی‌کران مراقبه می‌کردند، اوپانیشادها متولد شدند. این متون مقدس، که گویی از نفس جهان برخاسته‌اند، از رازی پرده برمی‌دارند: جهان مادی، «مایا»ست، توهمی بافته از میل. حکیمان اوپانیشاد با فرمول «نِتی نِتی» (نه این، نه آن) به انسان آموختند که حقیقت، در هیچ‌یک از اشیای این جهان نیست. نه در طلا، نه در تاج، نه در لذت‌های زودگذر.
آن‌ها می‌گفتند: «آتمَن» یا خودِ راستین تنها با رهاکردن میل به اشیا یافت می‌شود. خواستن، زنجیری‌ست که روح را به چرخه‌ی تولد و مرگ یا سامسارا می‌بندد. رهایی یا موکشا در خاموش‌کردن این میل است. حکیم اوپانیشادی، در سکوتی عمیق، نه تنها جهان را ترک می‌کرد، بلکه خواستنِ جهان را نیز. این نخواستن، نه انفعال بود، نه تسلیم، بلکه نیرویی بود برای پرواز روح به سوی بی‌نهایت.

دیوژن: طغیان علیه خواستن

قرن‌ها بعد، در خیابان‌های شلوغ آتن، مردی با جامه‌ای کهنه و روحی آزاد، این حقیقت را به شکلی جسورانه فریاد کرد. دیوژن، فیلسوف کلبی، در خمره‌ای زندگی می‌کرد و جهان را به سخره می‌گرفت. وقتی اسکندر مقدونی، فاتح جهان، به دیدارش آمد و گفت: «هرچه بخواهی به تو می‌دهم»، دیوژن با نیشخندی پاسخ داد: «از جلوی آفتاب‌ام کنار برو.»

این جمله، چکیده‌ی فلسفه‌ی کلبی‌گری‌ست. دیوژن نیازی به تاج و تخت نداشت، نه به خاطر فقر، بلکه به خاطر غنا. او دریافته بود که هر خواست، هر میل، هر آرزو، انسان را به بند می‌کشد. اسکندر، با تمامی عظمتش، برده‌ی میل به فتح بود، اما دیوژن، در خمره‌اش، آزاد بود. نخواستن برای او، نه تنها فلسفه، بلکه سبک زندگی بود. او با طرد مادیات، با زندگی در سادگی مطلق، نشان داد که آزادی در بی‌نیازی‌ست.

اپیکور: لذت در قناعت

در باغی ساده در یونان باستان، اپیکور، فیلسوفی آرام و متین، راه دیگری به سوی نخواستن گشود. برخلاف دیوژن که جهان را طرد می‌کرد، اپیکور جهان را پالایش کرد. او لذت را خیر اعلی می‌دانست، اما نه لذت‌های پرزرق‌وبرق یا بی‌مهار. اپیکور می‌گفت: «لذت راستین، در آرامش یا (آتاراکسیا) و نبود رنج یا (آپونیا) است.»
برای اپیکور، خواستن‌های بی‌پایان، ریشه‌ی رنج ‌اند. انسان هرچه بیشتر بخواهد، بیشتر گرفتار می‌شود. او به شاگردانش آموخت که خوشبختی در چیزهای ساده است: نانی برای خوردن، آبی برای نوشیدن و دوستی برای همراهی. اپیکور می‌گفت: «کسی که به کم قانع است، شادمان‌ترینِ انسان‌ها است.» این قناعت، نوعی نخواستن بود؛ نخواستنِ چیزی فراتر از آنچه که هست، نخواستنِ آینده‌ای خیالی یا گذشته‌ای ازدست‌رفته. اپیکور در باغش، جهانی ساخت که در آن میل‌های کاذب خاموش می‌شدند و انسان به سادگیِ بودن بازمی‌گشت.

رواقیان: آرامش در برابر طوفان

رواقیان، با فلسفه‌ای استوار و عملی، این حقیقت را به میدان زندگی روزمره آوردند. اپیکتتوس، برده‌ای که فیلسوف شد، می‌گفت: «تنها چیزی که در کنترل توست، ذهن توست. جهان را نمی‌توانی تغییر دهی، اما می‌توانی خواستنِ آن را رها کنی.»

رواقیان زندگی را به دویدن به‌ دنبال گنجشکی تشبیه می‌کردند: هرچه بیشتر بدوی، گنجشک دورتر می‌شود و تو خسته‌تر. اما اگر دست از دویدن برداری، آرامش می‌یابی. آن‌ها می‌آموختند که رنج نه از جهان، بلکه از قضاوت ما درباره‌ی جهان می‌آید. اپیکتتوس می‌گفت: «اگر چیزی خارج از اراده‌ی توست، نخواه که تغییر کند. بگذار همان باشد که هست.» این پذیرش، شکل دیگری از نخواستن بود: نخواستنِ جهانی دیگر، نخواستنِ شرایطی متفاوت. رواقیان، با این حکمت، انسان را به صخره‌ای در برابر طوفان میل‌ها تبدیل کردند.

شوپنهاور: انکار اراده

اما در قرن نوزدهم، آرتور شوپنهاور، فیلسوف آلمانی با روحی تلخ اما صادق، این حکمت کهن را در قالبی مدرن و فلسفی بازآفرینی کرد. او در کتاب «جهان همچون اراده و تصور» جهان را پرده‌ای می‌دید که اراده‌ی کور بر آن نقش بسته است. اراده، برای شوپنهاور، نیروی محرک همه‌چیز بود: از حرکت ستارگان تا عطش انسان برای زیستن. اما این اراده، ریشه‌ی رنج بود. شوپنهاور می‌گفت: هر خواستی رنجی می‌زاید. وقتی به چیزی می‌رسی، میل دیگری سر برمی‌آورد. و وقتی نمی‌رسی، رنج می‌کشی. راه نجات او، انکار اراده بود؛ خاموش‌کردن این نیروی بی‌امان که انسان را به پیش می‌راند. او الهام از اوپانیشادها گرفت و به زهد و مراقبه‌ی شرقی اشاره کرد، اما راه خود را در هنر و فلسفه نیز یافت. برای شوپنهاور، نخواستن، لحظه‌ای بود که انسان از چرخه‌ی بی‌پایان میل رها می‌شود و به سکوتی پیشابشری بازمی‌گردد. او در جملاتی درخشان در کتاب اصلی‌اش می‌نویسد:

دیگر هیچ‌چیز نمی‌تواند او را پریشان و نگران سازد؛ دیگر هیچ‌چیز نمی‌تواند او را تحریک کند، زیرا او تمامی هزار رشته‌ای که ما را به جهان می‌دوزند، و به‌شکل بیم و امید و خشم و حسد، این‌جا و آن‌جا به دام درد مدام‌مان می‌کشانند را پاره کرده‌است. با خونسردی و با یک لبخند برمی‌گردد و به خیال رنگارنگِ این جهانی نگاه می‌کند که روزگاری حتی قادر بود تا جان او را نیز برانگیزاند و عذاب دهد، اما اکنون همچون شطرنج‌باز در پایان بازی، یا همچون لباس پرزرق‌وبرقی که شکل و قالب‌اش در مهمانی شبانه بر تن‌مان زار می‌زد و آزارمان داده و صبح به گوشه‌ای پرتاب می‌شود، با بی‌تفاوتی پیش‌روی او قرار می‌گیرد. [شوپنهاور، جهان همچون اراده و تصور، برگردان رضا ولی‌یاری، تهران، نشر مرکز، 1393، ص 382

نخواستن در دنیای مدرن

امروز، در جهانی که پر از خواستِ بیشتر است، صدای این حکیمان گم شده است. شبکه‌های اجتماعی ما را به مقایسه‌های بی‌پایان دعوت می‌کنند، تبلیغات ما را به خریدن وسوسه می‌کنند، و فرهنگ مصرف‌گرایی، خواستن را به یک فضیلت تبدیل کرده است. اما حکمت نخواستن، هنوز زنده است.

از اوپانیشادهای باستانی تا خمره‌ی دیوژن، از باغ اپیکور تا خلوت رواقیان و تأملات شوپنهاور، یک حقیقت چون نوری درخشان در تاریخ فلسفه می‌درخشد: نخواستن، نه ضعف است، نه انفعال، بلکه نیرویی‌ست برای آزادی.

نخواه که جهان تو را بستاید. نخواه که آینده، رویای تو را بسازد. نخواه که گذشته، دگرگونه باشد. تنها بخواه که چیزی نخواهی. آن‌گاه، در سایه‌ی هیچ‌چیز، زیر آفتاب هستی، سبک‌بال خواهی شد. خورشید می‌تابد، و تو، سرانجام، گرم می‌شوی.

آرش شمسی

هست از پسِ پرده گفت‌وگوی من و تو | چو پرده برافتد، نه تو مانی و نه من
عضو شدن
Notify of
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده‌ی تمامی دیدگاه‌ها

این‌ها را هم بخوانید

دکمه بازگشت به بالا