یادداشت‌ها

آینه – شاهکاری از فرهاد، سرفراز، اسلامی و شماعی‌زاده

موسیقی فارغ از تمامی تأثیراتی که بر روان و بدن دارد، یکی از تأثیرات‌اش تداعی‌کردن روزگار گذشته است. گوش‌دادنِ امشب‌ام به آینه با صدای فرهاد تداعی‌کننده‌ی روزها، هفته‌ها و ماه‌های نخستِ جوانی بود. اوایل دوران جوانی عجین با آوارگی شد – آوارگی در جهان؛ آوارگی‌ای که نیچه نیز با پوست و گوشت و استخوان حس‌اش کرده‌بود:

در جست‌وجوی پناهگاه به هر گوشه‌ای سرکشیده‌ام – با قدری تحسین یا دشمنی یا دانستگی یا سبک‌سری یا سفاهت، و چرا من در آن‌جا نتوانم آن‌چه را که نیاز دارم بیابم، من مجبور بودم ظاهراً داستان مناسبی برای خود اختراع کنم و به دروغ بپردازم و نمایش دهم (- و شاعران پیش از این چه کرده‌اند و اساساً هدف هنر در جهان چه می‌تواند بود؟) [نیچه، انسانی بسیار انسانی، برگردان عباس کاشف، تهران، نشر فروزان، 1398، ص 44]

یا آن‌که:

هان؟ یعنی همیشه باید در راه بود؟ چرخان از وزش هر باد؟ بی‌آرام؟ ازجای‌برکَنده؟ ای زمین، آخر برای من چرا این همه گرد ای!

تا کنون بر هر رویه‌ای نشسته‌ام، چون غبار خسته بر آینه‌ها و قابِ پنجره‌ها به خواب رفت‌ام. همهچیز از من چیزی می‌ستاند و هیچ نمی‌دهد. من چنان نزار شده‌ام که بیش‌تر سایه را مانَم.

… آن‌چه دل‌خواهِ من است به هوای دلِ خویشتن زیستن است یا دیگر-نزیستن؛ چنان‌که دل‌خواهِ مقدس‌ترین کس نیز همین است. اما، دردا، دیگر مرا کجا هوایی هست؟ آیا مرا دیگر هدفی مانده‌است؟ یا لنگرگاهی که بادبان‌ام بدان‌سوی روان باشد؟ یا بادی سازگار [بر من وزان است]؟ دریغا! تنها آن کس که می‌داند به کدام سوی روان است می‌داند کدام باد با او سازگار است و بادِ شرطه. دیگر مرا چه بازمانده‌است، جز دلی خسته و بی‌آزردم، اراده‌ای سست، بال‌هایی لرزان و پشتی شکسته؟ وای از این جست‌وجوی سامانِ خویش! زرتشت، تو می‌دانی که کار من از جان و دل همین جست‌وجو بوده‌است و این است که مرا می‌خورَد و می‌تراشد. کجاست سامان من؟ سراغ‌اش را می‌گیرم و می‌جویم‌اش و جسته‌ام، اما نیافته‌ام. آه، این جاودانه همه‌جا! ای جاودانه هیچ‌جا، ای جاودانه پوچ!

[نیچه، چنین گفت زرتشت، برگردان داریوش آشوری، تهران، نشر آگه، 1387، ص 293]

اکنون حدود 10 سال از روزهای آغاز جوانی گذشته و سرگردانی نه کم بل بسیارتر از پیش است. آن‌زمان اما سرگردانی ازبرای‌ام سرگردانیِ ناب نبود، چه‌آن‌که اگر بود افسردگی و دل‌زدگی‌ام را به همراه نمی‌آورد. سرگردانی‌ام در آن زمان بیش از آن‌که سرگردانی باشد، بدبینی بود. من نه آن‌که در پی هر پناهگاهی باشم و نیابم‌اش، بل به‌دنبال پناهگاهی خاص بودم و یافت‌اش نمی‌کردم – تفاوت است میان این دو.

این شد که مسیر زیستن تِمی غمگنانه گرفت و روز‌به‌روز باتلاقِ غمِ ناشی از بدبینی بیشتر می‌بلعید مرا. تسکین‌ام – اندکی تسکین‌ام – نوشته‌ها و سروده‌های هدایت، کامو، کافکا، داستایوفسکی، خیام و این‌ها بود. امشب آینه‌ی فرهاد مهراد را شنیدم و یادآوری بود برای من از خاطره‌ی آن روزهای نخستِ جوانی. آینه با صدای فرهاد هماره پخش بود و من سرگرم مطالعه‌ی متون کسانی بودم  که گمان می‌کردم پیش از من زیسته‌اند آن‌چه که را که می‌باید بزیم. اما اکنون که حدود 10 سال گذشته، دریافته‌ام که آن‌ها راهی دیگر رفته‌اند و من راهی دیگر. پس از 10 سال فاصله گرفته‌ام از بدبینیِ خامی که گریبان‌ام را گرفته‌بود و امروز پروازکنان از بالا می‌نگرم به بدبینی و استدلال‌هایی که همواره در له‌اش سرهم می‌کردم.

آینه‌ی فرهاد مهراد با آهنگسازی حسن شماعی‌زاده، ترانه‌ی اردلان سرفراز و تنظیم فوق‌العاده‌ی منوچهر اسلامی را در زیر بشنوید و همزمان بخوانید بخشی از نوشته‌ی صادق هدایت در کتاب «پیام کافکا» را – که سازگار است با صحنه‌سازی‌ِ «آینه‌ی فرهاد» و البته حال و هوای روزهای نخستِ جوانی – بدبینی!

پخش آنلاین آینه با صدای فرهاد

************

دانلود آینه با صدای فرهاد

گمنامی هستیم در دنیایی که دام‌های بی‌شمار در پیش ما گسترده‌اند و فقط برخوردمان با پوچ است. همین تولید بیم و هراس می‌کند. در این سرزمین بیگانه به شهرها و مردمان و کشورها و گاهی به زنی برمی‌خوریم، اما باید سربه‌زیر از دالانی که در آن گیر کرده‌ایم بگذریم. زیرا از دو طرف دیوار است و در آن‌جا هر آن ممکن است جلومان را بگیرند و بازداشت بشویم، چون محکومیت سربسته‌ای ما را دنبال می‌کند و قانون‌هایی که به‌رخ‌مان می‌کشند نمی‌شناسیم و کسی هم نیست که ما را راهنمایی بکند. باید خودمان کار خودمان را دنبال کنیم. [صادق هدایت، گروه محکومین و پیام کافکا، تهران، نشرهای آزادمهر و پارسیان، 1398، ص 6.]

متن ترانه‌ی آینه با صدای فرهاد

می‌بینم صورتمو تو آینه * با لبی خسته می‌پرسم از خودم

این غریبه کیه از من چی می‌خواد * اون به من یا من به اون خیره شدم

باورم نمی‌شه هر چی می‌بینم * چشامو یه لحظه رو هم می‌ذارم

به خودم می‌گم که این صورتکه * می‌تونم از صورتم ورش دارم

می‌کشم دستمو روی صورتم * هر چی باید بدونم دستم میگه

منو توی آینه نشون می‌ده  * میگه این تویی نه هیچ کس دیگه

جای پاهای تموم قصه‌ها * رنگ غربت تو تموم لحظه‌ها

مونده روی صورتت تا بدونی * حالا امروز چی ازت مونده به جا

آینه می‌گه تو همونی که یه روز * می‌خواستی خورشید و با دست بگیری

ولی امروز شهر شب خونه‌ت شده * داری بی صدا تو قلبت می‌میری

می‌شکنم آینه رو تا دوباره * نخواد از گذشته‌ها حرف بزنه

آینه می‌شکنه هزار تیکه می‌شه * اما باز تو هر تیکه‌ش عکس منه

عکس‌ها با دهن‌کجی بهم میگن * چشم امیدو ببر از آسمون

روزها با هم دیگه فرقی ندارن * بوی کهنگی میدن تموم‌شون

همچنین بخوانید: نگاهی به شعر شوپنهاوریِ رؤیای هستی

آرش شمسی

هست از پسِ پرده گفت‌وگوی من و تو | چو پرده برافتد، نه تو مانی و نه من
عضو شدن
Notify of
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده‌ی تمامی دیدگاه‌ها

این‌ها را هم بخوانید