خلاصهی کتاب در باب حکمت زندگی از آرتور شوپنهاور

فلسفهای که به درد زندگی نخورد، برای من کوچکترین ارزشی ندارد. خوشبختانه آرتور شوپنهاور فیلسوفیست که هم در کتاب اصلیاش یعنی جهان همچون اراده و تصور و هم در کتاب در باب حکمت زندگی بسیار پیرامون چگونهزیستن نوشته و ازاینرو بهشدت کتابهایاش برای زندگی حکیمانه مفید اند. این نوشتار روی کتاب در باب حکمت زندگی متمرکز است.
اما این کتاب در واقع جزئی از کتاب متعلقات و ملحقات است که شوپنهاور در دوران سالمندی به نگارش درآورده، ولی سالها پیش آقای محمد مبشری آن را به فارسی ترجمه کرده و دیگر بخشهای کتاب متعلقات و ملحقات را ترجمه نکرده، همین باعث شد که در سالهای اخیر آقای رضا ولییاری کتاب متعلقات و ملحقات را ترجمه کند و طبق گفتهی خود-اش، این بخش در باب حکمت زندگی را ترجمه نکند، چرا که ترجمهی آقای مبشری ترجمهای قابل اعتنا و کاربردی است. با این توضیح کوتاه، برویم و سیر و سفری در کتاب در باب حکمت زندگی داشتهباشیم [آرتور شوپنهاور، درباب حکمت زندگی، برگردان م. مبشری، تهران، نشر نیلوفر، 1401].
تقسیمبندی موضوع
کتاب در باب حکمت زندگی شامل دو موضوع اصلی است. نخستین موضوع، بحث شوپنهاور در مورد سه فاکتور اساسی در تعیین سرنوشت آدمیست و دومین موضوع، راهنماها و اصول متعدد و متفرقهی شوپنهاور برای زندگی بهتر یا همان زندگی کمرنجتر. من در این نوشتار، ابتدا پیرامون بخش نخست یعنی برتری آنچه هستیم بر آنچه داریم و مینماییم خواهم گفت و سپس سری به بخش دوم و پندهایی که شوپنهاور برای زندگی بهتر میدهد خواهم زد.
از نگاه شوپنهاور، سه فاکتور بر زندگی و سرنوشت آدمی تأثیرگذار اند، یکی چیستیمان است، یعنی شخصیتمان، خصوصیات اخلاقیمان، هوشمان و موارد این قبیل، دومی داراییهایمان است، از زمین و خانه گرفته تا اتومبیل و حساب بانکی و سومی جلوهایست که نزد دیگران داریم، یعنی برداشتی که اطرافیان و آشنایان از ما دارند. در کل شوپنهاور این فاکتور سوم را به سه بخش آبرو، مقام و شهرت تقسیم میکند. پر واضح است که از نگاه شوپنهاور، فاکتور نخست یعنی چیستیمان مهمترین فاکتور در تعیین سعادت ماست. نیمهی نخست کتاب در باب حکمت زندگی پیرامون استدلالها و مثالها و شرحوبسطهای شوپنهاور در راستای تأکید بر نقش پررنگ شخصیتمان در سرنوشت و سعادتمان و نقش کمرنگ و تقریباً بیاثرِ داراییها و البته جلوهمان نزد مردم است.
بخش نخست: برتری آنچه هستیم بر آنچه داریم و آنچه مینماییم
شوپنهاور در همان صفحات ابتدایی کتاب، برای تأکید بر نقش پررنگ شخصیت در سعادت آدمی مینویسد:
امتیازات واقعی شخصی، چون بزرگی روح یا خوشقلبی در مقایسه با امتیازاتی چون مقام، اصلونسب [حتی اگر اصلونسب شاهی باشد]، ثروت و از این قبیل، مانند تفاوت میان پادشاه واقعی و هنرپیشهایست که در صحنهی نمایشاش، نقش پادشاه را ایفا میکند. [ص 20]

از نگاه شوپنهاور، آنچه که مستقیم روی سرنوشت ما تأثیر دارد، شخصیتمان، نوع فکرکردنمان، خصوصیات اخلاقیمان و به زبان خلاصه، تفسیرمان از وقایع است و این دیدگاهیست که شوپنهاور را بسیار به اپیکتتوس و در کل رواقیها نزدیک میکند. اپیکتتوس نیز باور داشت که حتی در زندان هم میتوان خوشبخت بود، به شرط آن که زندانرفتن را چیز بدی نینگاریم، یعنی تفسیری که از زندانرفتن میکنیم، تفسیری خوب باشد. اما تفاوت ماجرا اینجاست که تفسیر وقایع در فلسفهی شوپنهاور، حتی شوپنهاورِ کتاب در باب حکمت زندگی، چیزی نیست که دست انسان باشد. شوپنهاور جبری بود و باور داشت که شخصیت ما از پیش شکل میگیرد و در واقع هر کس با شخصیتی به دنیا میآید که قرار است تا آخر عمر او پابرجا و ثابت بماند. بله با برخی مطالعات و تمرینهای فکری، میتوان تا حدی برخی خصوصیات رفتاری را اصلاح و ترمیم کرد، اما کُنْهِ شخصیت چیزی نیست که قابل تغییر باشد. تا حدی میتوان گفت که از نگاه شوپنهاور، شخصیت آدمی عامل مهمِ تأثیرگذار در سعادت اوست و همین شخصیت هم دست آدمی نیست و بنابراین برخی ذاتاً بدبخت به دنیا میآیند و عدهای دیگر، بهواسطهی بزرگی روحشان، کمتر بدبخت اند. بااینحال، چنانکه گفتم، دست آدمی برای اصلاح برخی رفتارها کاملاً بسته نیست و همین کتاب در باب حکمت زندگی شوپنهاور هم در همین راستا نگاشته شدهاست.
اما این کتاب برای آنها نگاشته شده که در شخصیتشان، ولو بالقوه، چیزی برای ادراک واژگان این کتاب وجود دارد و اینگونه نیست که این کتاب و بسیاری کتابهای دیگر، از دائو د جینگ گرفته تا گفتارهای اپیکتتوس، بتوانند فردی عامی که قوهای پذیرنده در شعور-اش ندارد را به فردی حکیم تبدیل کنند. خود شوپنهاور نوشتهاست:
مقدار سعادتی که هر کس میتواند به دست آورد، در اثر فردیتاش پیشاپیش معین شدهاست، بهویژه، محدودیتهای ذهنی، توانایی آدمیان را در کسب لذت از آغاز تا پایان عمر مقرر کردهاست. اگر این حیطه تنگ باشد، هیچ کوشش بیرونی، هیچ خدمتی که انسانهای دیگر و سرنوشت در حق کسی میکند، ممکن نیست او را از حد متعارف سعادت و خرسندی نیمهحیوانی فراتر برد. [پیشین، ص 23]
به بحث بازگردیم، به تقسیم سهتایی شوپنهاور، یعنی چیستیمان، داراییمان و جلوهمان نزد مردم. شوپنهاور فاکتور نخست یعنی فاکتور چیستی یا شخصیتمان را عامل ذهنی خوشبختی و دو فاکتور بعدی را عامل عینی خوشبختی معرفی میکند و تأکید میکند که عامل ذهنی بسیار مؤثرتر از عامل عینی است. او در جملاتی در صفحات ابتدایی کتاب، که گویی خلاصهای عالی و کامل از کتاب در باب حکمت زندگی است، مینویسد:
همهچیز این واقعیت را تأیید میکند که عنصر ذهنی بسیار بیشتر از عنصر عینی برای سعادت و لذت، اهمیت دارد. … بهویژه سلامت بر همهی موهبتهای بیرونی چنان برتری دارد که گدای تندرست بهراستی سعادتمندتر از پادشاه بیمار است. مزاجی آرام و شاد که حاصل تندرستی کامل و ساختمان بدنی خوب باشد، شعوری که روشن، زنده و نافذ باشد و درست درک کند، ارادهای که متعادل و نرم باشد و وجدانی آسوده به بار آورد، همهی اینها امتیازاتی هستند که مقام و ثروت ممکن نیست جای آنها را بگیرد، زیرا بدیهی است که آنچه را که آدمی در ذات خود هست، آنچه را که در تنهایی همراه دارد، هیچکس نمیتواند به او اعطا کند یا از او بگیرد … . [پیشین، صص 24-25]

خب اینها چه نتیجهای دارند؟ نتیجه این است که بیشتر باید به شخصیتمان بپردازیم، یعنی رفتارهایمان را اصلاح کنیم، دایرهی افکارمان را گستردهتر کنیم و پختهتر شویم، بهجای آن که مدام در حال تحصیل ثروت باشیم. البته شوپنهاور نمیگوید که باید درویشانه زندگی کرد، بلکه میگوید در حد تحصیل اولیههای زندگی بکوشیم و پس از آن، بیشتر تمرکزمان روی شخصیتمان باشد.
شوپنهاور تأکید میکند که در میان کارگران، روستاییان و در کل فقرا، شادی را بیشتر از ثروتمندان میتوان دید و همین نشان از آن دارد که ثروت نقش چندانی در شادی آدمی ایفا نمیکند. البته از یاد نمیباید برد که شوپنهاور هواخواه فقر مطلق نیست و منظور او بیشتر این است که دارایی آدمی از حدی به بعد، تأثیری روی حال و اوضاع او ندارد. جالب است که شوپنهاور روی سلامت بهعنوان یکی از عوامل اساسی در سعادت آدمی بسیار تأکید میکند. در واقع سلامت نزد شوپنهاور تقریباً معادل هوش و نبوغ بالا برای مقابله با ناملایمتیهای زندگی است. ترجیح گدای تندرست به پادشاه بیمار که پیشتر گفتم، در همین راستاست. او همچنین مینویسد:
این واقعیت را که سعادتمان تا چه اندازه به شادی و شادبودنمان تا چه اندازه به سلامت ما بسته است، آنگاه میفهمیم که تفاوت تأثیر شرایط و حوادث یکسان بیرونی را بههنگام تندرستی و نیرومندی با هنگامی که رنجوریْ ما را اندوهگین و هراسان کردهاست مقایسه کنیم. [پیشین، ص 34]
شوپنهاور اینگونه نتیجه میگیرد که بزرگترین حماقت، قربانیکردنِ سلامت است، حال در راه رسیدن به هر هدفی که میخواهد باشد. اما نکتهای که نمیباید مغفول بماند این است که سلامت شرط لازم برای شادبودن و خوشبختبودن است، اما شرط کافی نیست. عدهای سالم اند، اما چون ذاتاً افسرده اند، نمیتوانند شاد باشند. انسانهایی که طبیعتشان افسرده است، بدبین اند، اتفاقات بد بیشتر به چشمشان میآید و کمتر میتوانند موارد مثبت زندگی را ببینند، برعکس، انسانهایی که طبیعتی شاد دارند، خوشبین اند و کمتر تمرکزشان روی اتفاقات بد زندگی است.

اما نزد انسانی که طبیعتی افسرده ندارد، جز سلامت چه عامل دیگری میتواند برای سعادت مهم باشد؟ پاسخ شوپنهاور، فراغت است. ولی فراغت نزد شوپنهاور، نوعی دروننگری، رهایی از رنج و آلام جهان و درگیری کمتر با مسائل زندگی دنیوی است. بنابراین از نگاه شوپنهاور، تنهایی نهتنها بد نیست، بلکه موردی مثبت است. تنهایی باعث میشود که انسان بسیار به فراغت نزدیک باشد و از موارد منفی جهان دور. شوپنهاور تأکید میکند که انسان بزرگ، کسی که شخصیتی والا برای مقابله با مصائب جهان دارد، نهتنها از تنهایی گریزان نیست، بلکه به آن میچسبد. اما این سوق انسان والا به تنهایی، هم ناشی از آن است که در تنهایی، میتوان به ژرفای درون راه یافت و لذت ناب ذهنی را تجربه کرد، لذتی که از نگاه شوپنهاور بسیار بهتر از لذت بدنی است، و هم ناشی از بد بودن انسانهای دیگر است که پیرامون این قضیه در دقایق آتی صحبتهایی خواهم داشت.
جالب است که شوپنهاور مینویسد که تنها انسانهای فرومایه از تنهایی گریزان اند و به هر دری میزنند که خود را از تنهایی برهانند. برای اکثر مردم، خلاف انسانهای والا، فراغت نهتنها جذاب نیست، که چیزی عذابآور است و از همینروست که عموم انسانها سعیشان این است که به طریقی از فراغت بگریزند. مثلاً با فوتبالدیدن، سریالدیدن، بازیکردن و خلاصه مواردی که بیرون از ذهن اند، خودشان را سرگرم میکنند. اما انسان والا، انسانی که روحی بزرگ دارد و بالقوه این استعداد را دارد که کمتر رنج بکشد و نزدیک به سعادت – از نوع شوپنهاوری باشد – طالب فراغت است. شوپنهاور در این باب جملاتی جذاب دارد، او مینویسد:
پس فراغت شکوفه، یا بهتر بگویم، ثمرهی زندگی هر انسان است، زیرا تنها فراغت امکان تملک آدمی را بر نفس خویش به وجود میآورد و ازاینرو کسانی باید خوشبخت دانست که مالک چیزی واقعی در درون خود هستند، درحالیکه بیشتر انسانها از فراغت حاصلی جز این ندارند که با خود به منزلهی شخصی بیفایده مواجه شوند که بهشدت بیحوصله است و در نتیجه باری است بر دوش خود. [پیشین، ص 44]
شوپنهاور از این بحث فراغت نتیجهی جذاب دیگری میگیرد، مبنی بر اینکه:
… همانطور که کشوری که نیازی اندک به واردات دارد یا از آن بینیاز است، خوشبختترینِ کشورهاست، انسانی که بهقدر کافی غنای درونی دارد و برای تفریح به چیزی از بیرون نیاز ندارد یا فقط اندکی نیاز دارد، سعادتمند است، زیرا واردات بهایی گزاف دارند، وابسته میکنند، خطراتی به همراه میآورند، موجب گرفتاری میشوند و جایگزین بدی برای محصولات داخلی اند. [همان]
اما شوپنهاور فقط در مدح آنچه هستیم ننوشته و بهشدت در ذم ثروت و البته شهرت نیز نوشتهاست. البته شوپنهاور باز تا حدی دارایی یا ثروت را تأیید میکند، ولی بهشدت به شهرت و در کل تأثیر نظر دیگران روی سعادت ما پشت میکند. او از چند طریق به این قضیه که نظر دیگران روی نیکبختی ما مؤثر باشد میتازد که یکی از آنها این است که اصلاً نظر دیگران دست ما نیست. دوم اینکه عقاید مردم در اغلب موارد بیبنیان و اساس است و اصلاً فهم چندانی ندارند که حالا ما توجهی ویژه به برداشت آنها از خود داشته باشیم. سوم آنکه اغلب مردم حسود و بدخواه اند و عمدتاً پشتسر ما – هر اندازه هم که خوب باشیم – بدگویی میکنند و اگر واقعاً میتوانستیم بشنویم که چه چیزهایی پشتسر ما میگویند، بیمار میشدیم.
جالب است که شوپنهاور میگوید نهتنها این فاکتور سوم بهصورت ایجابی یا مثبت روی سعادت ما تأثیرگذار نیست، بلکه بهصورت سلبی تأثیرگذار است. یعنی نهتنها نظر دیگران نقشی در نیکبختی ما ایفا نمیکند، بلکه برای آن که نیکبخت باشیم، لازم است که توجه به نظر و عقیدهی دیگران پیرامون خودمان را نوعی حماقت تلقی کنیم و در دام این حماقت نیفتیم، بلکه به نحوی زندگی کنیم که اصلاً نظر دیگران برایمان اهمیتی نداشته باشد.
اما برای آن که نظر شوپنهاور پیرامون فاکتور سوم را بررسی کنیم، نیاز است که اشاره کنم که فاکتور سوم نزد شوپنهاور به سه بخش آبرو، مقام و شهرت تقسیم میشود. شوپنهاور آبرو را اینگونه تعریف میکند:
آبرو، وجدان بیرونی است و وجدان، آبروی درونی.
سپس ادامه میدهد:
آبرو از حیث عینی، عقیدهی دیگران در صوص ارزش ماست و از نظر ذهنی، بیم ما از عقیدهی دیگران است. [پیشین، ص 86]
اینجاست که شوپنهاور تأکید میکند که آبرو در واقع مستقیم با ارزشی که دیگر انسانها برای آدمی قائل اند مرتبط است و از آنجا که انسانها روابط متعددی با دیگران دارند، آبرو هم چندین نوع دارد. یکی آبروی شهروندی است که فرض آن این است که به حقوق هر کس بیقید و شرط احترام بگذاریم. دوم آبروی رسمی است که دلالت دارد بر این که از نگاه مردم، آیا من برای سِمَتی که گرفتهام خصوصیات مناسب را دارم یا نه. سوم آبروی جنسی است که به دو قسمت آبروی زنان و مردان تقسیم میشود، ولی عمدتاً آبروی زنان اهمیت بیشتری دارد. چهارمین نوعِ آبرو آبروییست که از نگاه شوپنهاور صرفاً در قرون وسطی وجود داشته و او نامِ «آبروی شهسواری» روی آن میگذارد که تا حد زیادی با دیگر انواع آبرو متفاوت است. شوپنهاور بخش بزرگی از بحثاش را – بهطرزی عجیب – به همین آبروی شهسواری اختصاص میدهد، هر چند که از دل بحثاش پیرامون آبروی شهسواری، نکاتی کاربردی و مفید میتوان انتزاع کرد. البته او خود اذعان به پرگوییاش پیرامون آبروی شهسواری میکند، اما میگوید قصدی نیک از آن داشتهاست.

در هر حال، شوپنهاور در آخر با اشاره به افتخار ملی بهعنوان آبروی یک ملت نزد جهانیان، بحثاش در مورد آبرو بهطور کلی را به اتمام میرساند. حوصلهی این نوشتار اجازه نمیدهد که در مورد تکتک آبروهایی که ذکرشان رفت صحبت کنم و بگویم که نظر شوپنهاور پیرامون هر کی از آنها چیست، اما بهطور کلی – چنانکه دقایقی پیش گفتم – آبرو نزد شوپنهاور یکی از اقسام «آنچه مینماییم» است و نباید خوشبختیمان را با آن گره بزنیم. او در همان جملات ابتدایی بخش مربوط به آنچه مینماییم مینویسد:
به علت ضعف خاصی که در سرشت انسان وجود دارد، همهی ما بدون استثناء برای نظر دیگران در مورد خود، اهمیت بیش از اندازه قائل ایم، حال آن که اندکتعمقی نشان میدهد که تصویر ما در ذهن آنان در سعادتمند بودن ما تأثیری ندارد. [پیشین، ص 73]
خوشبختانه شوپنهاور مستقیم در مورد مقام هم صحبت کرده و مثلاً در صفحهی 85 از ترجمهی فارسی کتاب نوشتهاست:
مقام صرفاً اعتبار عرفی دارد، به عبارت دیگر، ارزشی ساختگی است. بنابراین تأثیر-اش کسب احترام ظاهری است و همهی این نمایش مضحک برای تودهی مردم است. مدال افتخار سفتهایست که به نام عقیدهی عمومی کشیدهاند. ارزش آن به اعتبار صادرکنندهی آن وابسته است.
اما شوپنهاور اشارهای هم به شهرت بهعنوان قسم سوم از آنچه مینماییم میکند. او میگوید که آبرو برای تکتک مردمان وجود دارد، ولی شهرت برای عدهای معدود است، برای آنها که دستاورد فوقالعادهای داشتهاند [پر واضح است که این سخن برای زمان شوپنهاور صادق است، چرا که در دوران ما، انسانهای هیچیندار بهخوبی مشهور اند و این بهلطف اینستاگرام محقق شدهاست]. شهرت از نگاه شوپنهاور از دو طریق حاصل میشود، یا شهرتِ ناشی از عمل است یا شهرت ناشی از اثر. شهرت ناشی از عمل، از نگاه شوپنهاور فقط به عمل وابسته نیست، بلکه به موقعیتی که آن عمل در آن صورت گرفته و همچنین شواهد آن عمل وابسته است. اما شهرت ناشی از اثر، مثلاً شهرت ناشی از یک نقاشی یا کتاب، فقط به بانی آن اثر وابسته است و همچنین ماندگارتر از شهرت ناشی از عمل است. در واقع شهرت ناشی از عمل برای آیندگان در حد یک تعریف از گذشته است، اما شهرت ناشی از اثر همواره در هر نسلی که با آن اثر مرتبط هستند میماند. مثلاً شهرت شوپنهاور ناشی از نگاشتن کتاب در باب حکمت زندگی، برای ما که چندین نسل پس از او هستیم همچنان پابرجاست و ناشی از تعریف یکی از گذشته و قرنهای دور نیست.
در کل نظر شوپنهاور این است که بهویژه در شهرت نوع دوم یعنی شهرت ناشی از اثر، بهدستآوردن شهرت دشوار است، بهویژه چون انسانها حسود اند و همچنین بهدستآوردن شهرت ناشی از آثار آموزنده و خصوصاً آثار فلسفی، از دشوارترین کارهاست. همزمان، نگهداشتن شهرت ساده است و این برعکس آبرو است که بهدستآوردناش تقریباً ساده و نگهداشتناش دشوار است. شاید مثالهای زیادی بزنید که شهرت کسی زائل شده و اینگونه نیست که شهرت همواره باقی مانده باشد. شوپنهاور در پاسخ میگوید که آن شهرت اصیل نبوده که از بین رفته و بر اثر مبالغه در خوبی یک عمل یا یک اثر به وجود آمدهاست.
اما از این سخنان چه حاصل؟ لب کلام شوپنهاور این است که اولاً شهرت نسبی است، یعنی اگر همگان مشهور باشند، دیگر کسی مشهور نیست. ثانیاً شهرت تماماً به نظر دیگران وابسته است و طبق سخن شوپنهاور «موجودی ارزشمندی یا بیارزشبودن آن وابسته به نظر دیگران باشد، چه موجود اسفباری است». [پیشین، ص 136]
همچنین خود شهرت چیز ارزشمندی نیست، آنچه که شهرت با آن به دست آمده ارزشمند است. این یعنی حتی آنها که مشهور نیستند، اما مایهی مشهوربودن را دارند، مثلاً استعدادی ذهنی برای خلق یک اثر، از نگاه شوپنهاور عنصر اصلی سعادت را دارند. مهم نیست که مردمی فاقد قوهی تشخیص توانستهاند تا کنون او را بشناسند یا نه، مهم این است که او استعداد خلق یک اثر را دارد یا لااقل اثر را خلق کرده، بهویژه اثری ارزشمند، اما هنوز کسی آن را نشناختهاست.
بحث شوپنهاور در مورد شهرت هم طولانیست، اما برای موضوع ما همینقدر کافیست.
اما پیش از آن که سری به بخش دوم کتاب در باب حکمت زندگی بزنیم، باید مختصری در مورد بحث شوپنهاور در مورد آنچه داریم و تأثیر آن روی سعادتمان صحبت کنم. شوپنهاور ضد دارایی و ثروت نیست، ولی باور ندارد که ثروت بتواند یک عامل اساسی برای خوشبختی باشد. او مینویسد که:
آدمی باید به دارایی موجود خود بهمنزلهی حفاظی در برابر بلایا و حوادث احتمالی بنگرد، نه بهعنوان وسیلهای که در مهیا ساختن لذات دنیا او را مجاز و مکلف میکند. [پیشین، ص 66]
شوپنهاور سعادت را نه صرفاً به دارایی بلکه نسبت دارایی به توقع میداند. بنابراین چندان مهم نیست که چه اندازه دارایی داریم، مهم مخرج این نسبت یعنی توقع است. به همین دلیل از نگاه شوپنهاور:
آدمی به نعمتهایی که هرگز به فکر داشتن آنها نیفتاده است، اصلاً نیازی احساس نمیکند. بلکه بدون آنها هم کاملاً راضی است، درحالیکه کسی که صد بار بیشتر از دیگری ثروت دارد، به علت کمبود آنچه توقع آن را دارد، احساس ناخرسندی میکند. [پیشین، ص 64]
در کل از نگاه شوپنهاور، ثروت حرص آدمی را افزایش میدهد و چندان موجب سعادت نمیشود و خردمندانه آن است که توقعات را کم کنیم، هر چند که کلاً ثروت برای فراهمآوردن نیازهای اولیهی زندگی، ضروری است.
بخش دوم: اندرزها
بخش دوم کتاب شوپنهاور شامل پندها و اندرزهایی برای داشتن زندگی بهتر است، اما واقعیت این است که این پندها و اندرزهای متفرقه، بسیاریشان، هدفی مشترک دارند. من در ادامه آنها که در ذیل هدفی مشترک قرار میگیرند را ذکر میکنم:
الف | زندگی بهتر یعنی زندگی کمدردتر
چند مورد از پندهای شوپنهاور پیرامون این قضیه هستند که زندگی بهتر آن است که درد کمتری دارد. مثلاً:
به نظر من، مهمترین قاعده در میان همهی قواعد خردمندانه برای گذران زندگی جملهایست که ارسطو بهطور ضمنی در اخلاق نیکوماخوس بیان کردهاست: «هدف خردمند لذتجویی نیست، بلکه فارغبودن از رنج است». [پیشین، ص 146]
یا پند دیگر اینکه:
هدف خویش را لذتها و راحتیهای زندگی قرار ندهیم، بلکه تا آنجا که ممکن است از مصیبتهای زندگی بگریزیم. [پیشین، ص 147]
یا پند دیگر اینکه:
کسی که میخواهد زندگیاش را از دیدگاه فلسفهی سعادت جمعبندی کند، بهتر است صورتحساب را بر مبنای بلایایی که از آنها گریختهاست بنویسد، نه بر مبنای لذتهایی که از آنها بهرهمند شدهاست. [همان]
یا پند دیگر اینکه:
آنکس که بدبینانه به این جهان چون دوزخ مینگرد و فقط در فکر آن است که در این دوزخ مأمنی دور از آتش برای خویشتن بیابد، بهمراتب کمتر در اشتباه است. [پیشین، ص 148]
مورد دیگر آنکه:
مطمئنترین راه برای این که شوربخت نشویم این است که نخواهیم بسیار خوشبخت باشیم. [پیشین، ص 151]
سخنان شوپنهاور در این باب زیاد اند و نمیتوان همهشان را نقل کرد، اما همینها هم بهخوبی مقصود را میرسانند.
ب| دم را غنیمت شمریم
جالب است که شوپنهاور در کتاب اصلیاش یعنی جهان همچون اراده و تصور، مینویسد که نه گذشته و نه آینده هیچیک وجود ندارند و از این رو اهمیتی ندارند، اما لحظهی حال هم نیست، چرا که تا قصد میکنیم که آن را مدنظر قرار دهیم به گذشته تبدیل میشود. اما در کتاب در باب حکمت زندگی چون قرار است مقداری خوشبینتر باشد مینویسد که بهتر است لحظهی حال، لحظهی حالی که پر از درد و رنج نیست را غنیمت شمریم و تا جایی که میتوانیم از آن لذت ببریم و آن را با فکر گذشته و آینده به خرابی نکشانیم. آینده به هیچروی مشخص نیست که چه اتفاقاتی را در خود دارد و گذشته نیز کاملاً از بین رفته و به نیستی تبدیل شدهاست [هر چند که شوپنهاور باور دارد که برخی مواقع بهتر است به گذشته فکر کنیم، اما در عمل گذشته از بین رفته و حیف است لحظات حال را با ناراحتیهای گذشته خراب کنیم]. شوپنهاور در این باب در کتاب در باب حکمت زندگی مینویسد:
ازخودراندنِ لحظههای نیک حال برای ناراحتیهای گذشته یا نگرانیهای مربوط به آینده ابلهانه است. [پیشین، ص 161]
او همچنین مینویسد:
بهتر آن است که هر لحظهی حال را که قابل تحمل باشد، همین لحظههای روزمره را که اکنون با اینهمه بیاعتنایی میگذرانیم و حتی با ناشکیبایی میخواهیم پشتسر بگذاریم، قدر بدانیم و همواره آگاه باشیم که لحظهی حال، هماکنون به گذشتهی گرانقدر میپیوندد و منور به نور جاودانگی در حافظهی ما خواهدد ماند تا روزی که – بهویژه در ایام سختی – پرده را پس بزند و خود را بهمنزلهی وضعیتی که موجب حسرت عمیقمان میشود، به ما بنمایاند. [پیشین، ص 162]
ج | ستایش تنهایی
پیشتر گفتم که شوپنهاور میگوید دیگران نهتنها تأثیر مثبت چندانی در زندگی ما یا در پیشرفتن به سمت سعادت ندارند، بلکه اتفاقاً به دلایل مختلف تأثیر منفی دارند. این یعنی چه؟ این یعنی از نگاه شوپنهاور تنهایی بهتر از بودن با دیگران است. او نه فقط در قسمت پندها و اندرزها بلکه در کل کتاب، بارها و بارها تنهایی را میستاید. با هم مروری بر برخی از جملات شوپنهاور در ستایش تنهایی داشتهباشیم:
طبیعی است که اذهان برجسته که مربیان نوع بشر اند، به معاشرت مکرر با بقیهی انسانها گرایش اندک داشتهباشند، چنانکه مربی کودکان نیز حوصلهای ندارد تا به بازی پرهمهمهی جمع کودکانی که پیرامون او هستند بپیوندد. [پیشین، ص 178]
یا اینکه:
همهی افراد پست بهطرز تأسفآوری معاشرتی هستند، اما انسانهای برجسته و شریف با گذشت زمان به این بینش دست مییابند که بهجز استثنائات نادر، میان تنهایی و فرومایگی یکی را باید برگزید.
یا در جایی دیگر مینویسد:
آنچه انسانها را به سوی جمع سوق میدهد این است که نمیتوانند تنهایی را و در تنهایی، خود را تحمل کنند. خلأ درونی و دلزدگی، موجب میشوند که انسانها بهسویِ جمع رانده شوند، یا به سفر روند. [پیشین، ص 170]
سخنان شوپنهاور در مدح تنهایی در کتاب در باب حکمت زندگی بسیار اند و نمیتوان همهشان را نقل کرد، اما بد نیست این سخن بهعنوان حسن ختام این بحث نقل کنم:
هر کس دقیقاً متناسب با ارزش خود، به تنهایی پناه میبرد، آن را تحمل میکند و دوست میدارد. زیرا شخص حقیر در تنهایی، همهی حقارتاش را احساس میکند و روح بزرگ همهی بزرگیاش را و باری، هر کس آنچه را که هست. بهعلاوه، هرچه آدمی در سلسلهمراتب طبیعت در مرتبهی بالاتر قرار داشتهباشد، تنهاتر است و تنهایی او اساسی و ناگزیر است. [پیشین، ص 167]
سخن پایانی
این بود بحثی مختصر پیرامون یکی از حکیمانهترین کتابهای تاریخ یعنی کتاب در باب حکمت زندگی. قطعاً به این نوشتارنمیباید برای دانستن نکات شوپنهاور در این کتاب جذاب اکتفا کنید و پیشنهاد-ام این است که حتماً خود کتاب را – که خوشبختانه ترجمهای دقیق و روان هم دارد – مطالعه کنید.
همچنین بخوانید: شوپنهاور و بدبینی





