
ریشه چهارگان اصل دلیل کافی نام کتابی از آرتور شوپنهاور فیلسوف آلمانی است. این کتاب ابتدا در سال ۱۸۱۳ بهمثابهی رسالهی دکترای شوپنهاور منتشر شده، اما بعدها شوپنهاور در دوران سالمندی – در سال ۱۸۴۷ – آن را ویرایش و بازمنتشر میکند. آنچه که اکنون در دست است و عمدهی تفاسیر را دربرمیگیرد، ویراست دوم این کتاب – ویراست سال ۱۸۴۷ – است. شوپنهاور در ویراست دوم افزودههایی بسیار را وارد متن میکند هرچند که خود در ابتدا توضیح میدهد که:
… قصد من این بود که با جوانیام مدارا کنم و تا جای ممکن بگذارم حرفاش را بزند و حتی فریاد برآورد – اما هرگاه مطلب نادرست یا زائدی به زبان میآورد یا حتی از بهترین مطالب غفلت میورزید، مجبور بودم رشتهی بحثاش را پاره کنم. این اتفاق بارها افتاده و خواننده این طور به نظر-اش خواهد رسید که گویی به سخنان پیرمردی گوش میسپارد که کتاب مرد جوانی را میخواند و بارها آن را به زمین میگذارد تا غرق نظرات خود-اش در باب موضوع شود. [آرتور شوپنهاور، ریشه چهارگان اصل دلیل کافی، برگردان ر.ولی یاری، تهران، نشر مرکز، ۱۳۹۸، ص دوازده]
من در ادامهی این نوشتار – بهاختصار – خواهم گفت که شوپنهاور در کتاب ریشه چهارگان اصل دلیل کافی چه گفت. بدون شک در نوشتاری اینترنتی و مختصر نمیتوان تمامی کتاب را جای داد اما سعیام بر آن است که مهمترین سخنان شوپنهاور را بازگو کنم.
شمایی کلی از کتاب ریشه چهارگان اصل دلیل کافی
این کتاب – چنان که خود شوپنهاور نیز گفته – بهمثابهی مقدمهای از برای کتاب اصلی شوپنهاور – جهان همچون اراده و تصور – است و چنانچه کسی بخواهد آن کتاب اصلی را مطالعه کند، میباید ابتدا محتوای این کتاب – ریشه چهارگان اصل دلیل کافی – را از بر شود.
در این کتاب شوپنهاور بر آن است که «اصل بنیادین شناخت»، اصل دلیل کافی، را توضیح دهد و نشانمان دهد که این اصل ۴ صورت دارد و همان ۴ صورت است که شوپنهاور از آنها با نام «ریشه چهارگان» نام میبرد.
او بر آن است که ذهن فردی ما را فراغتی از این ۴ صورت اصل دلیل کافی نیست، اما این اصل فقط برای دنیای نمود کاربردی است و نه دنیای «بود». توضیح آن که شوپنهاور به پیروی از کانت به دو دنیای نمود و بود معتقد است. از نظرگاه او آن دنیایی که بر ما نمایش داده میشود دنیای «نمود» یا «پدیدار» یا «تصور» است و دنیای پس پشت این دنیا در واقع دنیای شی فی نفسه یا دنیای «بود» است. اصل دلیل کافی فقط از برای دنیای نمود صادق و کاربردی میتواند بود.
اما اصل دلیل کافی چیست؟ شوپنهاور ترجیحاش این است که تعریف ولف – فیلسوف قرن هجدهمی آلمانی – از اصل دلیل کافی را بازگو کند:
هیچ چیز نیست که زمینه یا دلیلی برای این که چرا به جای این که نباشد هست نداشته باشد. [پیشین، ص ۴]
در واقع این اصل بیانگر این است که هر چیزی که هست مسبوق به چیزی پیشتر است. به بیانی دیگر در باب هستی هر چیزی میتوان پرسید «چرا؟» و بدون شک از برای این «چرا؟» پاسخی وجود میتواند داشت. حال شوپنهاور بر آن است که این اصل را بهمثابهی اصلی که ۴ صورت یا ۴ ریشه دارد نشانمان دهد. به زعم او اصل دلیل کافی بسیار مهم است زیرا «میتوان آن را بنیان هرگونه علم نامید». [همان]
همه چیز تصور است
پیش از آن که به بحث در باب ریشه چهارگان اصل دلیل کافی بپردازم، میباید روی این نکته متمرکز باشم که از نظرگاه شوپنهاور هر آن چیزی که ما درک میکنیم تصور است. منظور شوپنهاور از تصور «ذهنی» است و از همین رو است که اصل دلیل کافی – که ذهنی است – میتواند از برای چیزهای ذهنی صادق باشد، یعنی برای تصورات.
او بر آن است که ادراک – فرآیند درک کردن – ذهنی است لذا آنچه که ادراک میشود تصور است؛ یعنی ادراکات ما آن طور که ما حس میکنیم در خارج از ذهن ما وجود ندارند.
تبیین شوپنهاور از برای آن که خارج از ذهن ما آنچه که ما ادراک میکنیم وجود ندارد تبیینی طولانی است و من سعیام بر آن است که خلاصه و موجز به تبیین شوپنهاور و بحثهای او ذیل این قضیه بپردازم، منتها اجازه دهید ابتدا به بحث شوپنهاور در باب زمان مکان و علیت بپردازم، بحثی که خود پیشزمینهای برای بحث شوپنهاور از برای ذهنیخواندن دنیای اطراف یا در واقع تصور خواندن آنچه که او «اعیان واقعی» مینامد است.
1- زمان، مکان و علیت در کتاب ریشه چهارگان اصل دلیل کافی
شوپنهاور بهموازات ریشه چهارگان اصل دلیل کافی از برای اعیانی که به تصور در میآیند نیز ۴ طبقه قائل است. طبقهی نخست این اعیان را شوپنهاور اعیان «واقعی» مینامد و میگوید آنها «تصورات شهودی، ادراکی، کامل و تجربی» اند. این طبقهی نخست اعیان یا تصورات برای شوپنهاور و برای بحثی که در باب اصل دلیل کافی و برای بحثی که در باب ادراک جهان بیرونی و تصور بودن چیزها دارد بسیار مهم است.
اعیان واقعی تصور اند یعنی خارج از ذهن وجود ندارند، شهودی اند یعنی خاص اند و با «مفاهیم» به موارد عام تبدیل نشدهاند. در ادامه خواهم گفت که شوپنهاور مفاهیم را کجا به کار میبرد. شهودی در واقع یعنی ادراک این تصورات فارغ از مفاهیم – فارغ از زبان – صورت میگیرد. این تصورات کامل اند، یعنی هم صوری اند و هم مادی و همچنین تجربی اند، چراکه منشأ آنها حس یا «قوهی حساسیت» است.
این قسم تصورات صورتهایی دارند که شوپنهاور آنها را شعورهای درونی و بیرونی مینامد. این شعورهای درونی و بیرونی بهترتیب «زمان» و «مکان» هستند، اما بهزعم شوپنهاور زمان و مکان درک نمیتوانند شد مگر آن که اشغال شده باشند و چیزی که آنها را اشغال میکند «ماده» است. مادهای که در ادامه شوپنهاور خواهد گفت که در واقع همان «علیت» است.
اما چرا هم زمان و هم مکان صورتهای اعیان واقعی هستند؟ شوپنهاور میگوید اگر فقط زمان صورت این تصورات بود، آن هنگام دیگر چیزی به نام «همبودی» در کار نبود. این در حالی است که اولاً «همبودی» در کار است و ثانیاً همبودی صرفاً در زمان نیست بل به چیزی دیگر – مکان – نیاز دارد، در واقع «… تصور همبودی در وهلهی اول از طریق اتحاد زمان و مکان سربر میآورد» [شوپنهاور، پیشین، ص ۳۶]
نکتهی دیگر آن که از آنجا که در تصورات یا اعیان واقعی عنصر تغییر وجود دارد میتوان گفت که افزون بر زمان – یعنی صورت شعور درونی – به مکان هم نیاز است. در واقع تغییر علاوه بر آن که به عنصر زمان یا توالی نیاز دارد به عنصر مکان یا موقعیت نیز نیازمند است. میبینید که استدلالهای شوپنهاور برای آن که زمان و مکان صورتهای دنیای واقعیاند موجزتر از استدلالهای کانت در کتاب نقد عقل محض اند.
شوپنهاور برآن است که زمان و مکان خارج از ذهن نیستند و این ذهن است که آنها را بر دادههای خامی که قوهی حساسیت برای آن فراهم میآورد بار میکند و واقعیتی زمانمند و مکانمند به ما تحویل میدهد. اما ذهن جز صورتهای زمان و مکان از صورتی دیگر برخوردار است که شوپنهاور آن را علیت مینامد.
اینجا باید توضیح دهم که شوپنهاور در کتاب ریشه چهارگان اصل دلیل کافی و همچنین در دفتر اول جلد نخست جهان همچون اراده و تصور، ساختار ذهن را همچون کانت ساختاری سهگانه معرفی میکند: حساسیت، فهم و عقل. صورتهای زمان و مکان مربوط به حساسیت اند و صورت علیت مربوط به فهم. کانت هم زمان و مکان را مربوط به حساسیت میدانست اما از برای فهم ۱۲ مقوله قائل بود، این در حالی است که شوپنهاور ۱۱ مقولهی دیگر کانت را زائد و صرفاً یک مقوله را – علیت را – معتبر میداند. او برآن است که کار فهم فقط و فقط ارجاع معلول به علتاش است که البته این کارکرد جلوهها و ظواهر متفاوتی به خود میگیرد و در شرایط مختلف به گونههای مختلف عمل میکند.
علیت از نگاه شوپنهاور برای اعیان واقعی کاربرد دارد. تعریفی هم که از علیت به دست میدهد به این قرار است:
… اگر یک حالت جدید از یک یا چند عین واقعی پدیدار شود، باید حالت دیگری بر آن مقدم بوده باشد تا حالت جدید بهنحوی منظم و به عبارت دیگر، هرچند بار که حالت اول سر بزند، از پی آن بیاید. حالت اول علت و حالت دوم معلول نامیده میشود. [شوپنهاور، پیشین، ص ۴۰]
نکتهای که شوپنهاور در باب علیت روی آن تأکید دارد این است که یک عین هیچ زمان نمیتواند علت یا معلول باشد بل همواره «تغییر» است که میتواند علت یا معلول باشد. فیالمثل زمانی که دستهی بیلیارد را به دست میگیریم و به توپ بیلیارد میزنیم و توپ حرکت میکند، نمیتوانیم دستهی بیلیارد را علت و توپ را معلول بدانیم، بل حرکت دستهی بیلیارد علت و حرکت توپ معلول خواهد بود. یعنی در واقع تغییری که در دستهی بیلیارد افتاد علت و تغییری که در توپ بیلیارد افتاد معلول ماجرا بود. همین است که موجب میشود شوپنهاور خلاف کانت علیت را از لحاظ زمانی سابق بر معلول بداند.
2- استدلال شوپنهاور از برای ادراک شهودی جهان بیرونی
پس از توضیح شوپنهاور درباب زمان و مکان و علیت نوبت به استدلال اصلی او در کتاب ریشه چهارگان اصل دلیل کافی پیرامون ذهنیخواندن اعیان بیرونی است. چنانکه در بالا اشاره کردم، او میگوید زمان و مکان و حتی علیت در خارج از ذهن ما نیستند بل این ذهن ماست که آنها را بر دادههایی که از طریق حواس وارد ذهن میشوند بار میکند و واقعیتی زمانمند و مکانمند به ما تحویل میدهد. او میگوید بار کردن یا در واقع تحمیل کردن این صورتها توسط ذهن به دادههای خام حواس – به خصوص حواس لامسه و بینایی – توسط قوهی فهم کل فرآیندی است که برای ادراک صورت میگیرد.
اگر این گونه باشد – که از نگاه شوپنهاور اینگونه است – ادراک جهان خارج بدون استفاده از مفاهیم صورت میگیرد و به همین سبب است که شوپنهاور ادراک جهان بیرونی را «ادراک شهودی» مینامد. این قوهی فهم که کار-اش فقط استفاده از علیت و در واقع فراهم آوردن علتی برای معلولی است، نه فقط در انسان بل در تمامی موجودات آلی – حتی پستترین و سادهترین موجودات – وجود دارد اما از آنجا که فهم کارکرد-اش مقدم بر هر نوع تجربه است، ما انسانها اصلاً از کارکرد آن آگاه نمیشویم. در واقع اوضاع به شکلی است که همانطور که کار قلب پمپاژ کردن خون است و ما از آن خبر نداریم و هیچ ربطی به ارادهی ما ندارد، کار فهم که در «مغز» است نیز همین است و ما نیز نقشی در آن نداریم.
به عنوان مثال ما اصلاً نمیفهمیم که توپ بیلیاردی که میبینیم یا در دست میگیریم را این فهم ماست که به صورت گرد قرمز در زمان در مکان سفت و … تجسم میکند نه آن که توپ بیلیارد به خودی خود آن گونه باشد. در واقع:
… ابتدا خود فهم باید جهان عینی را خلق کند زیرا این جهان نمیتواند از بیرون شستهرفته و از طریق حواس و مدخلهای اندامهای حاسه به درون سرهای ما قدم بگذارد. لذا حواس چیزی جز مصالح خام را فراهم نمیکنند و فهم اول از همه این مصالح را میپردازد و به درک و دریافت عینی از یک جهان مادی تحت سلطه قوانین تبدیل میکند و این کار را هم به وسیلهی صورتهای محضی که پیشتر شرح داده شدهاند یعنی به وسیلهی مکان و زمان و علیت انجام میدهد. بنابراین ادراک شهودی تجربی روزمرهی ما عقلی [= ذهنی] است. [شوپنهاور، پیشین، ص ۵۹]
پس تا اینجا فهمیدهایم که از نگاه شوپنهاور در کتاب ریشه چهارگان اصل دلیل کافی و همچنین دفتر نخست جلد نخست جهان همچون اراده و تصور، آنچه که ما از جهان ادراک میکنیم خود جهان نیست، بل جهانی است که فهم برای ما ساخته است. فهم دادههای حسی خام را گرفته و با استفاده از زمان و مکان و علیت دنیایی که میبینیم و حس میکنیم را خلق کرده است. شوپنهاور میافزاید که از میان حواس پنجگانه – بینایی، لامسه، شنوایی، بویایی و چشایی – فقط دو حس لامسه و بینایی به کار فهم میآیند. یعنی در واقع فقط دادههایی که این دو حس برای فهم فراهم میآورند است که از برای فهم جهت تجسم اعیان واقعی به کار میآیند. دادههایی که سایر حواس گرد میآورند مستقیم به درد فهم نمیخورند بل ممکن است گاهی – آن هم بعد از آن که فهم از طریق دادههای بینایی ولامسه دادهها را دریافت کرد – کمی کمککننده باشند. فیالمثل ما هرگز نمیتوانیم یک گل رز را از روی بوی آن تجسم کنیم و یک شخص کور میتواند در تمام زندگیاش موسیقی گوش کند بدون این که کمترین تصور عینی از آهنگسازان، سازها یا ارتعاشات هوا حاصل کند». [شوپنهاور، پیشین، ص ۶۰]
به هر صورت، تأکید شوپنهاور بر دو حس لامسه و بینایی بهمثابهی حواسی که دادهها را از برای فهم فراهم میآورند، همراه است با استدلال در باب این که این دو حس صرفاً دادهی خام فراهم میآورند و هرگونه ادراک نه کار حساسیت بل کار قوهی فهم است. او در این باب میگوید:
اما این دادهها باز به هیچ وجه به ما ادراک شهودی نمیدهند؛ و ارائه ادراک شهودی کار فهم باقی میماند. اگر من با دستام به میزی فشار وارد کنم حسی که پیدا میکنم قطعاً شامل تصوری از پیوستگی محکم اجزای آن جرم نمیشود؛ و در حقیقت دربردارنده چیزی نظیر آن نیست. برعکس فقط وقتی که فهم من از حس به علت آن گذر میکند است که برای خود-اش جسمی را تجسم میکند که ویژگیهای مقاومت و نفوذناپذیری و سختی را داراست. اگر من در تاریکی دستام را روی سطح صافی بگذارم یا توپی به قطر سه اینچ را در دست بگیرم در هر دو مورد همان بخشهای دستاند که فشار را احساس میکنند. فهم من تنها از موضعی متفاوت که در هر مورد دستام اتخاذ میکند شکل جسم را که تماس با آن علت حس است، تجسم میکند و با تغییر نقطهی تماس من این حس را برای خود تأیید میکند. [پیشین، ص ۶۱]
شوپنهاور برآن است که حس لامسه قویتر از حس بینایی است و حس بینایی نیز بهتر از سه حس دیگر برای ادراک شهودی. او میگوید حتی کسی که نابینا است اگر مکعبی را در دست گیرد، میتواند تشخیص دهد که مکعب چه شکلی دارد در مکان قرار دارد و موارد این قبیل. از نظرگاه او این شخص نابینا اگر از پیش در فهمش از زمان و مکان و علیت خبر نداشت نمیتوانست مکعب را تشخیص دهد و همچنین بداند که مکعب در «مکان» قرار دارد.
اما توضیح شوپنهاور در باب این که دادههایی که از طریق حس بینایی دریافت میکنیم آنچنان قوی و غنی نیستند که بتوانند ادراک ما را تشخیص دهند. همچنین این بحث طولانی است و من سعی میکنم بهاختصار این بحث او را بازگو کنم. او میگوید از چند طریق میتوان نشانمان دهد که این فهم است که دادههای خام بینایی را میگیرد و به واسطهی آنها جهان خارج از ذهن – یعنی عین – را تجسم میکند، میآفریند.
چند طریقی یا در واقع استدلالی که شوپنهاور در باب تبدیل دادههای حس به ادراک آن هم به واسطهی فهم میآورد هیچ یک قانعکننده نیستند. البته من در اینجا، همانطور که در ابتدای نوشتار گفتم، قصد نقد سخنان شوپنهاور در کتاب ریشه چهارگان اصل دلیل کافی را ندارم و بنابراین صرفاً به بازگو کردن سخناناش میپردازم، لیکن این را گفتم که صرفاً اشاره کرده باشم استدلالهای شوپنهاور در این زمینه چندان عمیق نیستند و واقعاً بسیار برای من جالب است که چرا شوپنهاور که در برخی مواقع بسیار عمیق میاندیشد، در برخی مواقع دیگر به اندیشمندی سطحینگر تبدیل میشود. این ماجرا نه صرفاً از برای کتاب ریشه چهارگان اصل دلیل کافی بل از برای کتاب اصلیاش نیز برقرار است.
به هر صورت، طریقهی نخستی که شوپنهاور از آن از برای نشاندادن دخالت فهم در ادراک استفاده میکند این است که وقتی پرتو نور به شبکیه برخورد میکند نور مستقیم بر شبکیه منکسر میشود و پرتوهای بالایی شی پرتوهای پایینی که روی مردمک هستند را قطع میکنند. پرتوهای پایینی همین کار را با پرتوهای بالایی میکنند، پرتوهای چپ و راست هم به همین شکل. اما چرا ما اجسام را سروته و برعکس نمیبینیم؟ شوپنهاور میگوید اینجا دیگر کار «حس» یا همان بینایی نیست چرا که هیچ قدرتی در این بین ندارد، بل آنچه که موجب میشود ما برعکس نبینیم و در واقع پرتوهای برعکس و سروته موجب دیدن اجسام به صورت برعکس و سروته نشوند فهم است. این فهم است که از راه میرسد و پرتوها را به علتشان، یعنی جایی که از آنجا منکسر میشوند نسبت میدهد و نه از جایی که بدن حس کرده یعنی از شبکیه.
طریقهی دوم یا استدلال شوپنهاور از برای آنکه حتی در فرآیند دیدن نیز این دیدن نیست که نقش اصلی را ایفا میکند بل فهم است این است که هر یک از چشمها میبینند و این کار فهم است که دیدن دوگانهی چشمها را به یک شیء احاله میکند. توضیح شوپنهاور در این باب مقداری طولانی است، اما کلیت سخن او همین است.
به هر صورت چنان که شوپنهاور در پایان بحثاش در باب بینایی و فهم اذعان میدارد، او بهدنبال آن است که نشان دهد:
… فاهمه نقش عمده و فعالی در بینایی دارد. فاهمه با درک هر تغییری بهمثابهی یک معلول و ارجاع این معلول به علتاش پدیده دماغی جهان عینی را بر بنیان شهودهای پیشینی و بنیادین مکان و زمان رقم میزند و برای این منظور حس فقط دادههای اندکی در اختیار آن میگذارد. در حقیقت فاهمه این کار را تنها بهواسطهی صورت خود-اش، یعنی قانون علیت، و لذا بهطور کاملاً مستقیم و شهودی و بدون کمک تفکر یعنی بدون کمک شناخت انتزاعی بهوسیلهی مفاهیم و کلمات انجام میدهد. [پیشین، صص ۷۸-۷۷]
اصل دلیل کافی بهمثابهی اصلی چهارگانه
شوپنهاور در خلل بحثاش در باب ریشه نخست اصل دلیل کافی به بحث در باب تصوریبودن اعیان و در کل ذهنیبودن ادراک میپردازد، اما من آن را در بالا به صورت جداگانه آوردم چون فکر میکنم مهمترین بحث شوپنهاور در کتاب ریشه چهارگان اصل دلیل کافی همین نکته است – یعنی ذهنی بودن ادراک.
او اعیان واقعی – یعنی چیزهایی که از جهان خارج ادراک میکنیم – را ذهنی میخواند اما پس از آن ۳ عین دیگر را نیز به واسطهی آنها تبیین میکند تا نشان دهد که فهم و قوهی تعقل هماره ذهنی اند و هماره تحت اصل دلیل کافی قرار دارند. او البته در کتاب اصلیاش نشان میدهد که معدود افرادی در طی تاریخ هستند که میتوانند به طریقی خاص از اصل دلیل کافی فارغ شوند و به شناخت ایدهها راه یابند. ایدهها یا مثل از نظرگاه شوپنهاور حد واسط شئ فی نفسه و پدیدارها هستند. او بر آن است که اصل دلیل کافی از برای شئ فی نفسه صادق نیست و صرفاً از برای پدیدارها صادق است. همچنین این اصل ایدهها را شامل نمیشود.
اما ایدهها تفاوتی با شئ فی نفسه دارند. این ایدهها از یک صورت برخوردار هستند و آن صورت «عین بودن برای ذهن است اما نه از برای ذهن» فردی بل از برای ذهن «ناب» – و ذهن ناب همان ذهنی است که به صورت شهودی با عین یکی میشود. ذهنی است که از اصل دلیل کافی فارغ است. کسی که میتواند به ذهن ناب تبدیل شود و بهواسطهی آن ایدهها را بشناسد را شوپنهاور «نابغه» میخواند و در دفتر سوم کتاب اصلیاش بحثی مفصل در باب همین نابغه و ویژگیهای شناختاش راه میاندازد.
به هر صورت برای انسانهایی که نابغه نیستند ذهن همواره تحت تسلط اصل دلیل کافی است و کارکردهای آن تحت همین اصل صورت میگیرند.
شوپنهاور ۴ عین و به همین ترتیب ۴ ریشه از برای اصل دلیل کافی برمیشمارد و من در ادامه سعی میکنم بسیار مختصر به این ۴ ریشه بپردازم.
۱- اصل دلیل کافی صیرورت
خاطرتان اگر باشد در بالا در باب «علیت» بحث کردم و گفتم که از نظرگاه شوپنهاور در اعیان واقعی «علیت» برقرار است. هر تغییری خود ناشی از تغییری است و البته تغییری دیگر را سبب میشود. این اصل علیت همان اصل دلیل کافی صیرورت است. در واقع دسته اول اعیان از نظرگاه شوپنهاور همان اعیان واقعیاند که در بالا مفصل در باب آنها صحبت کردم و اصل دلیل کافی صیرورت برای همین دسته اول اعیان است. این اصل تغییر را ناشی از تغییر و تغییر پیشین را ناشی از تغییری دیگر و به همین ترتیب تا بینهایت میداند.
بنابراین هر اتفاقی که در دنیای پدیداری ما میافتد مسبوق به اتفاقی دیگر است و به این ترتیب در دنیایی که ما ادراک میکنیم «ضرورت» وجود دارد. اگر ابر در حال تحرک در آسمان است، این تغییر حالت ابر خود ناشی از زمینهای است و آن زمینه نیز ناشی از زمینهای دیگر و… .
شوپنهاور برخلاف بسیاری از پیشینیاناش سلسلهی علی را به علتی نامعلول ختم نمیکند، بل از نظرگاه او علیت تا بینهایت ادامه دارد؛ چراکه هر علتی خود معلول است و محال است که علتی یافت شود که معلول نباشد – این از آن روست که علت «تغییر» است و «تغییر» موجب «تغییر» دیگر میشود، یعنی در واقع «تغییر» هم علت است و هم معلول. اگر علت اول «تغییر» باشد باید «معلول» هم باشد و لذا «علت اول» نیست. شوپنهاور به این طریق استدلالهای کیهانشناختی اثبات وجود خدا – یعنی استدلالهای اثبات وجود خدا مبتنی بر علیت – را مردود میداند.
۲- اصل دلیل کافی شناختن
دومین ریشه اصل دلیل کافی در کتاب ریشه چهارگان اصل دلیل کافی به دومین دسته از اعیان تعلق دارد یعنی مفاهیم. در بالا اشاره کردم که شوپنهاور ساختاری سهگانه از برای ذهن آدمی قائل است: نخست حساسیت، دوم فهم و سوم عقل.
فهم در میان انسان و حیوان مشترک است، لیکن عقل صرفاً مختص انسان است. اما عقل چیست؟ عقل یا قوهی تعقل قوهای در ذهن آدمی است که مفاهیم را از اعیان واقعی انتزاع میکند. منظور از مفاهیم کلیات است و از آنجا که این کلیات یا مفاهیم توسط عقل از تصورات یا همان اعیان واقعی منتزع میشوند، تصورِ تصور هستند. در واقع واژهی «سگ» یک مفهوم است ولی سگ آقای محمدی یک تصور است. مفهوم «سگ» بسیاری سگها را شامل میشود لیکن سگ آقای محمدی صرفاً یک سگ است.
شوپنهاور در کتاب اصلیاش گاه چنان از «مفهوم» سخن میگوید که گویی فارغ از عقل وجود دارد، اما جز آن استثناها این مفاهیم در عقل – یا همان مغز – قرار دارند. با همین مفاهیم است که بسیاری از کارهای انسانی انجام شدهاند و انسان توانسته به شدت از حیوانات فاصله گیرد. همین مفاهیم اند که آدمی را – برخلاف حیوانات – قادر ساختهاند که از «حال» بگذرد و به گذشته و آینده سر زند.
این مفاهیم اگر بهتنهایی به کار گرفته شوند سودی از پی نمیتوانند داشت، بل سودشان آن هنگام است که با یکدیگر ترکیب شوند و احکام را پدید آورند. اما احکام از برای آن که صادق شوند به زمینهای نیاز دارند، یعنی در واقع هیچ حکمی به خودی خود صادق نیست بل ناشی از حکمی دیگر است. این قضیه همان «اصل دلیل کافی شناختن» است. به سخن خود شوپنهاور:
… رابطهی مفهومیای که بهوضوح تصویر و تعبیر شده باشد حکم نامیده میشود. حالا در مورد این احکام، اینجا بار دیگر اصل دلیل کافی صادق است ولی به صورتی بسیار متفاوت با صورتی که در فصل قبل راجع به آن بحث کردیم، یعنی بهمثابهی اصل دلیل کافی شناختن. به این صورت اصل میگوید که اگر قرار باشد حکمی شناختی را بیان کند، باید زمینه یا دلیلی (Grung) کافی داشته باشد؛ آنگاه به واسطهی این کیفیت محصول صادق را دریافت میکند. بنابراین صدق ارجاع یک حکم به چیزی است متفاوت با آن. این چیز زمینه یا دلیل حکم نامیده میشود. (پیشین، ص ۱۱۷)
این صدق از نظرگاه شوپنهاور ۴ نوع است:
* صدق منطقی: همان صدق مشهور منطق یعنی گرفتن نتیجه از مقدمات.
* صدق تجربی: یعنی گرفتن نتیجه از طریق آزمایشهای تجربی. مثلاً حکم «باران در حال باریدن است» را میتوان به واسطهی تجربهی دیدن اثبات کرد. این حکم در واقع زمینهاش را از یک حکم تجربی دارد.
* صدق استعلایی: احکام ترکیبی پیشینی از نظرگاه کانت – که شوپنهاور نیز باورشان دارد – صدقشان از نوع صدق استعلایی است یعنی زمینهی این احکام نه تجربه و نه مقدمات بل زمینهشان صورتهای حساسیت و فهم است. فیالمثل هر چیزی علتی دارد نه برگرفته از تجربه و نه برگرفته از مقدمات، بل برگرفته از صورت ذهنی «علیت» است، لذا استعلایی است.
* صدق فرامنطقی: حکمی که صدق فرامنطقی دارد یعنی زمینهاش شرایط اندیشه است. شوپنهاور میگوید تعقل خارج از این شرایط اندیشه میسر نمیتواند بود به همان شکل که گردنمان را ۳۶۰ درجه نمیتوانیم بچرخانیم. یکی از این شرایط اندیشه «قانون عدم تناقض» است. حکم «اگر دیشب رفته باشی و برنگشته باشی پس الان اینجا نیستی» صدقاش از نوع فرامنطقی است.
۳- اصل دلیل کافی وجود
بحث شوپنهاور در باب «تعقل» در کتاب ریشه چهارگان اصل دلیل کافی نسبتاً مفصل است، اما عمدهی بحث او را تاختن به فلاسفه همعصر-اش تشکیل میدهد. بحث اصلی او در باب تعقل و مفاهیم در کتاب جهان همچون اراده و تصور انجام میگیرد.
سومین ریشه اصل دلیل کافی اصل دلیل کافی وجود است و مربوط به سومین طبقه از «اعیان» ماست یعنی زمان و مکان. بله شوپنهاور صورتهای شعور درونی و بیرونی ما یعنی زمان و مکان را برای ما «عین» میداند. او میگوید هم اجزای مکان و هم اجزای زمان در رابطهی متقابل از هم واقع اند و فیالواقع هر یک از اجزای این دو یکدیگر را معین و مشروط میسازند. رابطهی متقابل در مکان برابر با «موقعیت» و رابطهی متقابل در زمان برابر با «توالی» است. اصل دلیل کافی وجود یا «بودن» مشعر است بر قانونی که اجزای مکان و زمان به واسطهی آن یکدیگر را مشخص و معین میسازند.
فیالمثل، یک «خط» موقعیت خطی دیگر را تعیین میکند و خود آن خط نخست نیز تعیینشده توسط خطی دیگر است. از آنجا که در مکان محض خبری از زمان نیست میتوان گفت که خط نخست که موقعیت خط دوم را تعیین میکند خود میتواند تعیینشده توسط موقعیت خط دوم باشد. در کل در چنین شرایطی نمیتوان خط، نقطه یا شکلی را متعین شده توسط دیگری یا متعین کننده دانست، بل همه میتوانند متعین شده یا متعین کننده باشند، آنچه که مهم است این است که اصل دلیل کافی وجود است که در چنین وضعیتی موجب تعین اشکال واقع در مکان در قیاس با سایر اشکال واقع شده در مکان میشود.
اما این ماجرا برای «زمان» صادق نیست چراکه هر لحظه برآمده از لحظهی پیشین است و نمیتوان رابطهی لحظهی پیشین را با لحظهی پسین برابر با رابطهی لحظهی پسین با لحظهی پیشین دانست. شوپنهاور – همچون کانت – حساب را به زمان احاله میدهد و میگوید فیالمثل در «شمارش»، رقم ۹ پس از ۸ و رقم ۸ پس از ۷ و به این ترتیب است. ۷ زمینهی «وجودی» رقم «۸» است.
۴- اصل دلیل کافی کردن فعالیت
اگر بگویم چهارمین ریشه از اصل دلیل کافی از نظرگاه شوپنهاور مهمترین ریشه است سخن به گزاف نگفتهام. او در کتاب اصلیاش نیز اهمیتی بسیار به انگیزش میدهد و بحثی مفصل در باب آن راه میاندازد؛ اما در کتاب ریشه چهارگان اصل دلیل کافی چندان زیاد در مورد آن بحث نمیکند.
اصل دلیل کافی کردن به صورت انگیزش دلالت دارد بر این که هر عملی از انسان ناشی از «انگیزهای» است. در واقع هر عملی که از کسی سر زند فوری میتوانیم بپرسیم «چرا؟» و پاسخ این چرا دقیقاً همان «انگیزه» است.
شوپنهاور برآن است که اگر ما انسانها بخواهیم بفهمیم که هستیم میباید خودآگاهیمان را به کار اندازیم و به واسطهی همین خودآگاهی یا شعور درونی به درون خود رجوع کنیم. وقتی چنین کاری میکنیم ذهنمان را بهمثابهی ذهنی «ارادهورز» میشناسیم. ذهن ارادهورز یعنی ذهنی که مدام اراده میکند، میخواهد. این ارادهکردن میتواند ارادهکردنِ چیزهای بزرگ یا حتی کوچکترین چیزها باشد، در هر صورت «اراده» است. اما این ذهن ارادهورز از نظرگاه شوپنهاور همان ذهن شناسنده است، منتها ذهن شناسندهای که از منظری دیگر بر آن نگریسته شده است.
ما نمیتوانیم ذهنمان را بهمثابهی ذهن شناسنده بشناسیم. در واقع در چنین حالتی ذهن شناسنده در حال شناختن ذهن شناسنده است اما این قضیه ناممکن است. ذهن شناسنده صرفاً «عین» را میشناسد و در واقع هر شناختی دارای «ذهن» و «عین» است و نه دارای «ذهن» و «ذهن». پس وقتی ذهن شناسنده به خود رجوع میکند و خود را میشناسد نه بهمثابهی ذهن بل بهمثابهی «ارادهگر» خود را میشناسد. ارادهگر همواره خواهان است و این خواهانبودن زمینهاش «انگیزش» است. فیالمثل کسی که در حال خوردن است، زمینهی عملاش انگیزهاش، «گرسنگی» است.
پس در واقع چهارمین طبقه از اعیان خود ما هستیم و اصل دلیل کافی چهارم نیز اصل دلیل کافی فعالیت یا کردن است یا همان قانون انگیزش.
این نکته را در آخر اضافه کنم که انگیزه هر زمان که بیاید منتج به عملی مشابه در همهی آدمیان نمیشود، چه آنکه در این بین واسطهای وجود دارد که شوپنهاور در کتاب اصلیاش آن را «شخصیت» نامیده است. امیدوارم در آیندهای نزدیک فرصت بحث در باب «شخصیت» از نظرگاه شوپنهاور مهیا شود.
سخن آخر در باب کتاب ریشه چهارگان اصل دلیل کافی
در این نوشتار بسیار مختصر در باب بحثهای شوپنهاور در کتاب ریشه چهارگان اصل دلیل کافی صحبت کردم. اذعان میکنم که این نوشتار چندان پیشرفته نیست و بنابراین کسی نباید با مطالعهی این نوشتار بر این گمان رود که دیگر کتاب ریشه چهارگان اصل دلیل کافی شوپنهاور را فهمیده است، نه!
این کتاب صرفاً پیشدرآمدی بر آن کتاب و خود آن کتاب نیز پیشدرآمدی بر کتاب اصلی شوپنهاور است. بحثهای زیادی از بحثهای شوپنهاور در این نوشتار مطرح شدند اما بحثهایی هم مطرح نشدند – چه آن که بحث در باب آنها به فرصتی دیگر – و حتی به یک کتاب – نیاز است.
در آخر دو نکته را باید ذکر کنم:
نخست آن که شوپنهاور با معرفی علیت بهمثابهی تغییر حالتی به حالتی دیگر نشان میدهد که علت و معلول – برخلاف بحثهای کانت – همزمان نیستند و ثانیاً او با نشاندادن ۴ ریشه اصل دلیل کافی ۴ نوع ضرورت را نشان میدهد. یکی ضرورت منطقی که برآمده از اصل دلیل کافی دوم یعنی اصل دلیل کافی شناخت است. هر زمان مقدمات استدلال بیایند نتیجه نیز در پی خواهد آمد. دوم ضرورت فیزیکی که برآمده از اصل دلیل کافی اول یعنی اصل دلیل کافی صیرورت است. علت هر زمان که بیاید پس از آن معلول نیز خواهد آمد. سوم ضرورت متافیزیکی است که برآمده از اصل دلیل کافی سوم یعنی اصل دلیل کافی وجود است؛ و چهارم ضرورت اخلاقی است که هر زمان که انگیزه بیاید فرد با توجه به «شخصیت» یا «فطرتی» که دارد، عمل را انجام میدهد.