The Key to the Fields از رنه ماگریت و آری‌گویی نیچه‌ای

نقاشی The Key to The Fields از رنه ماگریت

این نوشتار از سری‌نوشتارهای کوتا‌ه‌مان است. تا کنون دو نوشتار کوتاه منتشر کرده‌ام و این سومی است. ویژگی اصلی نوشتارهای کوتاه – فارغ از کوتاه‌بودن‌شان – ساده‌بودن‌شان است، یعنی این‌که در آن‌ها خیلی وارد جزئیات نمی‌شوم. نقاشی‌ای از رنه ماگریت دیدم که نام عام‌اش The Key to the Fields است. این نقاشی دیدگاه نیچه به دوگانگیِ فلسفه‌ی غربی پیرامون واقعیت را به‌خاطر-ام آورد و بد ندانستم نوشتاری کوتاه پیرامون‌اش منتشر کنم.

**********

اندیشه‌ی غربی و همچنین اندیشه‌ی شرقی عمدتاً آن‌چه که بر ما پدیدار می‌شود را از آن‌چه که واقعاً هست، یعنی فارغ از ما هست، جدا ساخته‌اند. شرقیان – مقصود هندی‌ها است – با خلق‌کردن اندیشه‌ی پرده‌ی مایا و این‌که این پرده میان ما و واقعیتِ به‌خودی‌خود قرار گرفته، تقریباً همان کاری را کردند که فلسفه‌ی غرب حدود 2500 سال درگیر-اش بود. نخستین کسی که در فلسفه‌ی غرب به‌طور جدی به مفارق‎‌سازی آن‌چه که پدیدار می‌شود و آن‌چه که هست پرداخت افلاطون بود، اما پیش از او نیز چنین بحث‌هایی وجود داشت. این‌که هرکلیتوس این جهان را شدنِ ناب می‌دید یا این‌که پارمنیدس برخلاف او همه‌چیز را ثابت می‌دید، این‌که گرگیاس برآن بود که هیچ چیز وجود ندارد – مقصود‌-اش فارغ از ذهن ما بود – یا این‌که اگر هست قابل‌‎شناخت نیست نیز چنین بحث‌هایی بود، اما واقعاً افلاطون بود که ابتدا به‌طور رسمی  و البته به‌شکلی مستدل برآن شد که جهان پدیداری را از جهان هستی واقعی جدا سازد. او این کار را به‌شکل رسمی و مستدل در کتاب جمهوری انجام داد [برای مطالعه‌ی خلاصه‌ی کتاب جمهوری روی لینک کلیک کنید].

ارسطو نیز باوجودی‌که با ایده‌های افلاطون مخالفت کرد، تقریباً در همان جاده گام زد. دکارت، اسپینوزا، لاک و برکلی نیز هر یک به‌نوعی در همین جاده‌ی دوگانه‌سازی گام زدند، تا این‌که یک نفر آمد و خیلی جدی و رسمی و مستدل گفت که جهان‌مان دوگانه است. یک سوی‌اش همین است که ما ادراک می‌کنیم و سویی دیگر – که او شی‌فی‌نفسه خواند-اش – از دسترس‌مان خارج است. کانت این‌چنین گفت و بااین‌که از ناشناختنی‌بودن این جهان فی‌نفسه سخن می‌گفت، چیزهایی هم می‌گفت که انگار شناختی کلی از آن جهان دارد؛ از جمله این‌که زمان و مکان در آن جهان جایی ندارند. [بیشتر بخوانید: مقولات کانت چیستند؟]

شوپنهاور بعدها در همین جاده گام زد، اما ایده‌آلیست‌های آلمانی هر یک با تأثیرپذیری از کانت، مفهوم شی‌فی‌نفسه را بر چیزی دیگر اطلاق کردند.

در قرن نوزدهم، حدود 100 سال پس از کانت، نیچه آمد و درد بدبینی فلسفی شوپنهاور را داشت. او که در ابتدا غرق بدبینی و سپس نیهیلیسم بود، تقریباً شوپنهاوری بود، اما رفته‌رفته فارغ شد از راه‌‌حل‌های شوپنهاوری و درصدد برآمد که به زندگی آری گوید. آری‌گفتن نیچه به زندگی می‌باید همراه با نه‌گفتن‌هایی بسیار بود. او می‌باید به هرآن‌چه که بشر قرن نوزدهمی را به نیهیلیسم سوق داده بودند نه می‌گفت. از نگاه‌اش یکی از این‌ها دوگانه‌سازی‌ای بود که در تاریخ فلسفه صورت گرفته‌بود. فلاسفه نمی‌خواستند بپذیرند این را که جهان‌مان همین جهان بی‌نظمی است که هیچ چیز در آن دوام ندارد، از این رو جهانی دیگر آفریدند و حقیقت را در آن جهان جای دادند و برخی به نحوی اغوای‌مان کردند که بپذیریم جز این جهان، جهانی دیگر وجود دارد که در آن‌جا به حقیقت دست پیدا می‌کنیم و دیگر در بندِ زمان نیستیم. در آن جهان احتمالاً خبری از این رنج‌ها نیست و از این رو دست رد به سینه‌ی این جهان زدند.

اما نیچه درصدد برآمد که آن جهان را انکار کند و همین جهان پدیداری را تأیید کند، جهانی که از نگاه او نخستین و اصلی‌ترین ویژگی‌اش «شدن» است.

نقاشی The Key to The Fields
نقاشی The Key to the Fields از رنه ماگریت

نقاشی The Key to the Fields ارتباط‌اش با دیدگاه نیچه این است که آن نیز نقدی‌ست بر دوگانه‌سازی افلاطونی-کانتی. رنه ماگریت در این نقاشی نشان می‌دهد که آن‌چه که از پسِ پشت شیشه می‌بینیم دقیقاً همان است که در واقع هست! این نقد را البته پیش از او چندین فیلسوف دیگر به کانت و کانتی‌ها وارد می‌کردند. این‌که ما به شی‌فی‌نفسه دسترسی نداریم، از کجا معلوم که شی‌فی‌نفسه تماماً با دنیای پدیداری این‌همان نباشد؟

این نکته را هم در پایان اضافه کنم که این دوگانه‌سازی در ادیان ابراهیمی نیز صورت گرفته‌است. در ادیان ابراهیمی نیز جهانی فارغ از جهان فعلی‌مان هست که البته خوشبختی واقعی مردمان مؤمن نه در این‌جا بل در آن جهان میسر می‌شود. یکی از دلایلی که نیچه به مسیحیت حمله می‌برد نیز همین است.