چرا فلسفه بخوانیم؟ | چرا فلسفه بورزیم؟
20 ساله بودم و کلی پرسش گریبانام را گرفتهبود. نگاه میکردی میدیدی که اطرافیانام هر آن در پی لذتی بیشتر از زندگی اند، لیکن من حتی خواب شبانه هم نداشتم. واقعیت این است که در من توانایی آنگونه زندگیکردن نبود؛ من آدمی نبودم که آنچه که از پیش دادهاند را بپذیرم و با آنها سر کنم تا این عمر کوتاه سر رسد. پرسشهای من گریبانگیر-ام بودند و واقعاً حتی اگر میخواستم هم نمیتوانستم از آنها رهایی یابم. در این بین فلسفه را چاره دیدم! ادامهی این نوشتار بحثیست بسیار مختصر پیرامون اینکه چرا فلسفه بخوانیم؟
این پرسش برای بسیاری از کسانی که میلی ولو اندک در خود از برای مطالعهی فلسفه دارند به وجود آمده، اما شاید نتوانستهاند هیچزمان پاسخی برای آن بیابند که برانگیزانندهشان باشد در راستای مطالعهی فلسفه. سعی من این است که بسیار مختصر و بهدور از مغلقگویی نشان دهم که چرا فلسفه بخوانیم و چرا فلسفهورزی کنیم؟
مرگ بهمثابهی دمدستترین انتخاب
شهر یا روستایی که ما در آن به دنیا میآییم، فرهنگ این شهر یا روستا، خانوادهمان، وضعیت مالیمان، قیافهمان، قدمان، کیفیت صدایمان و بسیاری موارد دیگر در سالهای نخست زندگی – بیآنکه روی آنها تسلطی داشته باشیم – احاطهمان میکنند. در میان احاطهشدن در بسیاری چیزهای پیشینی – که اینها را سارتر facticity نامیدهاست – چیزی دیگر وجود دارد که از نگاهام تسلطاش بر ما بسیار بیشتر است از هر چیزی و آن هم «زبان» است. زبان را از پیش به ما میدهند، اما همین زبان بسیاری چیزها را در خود دارد.
یکی از واژگان زبان «چرا» است و همین چرا است که بهجرأت میتوان آن را سرآغاز تمامی دانش بشری دانست. افزون بر این، هر یک از ما رنجهای زندگی، تقلاهایاش و همچنین مرگی که در پایاناش در انتظارمان است را آگاه ایم و از این رو این پرسش در سادهترین حالت ممکن است برای هر انسانی پیش آید که «چرا باید زندگی کنم و چرا خودکشی نکنم؟»
البته که بسیاری از انسانها ممکن است حتی یک بار هم این پرسش را از خود نپرسیده باشند، اما این از آن روست که اکثرشان ناخودآگاه پاسخ این پرسش را دارند و پاسخشان همان است که از پیش یا خانواده یا فرهنگ یا تلویزیون و هر چیز دیگر به آنها خوراندهاست. اما واقعیت این است که پرسش «چرا» بهسادگی پاسخپذیر نیست و گریبانگیر است.
مایل ام این نکته را هم اشاره کنم که همین پاسخهای سطحیای که اکثر انسانها ممکن است به پرسش مذکور داشته باشند نیز پاسخهایی اند که در جادهی فلسفه اند. اصلاً فلسفه مگر چیست؟ فلسفه از نگاهام دودوتاکردنهای منطقی است. حال فلان آقا یا بهمان خانم در فلان شهر و روستا ممکن است خیلی سطحی و بدون فکر دودوتاکردنهای منطقی انجام دهد، یا اینکه بیسار آقا یا خانم بسیار ژرف این کار را انجام دهد. در هر صورت هر دوی این اقشار، روزانه استدلالکردنهای بسیاری انجام میدهند.
آنهنگام که کانت در کتاب سترگاش – سنجش خرد ناب – مدلل میدارد که ذهن شاکلهسازی انجام میدهد، به همان طریقی پیش میرود که فلان کَس در صف خرید میوه استدلال میکند که چرا آن میوهی خاص را نمیخَرَد.
اما فارغ از اینها، آن پرسش که گفتم بسی گریبانگیر است و واقعاً میباید پاسخ از برایاش پیدا کنیم تا تاب بتوانیم آورد این جهان و زندگی در آن را. وقتی 20 ساله بودم از پنجرهی اتاق به بیرون نگاه میکردم و میدیدم که آن همه انسان هر یک طریقی میروند و در پی چیزی هستند، اما واقعاً آنها آزموده بودند طریقشان را؟ میدانستند که این هدفی که در پیاش اند واقعاً صحیح است؟ آنها اهدافشان و البته طُرُقشان را از کجا یافته بودند؟ جز آن بود که یا تن به غریزه داده بودند، یا به سنت و یا به رسانههای فراگیر؟
این پرسشها هیچ به معنای این نیستند که ما انسانها یارای آن داریم که از سنت، از غریزه یا از رسانهها بگریزیم و بهمثابهی سوژهی دکارتی بیندیشیم و راه زندگی برگزینیم؛ نه، بل مقصود این است که حتی از برای اینکه بفهمیم که انسان یارای گریز از سنت را ندارد نیز میباید بفلسفیم. حتی از برای اینکه بفهمیم آیا واقعاً چیزی به نام «درست»، «ابزار یافتنِ درست» و موارد پایهایِ دیگر وجود دارند نیز میباید بفلسفیم.
گادامر زمانی که نشانمان داد – برخلاف اندیشهی دکارت که فکر میکرد میتواند باورهای پیشیناش را دور اندازد و «طرحی نو دراندازد» و سنت را کنار زند – سنت همواره با ماست نیز پس از کلی فلسفیدن به این موضوع رسید. حتی آنکس که بر فلسفه میتازد و آن را بیاهمیت و بیفایده میانگارد نیز محال است که بدون فلسفیدن این کار را انجام دهد.
خلاصهی سخنام آنکه من از برای آنکه به دمدستیترین چیز – مرگ – [البته که مقصود مرگِ خودخواسته است] پناه نبرم، میباید تفسیری از زیستن داشته باشم و این تفسیر را جز از راه فلسفهخوانی و فلسفهورزی نمیتوانم حاصل کرد.
تندادن به آنچه که دانشمندان میگویند نیز هیچ تفاوتی با این که به سنت، به فرهنگ و هر چیزی که از پیش است تن دهیم ندارد. من میباید تفسیری – تبیینی – از «دانش یا علم» داشته باشم تا بتوانم بپذیرم – یا نپذیرم – سخنان دانشمندان را. درصورتیکه فلسفیدنِ من، مرا به اینجا رسانَد که همچون نیچه به این نتیجه برسم که «فیزیک نیز جز تفسیری از جهان نیست – به فراخورِ وضع بشریمان»، آنوقت دیگر تن نمیدهم به این که فلان دانشمند در بهمان دورهی تاریخی چه نظری پیرامون هستیِ جهان داشت!
آیا فلسفه پاسخدهنده است؟
باور من این است که فلسفه میتواند برخی مواقع پاسخدهنده باشد، البته پاسخِ مثبت – یعنی پاسخ مانع و جامع -، لیکن رسالت فلسفه از نگاهام – در حداقلِ ماجرا – این است که بیازارد حماقت را، بیازارد بیتردیدی را. کسی که فلسفه را درست بخواند و درست بورزد بیشک هیچزمان شبیه انسانهای عامی بهسادگی نمیپذیرد آنچه را که به او میدهند، بهسادگی به چیزی اطمینان نمیکند و همواره – ولو یک درصد – فضا از برای تردید باقی میگذارد.
بنابراین برای آنکه انسانی باشیم که در زباناش «چرا؟» دارد، میباید بفلسفیم – حتی اگر این فلسفیدن ناآرامیِ ذهن را ارمغان آوَرَد.
نکتهی دیگر آنکه ممکن است کسی بر این نظر باشد که فلسفه را صرفاً باید در حدی که بتواند پاسخی برای معنای زندگی، برای تشخیص خیر از شر، از برایمان دستوپا کند بخوانیم و دیگر درگیر این نباید باشیم که خارج از ذهنمان آیا چیزی هست، آیا خدایی هست، آیا آن چیزی که حس میکنیم فینفسه همان است و موارد این قبیل!
البته که نظر من را هم اگر بخواهید فلسفه صرفاً باید از برای زیستنمان باشد، اما آیا از برای یافتن مواردی همچون خیر، شر، طریقِ زندگی، ارزش و خلاصه مواردی که مستقیم به زندگی آدمی مربوط اند، میتوانیم فارغ باشیم از آن دست پرسشها؟ معلوم است که خیر. ما تا تفسیری از آن پرسشها نداشته باشیم، کجا میتوانیم در باب خیر، شر، ارزش، ارادهی آزاد و موارد انضمامی دیگر بحث کنیم؟
چگونه بفلسفیم؟
باور دارم که ذهن برخی انسانها کشش بیشتری نسبت به دیگران دارد. اینکه علت این ماجرا چیست را بهقطع نمیدانم؛ اما فکر میکنم برخی هستند که ذهنشان کشش بیشتری برای مسائل فلسفی دارد و برخی دیگر نه!
اگر ذهنتان کشش دارد – که البته هرچهقدر کشاش دهید بیشتر کشش پیدا میکند – میباید هم فلسفه بخوانید و هم خود بیندیشید. صرفِ خواندن فلسفه در کنار تمامی مزایایاش چندان کاری با آدمی نمیکند جز آنکه هارد اکسترنالاش میکند!
کسی که صرفاً فلسفه میخواند، وقتی از او بپرسی معنای زندگی چیست، شروع میکند به اینکه فلان فیلسوف چنین نظری در باب معنای زندگی دارد، بهمان فیلسوف معنای زندگی را این میداند، بیسار فیلسوف میگوید که معنای زندگی آن است و …! این در حالی است که خود هیچ دیدگاهی در باب زندگی ندارد و بهواقع در چنین وضعیتی او تفاوتی چشمگیر و محسوس با آنها که فلسفه نمیخوانند ندارد.
میباید هم فلسفه خواند و هم فلسفه ورزید. عقاید فیلسوفان را پیرامون موضوعات مختلف خواند و درعینحال خود نیز استدلال کرد. اما اینکه چگونه میتوان فلسفید، بحثیست مجزا و البته مفصل.
چگونه فلسفه را شروع کنیم؟
چنانچه تمایلی جدی در خود از برای شروع فلسفه میبینید، پیشنهاد میکنم نوشتار ما پیرامون بهترین کتابهای مقدماتی فلسفه برای شروع فلسفیدن را مطالعه کنید و از همین امروز آغاز کنید مطالعه در باب فلسفه را.
بهخاطر داشته باشید که ملتی که مطالعه میکند، میاندیشید، بهسادگی گول نمیخورد و حقا که گولنخوردن همان و کمتر در ورطهی سقوط تاریخیِ ملی افتادن همان.
در آخر باری دیگر به این نکته اشاره کنم که حتی اگر مخالف فلسفیدن باشیم، حتی اگر بدانیم که انسان سوژهای آزاد نیست که خود راه زندگی را از برای خود بیافریند، برای رسیدن به این نتایج نیز باید بفلسفیم. این بود پاسخ بسیار کوتاه و البته عامیشدهی من به پرسش چرا فلسفه بخوانیم؟