گذری سریع بر شعر شوپنهاوری رؤیای هستی
ترانهی رؤیای هستی از بنان [به آهنگسازی زندهیاد حسینعلی ملاح و شعر عالی زندهیاد سیداسماعیل نوابصفا] از آن ترانههایی است که گوشدادن بهشان خیلی سریع یادآورمان میکند که در چه دورانی در این جهان و در این کشور زندگی میکنیم. بهراستی چه چیز میتواند چنین بلایی بر سر موسیقی یک سرزمین آوَرَد که از ترانههایی همچون رؤیای هستی دیگر هیچ خبری نباشد و درعینحال فضا پر باشد از آهنگهای کَمَری؟
البته که آن زمان هم آهنگهای کَمَری و زیرکَمَری بودهاند و هیچ جای انکار ندارد، ولیکن از این دست ترانهها، یعنی ترانههایی همچون رؤیای هستی، هم بودهاند و البته که تعدادشان بیشتر بوده. نمیتوان گناه را هم بر دوش موسیقی پاپ انداخت و گفت که در اواخر دههی 40 شمسی با اوجگرفتن موسیقی پاپ بوده که رفتهرفته راه برای سخیفشدن موسیقی در ایران باز شده، چه آن که همان اواخر دههی 40 و 7 سالِ دههی 50 آهنگهای پاپی ساخته شدند و توسط خوانندگان اجرا گردیدند که هنوز هم پس از نزدیک به 5 دهه هم از لحاظ موسیقایی و هم از لحاظ شعر و اجرا جای تحسین دارند.
- بخوانید: بهترین آهنگهای دهه 50
این وضعیت برای کل جهان، یا بهتر است بگویم غرب، هم صادق است، منتهای مراتب از لحاظ زمانی اوضاع آنها با ما متفاوت است. بهراستی کمتر کسی میتواند انکار کند که وضعیت کنونی موسیقی در غرب و خصوصاً در آمریکا نسبت به دهههای 50، 60، 70 و 80 میلادی افت و پسرفت کردهاست. البته که در این بین باز هم هستند ترانههایی که ارزش گوشدادن دارند، اما سخن بر سر میانگین ترانههای عالی و با ارزش و البته شهرت بسیار زیادِ ترانههای بیارزش و خوانندههایشان است.
به هر صورت، در ادامهی این نوشتار متن آهنگ رؤیای هستی از بنان را خواهم آورد و نشان خواهم داد که این شعر مضمونی فلسفی دارد و محتوای آن بسیار به محتوای فلسفهی شوپنهاور [و البته در برخی جاها عرفان ایرانی-اسلامی] نزدیک است.
شعر رؤیای هستی و نسبت آن با فلسفهی شوپنهاور
همان مصرع نخست شعر رویای هستی نشانمان میدهد که با شعری غمگنانه روبهرو هستیم: هستی چه بُوَد قصهی پر رنج و ملالی.
همین یک مصرع دو تا از عناصر اصلی فلسفهی شوپنهاور را در خود دارد: رنج و دیگری ملال. از نگاه شوپنهاور زندگی ما در این جهان، هم ما انسانها و هم سایر جانداران، سرشار از رنج و همراه با رنج است. این که چرا شوپنهاور نفس زیستن ما انسانها را رنج میداند را در نوشتاری جداگانه تحت عنوان چرا شوپنهاور بدبین بود بهتفصیل مورد بحث قرار دادهام و برای آگاهی از این ماجرا میتوانید به آن نوشتار مراجعه کنید. جز رنج، عنصر دیگری که مورد تأکید شوپنهاور قرار میگیرد ملال است. از نظرگاه او حتی آن زمانهای کوتاهی که رنج نمیبریم درگیر ملال میشویم و از همین روست که او تأکید دارد که زندگی انسان آونگی میان رنج و ملال است.
جالب آن که، همانطور که در بالا هم اشاره کردم، شعری از دههی 30 شمسی در ایران برای یک موسیقی سنتی در یک مصرع به بهترین و زیباترین شکل این آونگ رنج و ملال را نشانمان میدهد و البته این شانس را داریم که این مصرع و سایر مصرعهای شعر را با آهنگی زیبا و با صدای مخملی زندهیاد بنان بشنویم و حظ بَریم.
افسانهخواندن هستی هم از عناصری است که شعر زندهیاد نوابصفا را به فلسفهی شوپنهاور نزدیک میکنند، اما بیش از این عنصر، آن قسمت که شاعر تأکید بر گذشتن از جهان میکند شوپنهاور را در ذهن میآورد:
بگذر ز جهان همچون من
افشان به جهانی دامن
یا
به دلام نه هوس نه تمنا باشد
چه کنم که جهان همه رؤیا باشد
شوپنهاور در کتاباش، جهان همچون اراده و تصور، پس از کلی صحبت در باب بسیاری چیزها و خصوصاً وجود رنج در جهان به سبب اراده [= Will] در دفتر چهارم، چه در جلد اول و چه در جلد دوم، در باب گذشتن از جهان و متعلقاتاش بحث میکند و آن را بهمثابهی روشی از برای تحمل این جهانِ گند و پست و زشت، یا به قول خود-اش این زندگی که آونگی میان رنج و ملال است، پیش میکشد و میگوید:
دیگر هیچچیز نمیتواند او را پریشان و نگران سازد؛ دیگر هیچچیز نمیتواند او را تحریک کند؛ زیرا او تمامی هزار رشتهای که ما را به جهان میدوزند، و بهشکل بیم و امید و خشم و حسد، اینجا و آنجا به دام درد مداوممان میکشانند، را پاره کردهاست. با خونسردی و با یک لبخند برمیگردد و به خیال رنگارنگ این جهانی نگاه میکند که روزگاری حتی قادر بود تا جان او را نیز برانگیزاند و عذاب دهد، اما اکنون، همچون شطرنجباز در پایان بازی، یا همچون لباس پرزرقوبرقی که شکل و قالباش در مهمانی شبانه بر تنمان زار میزد و آزارمان داده و صبح به گوشهای پرتاب میشود، با بیتفاوتی پیشروی او قرار میگیرد. زندگی و صورتهایاش صرفاً چون پدیداری فانی پیشرویاش شناور میشوند، چون خواب سبک صبح و نیمههوشیاری، که واقعیت در میاناش بهخوبی میدرخشد، و دیگر نمیتواند او را فریب دهد، و آنها نیز، همچون این خواب صبحگاهی، سرانجام بدون هیچگونه تحول شدیدی محو میشوند. [آرتور شوپنهاور، جهان همچون اراده و تصور، برگردان رضا ولییاری، تهران، نشر مرکز، 1393، ص 382.]
**************
قطعاً گوش و دل و جان و ذهن خود را صفا میدهید اگر ترانهی رؤیای هستی از بنان را بشنوید و سکوت کنید و چند دقیقهای از محیط پیرامون خود فارغ شوید.
در زیر، ابتدا این آهنگ عالی را با صدای بنان میآورم که احتمالاً در اوایل دههی سی شمسی اجرا شد و پس از آن میتوانید اجرای همین آهنگ را توسط سروش فیروزیان، که البته بسی زیبا اجرا کرده، بشنوید و لذت ببرید:
متن آهنگ رؤیای هستی
هستی چه بُود قصهی پر رنج و ملالی
کابوس پر از وحشتی آشفته خیالی
ای هستی من و مستی تو افسانهای غمافزا
کو فرصتی که تا لذتی بَریم از شب وصالی
ز هستی نصیبام بُوَد درد بینهایت
چونان نی ندارم سر شکوه و شکایت
چرایی غمین اقامتگزین به درگاه میفروشان
گریز از مِحَن، چون من ساغری بزن ساغری بنوشان
ای دل چه ز جانام خواهی؟
ای تن ز چه جانام کاهی؟
ترسم که جهانی سوزد
از دل چو برآرم آهی
به دلام نه هوس نه تمنا باشد
چه کنم که جهان همه رؤیا باشد
بگذر ز جهان همچون من
افشان به جهانی دامن
بزمام سیه اما سازم
جمع دگران را روشن
هستی چه بُود قصهی پر رنج و ملالی
کابوس پر از وحشتی آشفته خیالی
ای هستی من و مستی تو افسانهای غمافزا
کو فرصتی که تا لذتی بَریم از شب وصالی