نامهی کارل مارکس به آرنولد روگه | نقد بیمحابای همهچیز
مارکس نمونهی بارز یک فیلسوف تأثیرگذار است. در واقع، اگر خواهان نشان دادن تأثیر اندیشهی یک فرد بر روند زندگی مردمان باشیم، مارکس را میتوان یکی از بهترین نمونهها در نظر گرفت. اغلب آثار مارکس، جزو پرخوانندهترین کتابهای دو قرن اخیر بودهاند، اما نامهی مارکس به آرنولد روگه، که مربوط به دوران جوانی مارکس است، یکی از مشهورترین نامههای جهان به شمار میرود. در ادامه به همراه یکدیگر مروری خواهیم داشت بر نامهی مارکس به آرنولد روگه .
نامهی مارکس به آرنولد روگه
خوشحالام که فکرهایات را کردهای، و اکنون اندیشهات را به جلو به سوی تعهدی تازه متوجه کردهای و از نگاه به گذشته پرداختهای. و همینسان پاریس، دانشگاه کهن فلسفه، چشم بد دور! و پایتخت نوی جهان نو! آنچه به بودن نیاز دارد مراقب خود خواهد بود. تردیدی ندارم که همهی دشواریها، که گرانیشان را ندیده نمیگیرم، برطرف خواهند شد.
آن تعهد چه کامیاب شود و چه نه، من به هر حال در پایان این ماه در پاریس خواهم بود، چون اینجا هوا آدمی را چاکرمنش میسازد، و من در آلمان هیچ جایی برای عمل آزاد نمیتوانم ببینم.
در آلمان، همهچیز به زور در هم شکسته میشود، یک هرج و مرج راستین روح، لشگری از نادانی بیرون تاخته، و زوریخ از دستورهای برلین پیروی میکند. هر دم روشنتر میشود که باید گردامدگاه تازهای برای ذهنهای به راستی اندیشنده و مستقل جستجو شود. من یقین دارم که برنامهی ما نیازی راستین را برآورده میسازد و در واقع نیازهای راستین باید توانای یافتن ارضایی راستین باشند. بنابراین من دربارهی آن تعهد اگر جدی گرفته شود، هیچ تردیدی ندارم.
دشواریهای درونی تقریباً بزرگتر از سد راههای بیرونی به نگر میرسند. چون حتی اگر هیچ تردیدی دربارهی «از کجا» نباشد، دربارهی «به کجا» پریشیدگی فراوانی حاکم است. جوشش هرج و مرج در میان اصلاحگران به کنار، هر کدامشان باید بداند که هیچ دید روشنی از آنچه خواهد بود در کار نیست. اما در واقع این امتیازی است برای راستای نو، چرا که ما به جزم جهانی نو را پیشبینی نمیکنیم، بلکه آن را از راه نقد جهان کهن خواهیم یافت.
تاکنون فیلسوفان حل همهی معماها را در میزک کتابهایشان خفته دانستهاند، و جهانِ نادانِ کنونی کاری نمیدانسته جز این که دهن گشوده بماند تا کبوتر بریان دانش مطلق سرراست به دهاناش بپرد. فلسفه خود را دنیای ساخته، و چشمگیرترین گواه آن این که آگاهی فلسفی نه فقط به گونهای بیرونی بلکه نیز به گونهای درونی به زجر مبارزهی دنیایی کشانده شده است. پس اگر بر ما نیست که آینده را بنا کنیم و پاسخهایی سرمدی پایه گذاریم، آنچه باید اکنون به ثمر رسانیم بسیار یقین است، منظورم نقد بیمحابای هر چیز مستقر است، نه فقط بیمحابا به معنای ترس نداشتن از برآمدهای خود، بلکه حتی از ستیز با هر قدرتی که شاید در برابر آید.
هیچ در فکر آن نیستم که پرچمی جزمی را بالا ببریم، کاملاً برعکس، باید جویای کمک به جزمگرایان باشیم تا به فهمی از اصول خودشان دست یابند. در این روشنا، حتی کمونیستم یک آهیزش جزمی است و من اینجا نه کمونیسمی تخیلی و ممکن بلکه کمونیسم واقعاً موجود و آموزش دادهشوندهی کابه، دتسامی، وایتلینگ و غیره را در ذهن دارم. این کمونیسم خود چیزی نیست جز بیانی محدود از انسانگراییای که اصل مخالفاش، وجود خصوصی، آن را مبتلا کرده است. این کمونیسم با تعالیجستن از مالکیت خصوصی به هیچ شیوه اینهمان نیست، و از سر اتفاق نیست که دیگر آموزههای سوسیالیستی، از قبیل فوریه، پرودن و غیره به مخالفت با آن برخاستهاند، چرا که آن در خود چیزی جز تکامل یک بَر و محدود اصل سوسیالیست نیست.
تمامی اصل سوسیالیست فقط یک بَر، بَرِ واقعگرایانهی وجود راستین انسانی را بیان میکند. اما ما باید درست به همین اندازه به بر دیگر، وجود نظری انسان بپردازیم، تا دین، علم، و غیره را موضوع نقد خویش قرار دهیم. فراتر از این، ما میخواهیم کوبشی بر همروزگاران خود، و به ویژه بر همروزگاران آلمانی خود داشته باشیم. اینجا پرسش این است: «چگونه باید این را اعمال کرد؟» از دوگونه واقعیت نمیتوان پرهیز جست. نخست، دین، و دوم سیاست، موضوعهایی هستند که در آلمان امروز از بیشترین دلبستگی برخوردارند. اما ما باید اینها را چنان که هستند برگیریم نه آن که آنها را در برابر نظامی تکمیل شده، همچون «سفر به ایکاریا» بگذاریم.
خرد همیشه وجود داشته است، اما نه همیشه به شکلی خردپذیر. از این رو، ناقد میتواند هر شکلی از آگاهی نظری و عملی را برگیرد، و آنگاه از این شکل انفرادی واقعیت بالفعل، هدف و هنجار فرجامین خود واقعیتِ راستین را درکشد. تا آنجا که به زندگی کنونی مربوط است، دولت سیاسی، در همهی شکلهای امروزیناش، حتی هنگامی که هنوز از بایدداشتهای سوسیالیست آگاه نیست، از بایدداشتهای خرد پر است. اما دولت اینجا ایست نمیکند. به آن زور چشم دوخته که خرد همه جا بالفعل باشد. اما دقیقاً اینجا در همه جا تضادی بین تعین آرمانی آن و اصول کنونیاش هست.
از این درگیری بین دولت سیاسی با خودش، حقیقت اجتماعی عام درخواهد آمد. همانسان که دین فهرست مبارزههای نظری بشریت است، دولت سیاسی برای مبارزههای عملی او چنین است. بنابراین دولت سیاسی درون شکل خود «زیر مقولهی سیاست» همهی مبارزهها، نیازها و حقیقتهای اجتماعی را بیان میکند. و بدینسان هیچ دون شأن «رفعت اصول» نیست که ویژستهترین پرسمانهای سیاسی را پیش کشد- از قبیل تفاوت بین نظام صنفی [نمایندگی طبقه] و نظام نمایندگی [نمایندگی افراد] همچون موضوعی برای نقد. این پرسمان فقط تفاوت بین فرمانروایی مالکیت خصوصی و فرمانروایی انسانها را به شیوهای سیاسی بیان میکند. پس ناقد نه تنها میتواند بلکه باید وارد این پرسمانهای سیاسی شود (که گونهی تمام عیار سوسیالیست آن را دون شأن همه میداند.) ناقد با نشان دادن امتیازهای نام نمایندگی بر صنف، عملاً حزب بزرگی را دلبسته میسازد. با آهیختن نظام نمایندگی از کل سیاسی آن و بالا بردن آن به حد شکلی عام، اعتبار دادن به معنای بنیانی آن، حزب سیاسی را وادار میکند به ورای حدود خویش گسترش یابد، چون در اینجا همان پیروی او همزمان شکست وی است.
پس هیچ چیز نقد ما را از این که نقد سیاست باشد، شرکت در سیاست، درگیری در مبارزههای عملی، و اینهمانگردی با آنها باشد جلوگیری نمیکند. پس ما با این اصل تازه، جزمگرایانه با جهان روبهرو نمیشویم که: «این است حقیقت، پیش آن زانو زنید!» ما از اصول جهان اصول تازهای برای جهان میپروریم. نمیگوییم: «دست از جنگ بردارید، وقت تلف کردن است، ما میخواهیم شعارهای راستین نبرد را به شما بگوییم»، نه، ما فقط به شما نشان میدهیم که چرا به راستی میجنگید، و آگاهی چیزی است که باید به چنگ آورید- چه بخواهید و چه نخواهید.
اصلاح آگاهی فقط در این است که بگذاریم جهان آگاهی خویش را دریابد، آن را از رؤیای خود آن بیدار کنیم، کنشهایاش را برای خودش شرح دهیم. تمامی منظور ما، همانسان که نقد فوئرباخ از دین، چیزی نیست جز رساندن پرسمانهای دینی و سیاسی به شکل خودآگاه انسانی. پس شعار ما باید چنین باشد: آگاهی را از راه جزم اصلاح نکنید بلکه از راه تحلیل آگاهی رمزآمیز[ی که] خود را اشتباه گرفته، دینی یا سیاسی بودن آن را توضیح دهید. آنگاه فاش خواهد شد که قضیه نه پرداختن به یک خط جداکنندهی بزرگ بین گذشته و آینده، بلکه تکمیل اندیشههای گذشته است. و در آخر، فاش خواهد شد که بشریت نه هیچ کار تازه، بلکه فقط تکمیل آگاهانهی کار کهنهاش را پیش رو دارد.
پس، میتوانیم راستای روزنامهی خود را یک واژه رسم کنیم: خودآگاهی (فلسفهی ناقدانهی) عصر، در رابطه با مبارزهها و دلخواستههای خودش. این تکلیفی است که برای جهان و برای ما. و فقط میتواند کار قدرتهایی متحد باشد. موضوع اعتراف است، نه چیزی بیش. انسانها، برای آنکه گناهانشان بخشوده شود فقط نیاز دارند بفهمند چه هستند.
*****
منبع: مارکس – نامه به آرنولد روگه در:
هگلیهای جوان، لارنس استپلویچ، برگردان فریدون فاطمی، تهران، نشر مرکز، 1373، صص 336-333
همچنین بخوانید: ازخودبیگانگی انسان در فلسفهی مارکس