در فلسفهی امروز بسیار اندک به عقاید سارتر توجه میشود، لیکن فارغ از درستی یا نادرستی فلسفهی سارتر، فارغ از متعلقبودن فلسفهاش به پیش از فلسفهی پسامدرن، بحثهایی بسیار جالب در بطن فلسفهی سارتر وجود دارند که البته خوشبختانه بسیاریشان به درد زندگی میخورند. یکی از بحثهای جالب سارتر در کتاب هستی و نیستی – که البته در سخنرانیِ مشهور-اش با عنوان اگزیستانسیالیسم نوعی اومانیسم است هم اشارهای به آن میکند – بحث در باب Bad Faith یا به فرانسوی Mauvaise foi است. این اصطلاح را با کلمات مختلفی به فارسی برگرداندهاند از جمله ایمان بد، باور نادرست، خودفریبی، سؤنیت، سؤباور و دورویی. رها از اینکه کدامیک میتواند برگردانی صحیح برای این اصطلاح باشد، من در ادامه شرح خواهم داد که Mauvaise foi در فلسفهی سارتر یعنی چه.
آگاهی سارتری – آزادی سارتری – استعلا – واقعبودگی – وضعیت
بحث در باب آگاهی سارتری میتواند بسیار طولانی و پیچیده باشد، اما من نمیخواهم نوشتارمان را بسیار طولانی و البته پیچیده کنم. درعینحال برای آنکه به Mauvaise foi بپردازم باید بحثی در باب آگاهی از نگاه سارتر داشته باشم؛ از همین رو سعی میکنم پیرامون آگاهی سارتری توضیح دهم و درعینحال چندان پیچیدهاش نکنم.
آگاهی سارتری برگرفته از آگاهی هوسرلی است، اما سارتر مقداری تغییر-اش داده تا به آنچه که خواهاناش است – آزادی – نائل شود. آگاهی از نگاه سارتر همواره آگاهی از چیزی است. آگاهی همواره متعلقی دارد، اما این متعلق از نگاه سارتر درون آگاهی نیست بل بیروناش است. لیکن اگر متعلق آگاهی – یعنی چیزی که آگاهی به آن التفات پیدا میکند – درون آگاهی نیست پس چه چیز در آن است؟ پاسخ سارتر یک کلمه است: هیچ!
آگاهی هیچ محتوایی ندارد، حتی «خود» نیز خارج است از آگاهی. این در حالی است که آگاهی هوسرلی «خود» را دروناش دارد. سارتر برآن است که منطقیِ بحث هوسرل این است که آگاهی هیچ محتوایی نداشته باشد. اما آگاهی – چنانکه گفتم – همواره متعلقی دارد، یعنی همواره آگاهی از چیزی است. این به این معنی است که آگاهی برای آن که آگاهی باشد باید متعلقی داشته باشد. آگاهی زمانی آگاهی است که متعلق پیدایاش شود. از این رو آگاهی استعلا دارد و هر آن با متعلقی جدید دستوپنجه نرم میکند. آگاهی جز این نیست. این بحث سارتر او را جدا میسازد از آگاهی دکارتی – یعنی آگاهیای که ذاتاش اندیشیدن است و فارغ است از هرآنچه که هست. سارتر این بحثاش پیرامون آگاهی در کتاب هستی و نیستی را «برهان وجودی» مینامند. او مینویسد:
آگاهی، آگاهی از چیزی است. این بدان معنی است که استعلا ساختار بنیادین آگاهی است. به عبارت دیگر، آگاهی با تکیه بر وجودی غیر از خود، پدید میآید. این آن چیزی است که ناماش را برهان وجودی نهادهایم.
[سارتر، هستی و نیستی، برگردان مهستی بحرینی، تهران، نشر نیلوفر، 1398، ص 32.]
بحثی دیگر که میباید پیش از پرداختن به بحث اصلیمان به آن بپردازم، بحث سارتر پیرامون آزادی است. البته بحث سارتر پیرامون آزادی بسیار مفصل است، ولی من صرفاً برای آنکه به مقصودمان میآید اندکاشارهای به آن میکنم. آگاهی سارتری لاجرم آزادی سارتری را در پی دارد. آگاهی نیستی است و با این نیستیاش رخنه میکند در دل هستی. سارتر برآن است که آگاهی – که همان آدمی است – «هستی برای خود» است و ابژهها «هستی در خود». هستی در خود فقط هست، توپر است، هیچ آگاهی ندارد، اما هستی برای خود آگاه است و خصلت اصلیاش این است که «نیستی» است. سارتر تبیینی عالی و جالب برای ورودِ این نیستی به هستی به دست میدهد که البته باز هم چون نمیخواهم بحثمان را پیچیده کنم به آن نمیپردازم، اما همینقدر بگویم که هستی برای خود بهلطف نیستیبودناش از هستی در خود فاصله میگیرد و هماره شکافی میان هستی برای خود یا همان آگاهی و هستی در خود وجود دارد. از این رو هستی برای خود تحت فشار جبر علی نیست، رها است!
هستی برای خود بهلطف آگاهی هماره میتواند میان گزینههای مختلف دست به انتخاب زند و همین است ماهیتِ آزادیاش – آزادی یعنی انتخاب. اما انتخاب هماره میان چند گزینه است و همین گزینهها اند که بحثی اساسی در فلسفهی سارتر ایجاد میکنند. بحث ما در این نوشتار یعنی Mauvaise foi یا ایمان بد یا دورویی یا باور نادرست و هر چه، درست با همین انتخاب پیوند دارد.
آگاهی از یک سو آگاهی از چیزی است و از سویی دیگر یکی از پیامدهایاش آزادی انسان برای انتخاب میان گزینههای مختلف است. سارتر برآن است که هستی برای خود باوجودیکه «آگاه» است، تمام و کمال فارغ از جهان نیست. انسان – هستی برای خود – هماره خود را میان چیزهای پیشینی میبینید و اصلاً همین چیزهای پیشینی اند که گزینههایی برای هستی برای خود اند تا بتواند انتخاب کند.
این چیزهای پیشینی از نگاه سارتر «واقعبودگی» یا Facticity نام دارند. مجموع این واقعبودگیها را «وضعیت» مینامد. انسان همواره در وضعیتی قرار دارد، اما آگاهی او – آزادی او – در این است که این وضعیت را تفسیر کند و به آن واکنش نشان دهد. انسان A، مرد است، در خانوادهای فقیر به دنیا آمده، لکنت زبان دارد، ظاهری زیبا ندارد و بسیاری موارد دیگر، اینها همه واقعبودگی اند. در نظر آنها که به آزادی انسان قائل نیستند، همین واقعبودگی هویت آدمی را میسازد و مجبور-اش میکند، اما سارتر برآن است که انسان – آگاهی- میباید واکنش نشان دهد به این واقعبودگی – وضعیت!
انسان فارغ از واقعبودگیهای ثابت، هماره در وضعیتی قرار دارد و تقابل آگاهی استعلاییاش با همین وضعیت است که وجود-اش را میسازد. اساساً از نگاه سارتر وجود داشتن انسان «دوگانگی» است و دوگانگی همین استعلا و تقابلاش با وضعیت است. حال بحث سارتر پیرامون Mauvaise foi یا ایمان بد یا دورویی یا خودفریبی یا سؤنیت یا سؤباور و هر چیز دیگر که ناماش بگذاریم، مستقیم با همین ساختار دوگانه در ارتباط است. از نظرگاه سارتر، انسان غیراصیل انسانی است که در دام این Mauvaise foi میافتد، یعنی انکار میکند ساختار دوگانه را – آزادی را – مسئولیت را!
برای آنکه Mauvaise foi را توضیح دهم بهترین کار این است که از مثالهایی که خود سارتر در کتاب هستی و نیستی آوردهاست استفاده کنم.
Mauvaise foi یا سؤنیت و رفتارهای مبتنی بر آن
پیش از آنکه Mauvaise foi و رفتارهای مبتنی بر آن در کتاب هستی و نیستی را توضیح دهم لازم است اشاره کنم که سارتر اشارهای کوتاه به این مفهوم در کتاب اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر دارد و بنابراین اگر کتاب اگزیستانسیالیسم و اصالت بشر یا «اگزیستانسیالیسم نوعی اومانیسم است» را خواندهاید، احتمالاً نسخهی سادهی این بحث را به خاطر دارید.
به هر صورت، مثالهای سارتر در راستای رفتارهای مبتنی بر Mauvaise foi سه مورد هستند که به ترتیب از قرار زیر اند:
1- زنی که برای نخستین بار با مردی سر قرار است
نخستین مثال سارتر برای Mauvaise foi، زنی است که برای نخستین بار با مردی در کافه نشستهاست. این زن میداند که این مرد چه نیاتی در سر دارد. نیات مرد عمدتاً جنسی اند و این چیزی نیست که بابمیل زن باشد.
… او [یعنی زن] بهدرستی نمیداند چه میخواهد: از هوسی که برمیانگیزد بهخوبی آگاه است اما هوس صاف و پوستکنده و بیپیرایه مایهی سرافکندگیاش میشود و به وحشتاش میاندازد. با وجود این هیچ جاذبهای در احترامی که صرفاً احترام باشد، نمیبیند.
ارضای خاطر او به احساسی نیاز دارد که شخص او را – یعنی آزادی کامل او را – بهتمامی مخاطب قرار دهد – و تأییدی بر آزادیاش باشد. اما درعینحال این احساس باید یکسر هوس باشد، به عبارت دیگر، توجه خود را به جسم او، بهمثابهی شئ، معطوف کند. بنابراین زن این بار از پذیرفتن هوس بهعنوان هوس سر باز میزند، حتی نامی هم به آن نمیدهد، آن را تنها بر حسب تعالیاش به سوی ستایش، ارج و احترام و بر حسب جذبشدناش در شکلهای متعالیتری که میآفریند و سرانجام جز بهصورت نوعی شور و حدت در این شکلها نمود نمییابد، بازمیشناسد. [پیشین، صص 110-111]
اما بهیکباره مرد دست زن را میگیرد. این یعنی زن باید تصمیم بگیرد که چه کاری انجام دهد. این که دستاش را از دست مرد بکشد یا اینکه آن را نگاه دارد. هر چه هست، نوبت زن است که تصمیم بگیرد، انتخاب کند. یعنی به وضعیتی که در آن است واکنش نشان دهد. اما زن چه میکند؟ دوگانگی را انکار میکند؛ چگونه؟ او اصلاً وضعیتی که در آن است را انکار میکند. او بهیکباره فاصله میگیرد از این واقعیت که دستاش در دست مرد است. حس میکند روح است و اصلاً دست ندارد. این یعنی یک شق را – وضعیت را – انکار کردن و این از نظرگاه سارتر Mauvaise foi است، خودفریبی است، سؤنیت است:
مفهوم اساسیای که بدین نحو به وجود میآید، ویژگی دوگانهی انسان را، که درعینحال واقعبودگی و تعالی است، به کار میگیرد. در حقیقت، این دو جنبهی واقعیت بشری، برای برقراری هماهنگی ارزشمندی با هم، آمادگی دارند و باید داشته باشند. اما سؤنیت نه میخواهد آنها را با هم هماهنگ سازد و نه میخواهد با تلفیق آن دو با یکدیگر، بر آنها چیزه شود. سؤنیت میخواهد همزمان با حفظ تفاوتهای آنها، همانندیشان را تأیید کند. باید تعالی را بهعنوان اینکه واقعبودگی است و واقعبودگی را بهعنوان این که تعالی است بهگونهای تأیید کند که بتوانیم در لحظهای که یکی از آنها را درک میکنیم، ناگهان با دیگری مواجه شویم. ]پیشین، ص 112]
2- پیشخدمتی که حرکاتی چابک و اندکی بیشازحد دقیق دارد
دومین مثال مربوط به پیشخدمتی است که تماماً در جلد پیشخدمت فرو رفتهاست. در خوشخدمتی به مشتریان افراط میکند و طوری رفتار میکند که بهکل پیشخدمت کافه باشد. او فراموش کرده که تعالی دارد، فراموش کرده که هر آن میتواند ساعت 5 صبح از خواب برنخیزد و به سرکار نرود؛ اما چنان رفتار میکند که گویی ماهیتاش همین است. مورد دوم – مثال دوم – خلافِ مثال نخست است و اتفاقاً نشانمان میدهد که مقصود سارتر از Mauvaise foi یا سؤنیت یا سؤباور یا خودفریبی آن بحث سادهی انکار آزادی نیست بل انکار وجود دوگانهی انسان است. انکار وجود دوگانه یعنی اینکه لااقل یکی از دو شق را انکار کنیم. زنِ مثال نخست، شق نخست یعنی وضعیت را انکار میکند، لیکن مرد مثال دوم شق دوم را یعنی تعالی را انکار میکند و کاملاً بر وضعیت اصرار میکند. او طوری است که انگار همین «دوات» است. این دوات، دوات است و جز این نمیتواند، اما هستی برای خود میتواند آن چیزی باشد که نیست و برعکس!
3- مرد همجنسگرایی که در همجنسگراییاش ماندهاست
مرد همجنسگرا سومین و بهترین مثال سارتر برای توضیح Mauvaise foi است. این مرد احساس گناه میکند از همجنسگراییاش و در کل درگیر است. چارهای که به آن میاندیشد این است که همجنسگراییاش را انکار کند. او اصلاً میخواهد بگوید که من همجنسگرا نیستم، اما از نگاه سارتر این حرکت او در راستای Mauvaise foi است. او اگر بگوید که من هستم آنچه نیستم محق است، اما او کلاً تأکید دارد که همجنسگرایی را انکار کند. در این بین، دوست او که به قول سارتر جدیترین منتقد-اش است، به او میگوید که نیاز به انکار نیست چرا که او همجنسگرا است و باید این را بپذیرد. اما از نظرگاه سارتر هر دوی این افراد دچار سؤنیت یا Mauvaise foi هستند.
همجنسگرا با انکار همجنسگراییاش دارد واقعبودگی را انکار میکند و رفیقاش با اصرار بر این که او همجنسگرا است دارد کاری میکند که او همچون یک شئ جلوه کند، گویی که او ماهیتاش همین است و تعالی ندارد!
در واقع مثال سوم سارتر، تلفیقی از دو مثال پیشین است.
سخن آخر
بحث سارتر پیرامون Mauvaise foi هستهی اصلی فلسفهاش است، یعنی اینکه ما آزاد ایم، اما آزادی یعنی امکان گزینش میان گزینههای موجود در «وضعیت».