لئو تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ به مرگِ آدمی میپردازد. در واقع از ابتدای داستان تا انتهای آن خواننده چون نیک بنگرد، بوی مرگ را در مشام خود حس میتواند کرد. از همان صفحهی نخست با خبرِ مرگ ایوان ایلیچ تا صفحهی انتهایی که اختصاص به مرگِ ایوان ایلیچ دارد، مرگ حضور دارد. مرگ همچون امری که همواره حضور داشته و زین پس نیز حضور خواهد داشت، در تمامی صفحات کتاب خود را نشان میدهد. مرگ ایوان ایلیچ، روایت مقابله با مرگ است. روایت دستوپنجهنرمکردن با روزهایی که آدمی خود میداند که به زودیِ زود میبایست رخت از دنیا بربندد و تمامی داشتههای خویش را جای گذارد. روایت ناخواستهبودنِ مرگ و در عین حال اجبار از برای پذیرفتنِ آن. ایوان ایلیچ، هر اندازه هم که ابتدا تصور مرگ را از خود دور میکند، هر اندازه هم که مرگ را انکار میکند، دستِ آخر مجبور به پذیرفتناش میشود. این نوشتار بر خلاصه کتاب مرگ ایوان ایلیچ تمرکز دارد.
خلاصه کتاب مرگ ایوان ایلیچ
آغاز داستان مرگ ایوان ایلیچ
لئو تولستوی داستان را با خبر مرگ ایوان ایلیچ آغاز میکند. برخی همکاران و دوستان او در دادگاه میشنوند که ایوان ایلیچ، این همکار خودپسند و جاهطلب آنها، پس از دستبهگریبانشدن با بیماریای مهلک، جان از کف داده و هستیاش مبدل به نیستی گردیده است. از همین ابتدای داستان لئو تولستوی نشان میدهد که آدمیان آنچنان در اندیشهی مرگ نیستند و حتی پس از شنیدن خبر مرگ دوستِ خود، توجهشان به چیزهای دیگر معطوف است:
تغییر و تبدیلاتی که به احتمال به دنبال این مرگ در دستگاه دادگستری صورت میگرفت ذهن همه را به خود مشغول میداشت. اما علاوه بر این افکار، همان فکر مرگ یک دوست نزدیک در دل دوستانی که این خبر را میشنیدند، طبق معمول، احساس شادی خاصی پدید میآورد. خوشحالی از این خبر که او مرد و من نمردم. [1]
حتی اینانی که به واسطهی مرگ یک دوست ممکن است اندکی در باب مرگ بیاندیشند، مرگ را نه برای خود بل برای دیگری میبینند. گویی تنها دیگران اند که میمیرند و نه خود آنها! جالب است که در طی مراسم نیز برخی دوستانِ ایوان ایلیچ در اندیشهی بازی ورق اند و زنِ ایوان ایلیچ، یعنی پراسکوویا فیودورونا، در فکرِ آن است که به عنوان زنی بیوه بتواند از دولت پولی بگیرد!
داستان زندگی ایوان ایلیچ
1- قبل از بیماری
لئو تولستوی پس از شرح ماجرای مراسم ختم ایوان ایلیچ، به داستان زندگی ایوان ایلیچ و ماجرای مرگ او میپردازد. او خلاصهای از نوجوانی و جوانی ایوان ایلیچ به دست میدهد و نشان میدهد که ایوان ایلیچ چگونه در دادگستری مشغول شده و به چه نحو، بدون آن که میلی بسیار داشته باشد، با پراسکویا فیودورونا ازدواج کرده است.
آنگونه که تولستوی شرح میدهد، از همان اوایل ازدواج ترشروییها و بدرفتاریهای پراسکویا فیودورونا با ایوان ایلیچ آغاز شده است و تا به پایان زندگی ایوان ایلیچ نیز ادامه مییابد. هر چند، همانطور که در ادامه خواهیم دید، در اواخر عمر ایوان ایلیچ، از این بدرفتاریها و غر زدنها کاسته میشود.
زندگی آنها ادامه مییابد و در این بین چند فرزند آنان میمیرند و تنها یک دختر و یک پسر برایشان باقی میماند. ایوان ایلیچ، که اینک دادستان ارشد شده، درصدد تصاحب ریاست دادگاه یک شهر برمیآید که شخصی به نام گوپه این مقام را از آنِ خود میکند. این امر، ضربهای سخت بر ایوان ایلیچ وارد میسازد.
این ماجرا در سال 1880 روی داد، سالی که در زندگی ایوان ایلیچ سال سیاهی بود. از یک طرف میدید که حقوقاش کفاف زندگیاش را نمیدهد و از سوی دیگر پیدا بود که دوستان همه فراموشاش کردهاند و آن چه او بزرگترین و بیرحمانهترین بیانصافی نسبت به خود میداند در نظر آنها بسیار طبیعی مینماید. حتی پدر-اش خود را ملزم به یاریِ او نمیشمرد. ایوان ایلیچ احساس میکرد که همه روی از او گرداندهاند و وضع او را با سه هزار و پانصد روبل مواجب بسیار عالی میشمارند… . [2]
به همین سبب ایوان ایلیچ، بیاعتنا به زناش، راهی پترزبورگ میشود تا شغلی جدید از برای خود دست و پا کند. شغلی که نه 3500 روبل، بلکه 5000 روبل درآمد داشته باشد. دست بر قضا ایوان ایلیچ در پترزبورگ دوستی را میبیند و به واسطهی او در همان وزارت دادگستری شغلی نانوآبدار پیدا میکند. او میبایست چند روز بعد شغل خود را در شهری غیر از شهر خودش آغاز کند و از این رو خانهای شیک و تمیز در همان شهر میخرد و خود به آراستن آن همت میگمارد. چند روز بعد نیز زن و فرزنداناش به او میپیوندند و زندگیای تازه، و البته بهتر از قبل، را آغاز میکنند.
اما در این بین، ماجرایی اتفاق میافتد که رؤیاهای خوشِ ایوان ایلیچ را نقش بر آب میکند.
2- برخورد دستگیرهی پنجره به پهلوی ایوان ایلیچ
چه بسیار اتفاقها که در زندگی هر یک از آدمیان رخ خواهد داد و هیچیک از آنها، که خود نیز یکیشان باشم، از آن اطلاعی ندارند. چه بسیار رنجها که آسودگی در پی دارند و چه بسیار آسودگیها که رنج از پسشان میآید. همین بیخبری از آینده است که میتواند سبب شود زندگی از یک نگاه تراژدی در نگر آید و از نگاهی دیگر کمدی. در مرگ ایوان ایلیچ نیز، چنین ماجرایی صادق است.
دیدید که ایوان ایلیچ به شغلی تازه با عایدیای بسیار مناسب دست یافت و خود به آراستنِ خانهی جدید همت گمارد و پس از این خانوادهاش نیز به او پیوستند. اما ماجرایِ بدی که برای ایوان ایلیچ رخ میدهد و دستآخر مرگ را از برای او به همراه دارد، در همان هنگامِ آراستنِ خانه رخ میدهد.
آن هنگام که ایوان ایلیچ در حین آراستگی منزل خواهان نشاندادن کاری به یکی از کارگران است، از نردبان بالا میرود تا کارگر را با نحوهی کار آشنا سازد که بدبختانه نردبان سقوط میکند و پهلوی ایوان ایلیچ به دستگیرهی پنجره برخورد پیدا میکند. این برخورد، با آن که در ابتدا بسیار دردناک است، به تدریج از خاطر و ویرِ ایوان ایلیچ میرود اما کمکم اثراتِ آن پیدا میشوند. ایوان ایلیچ بدخلق میشود و به همهچیز گیر میدهد. کمکم طعمِ گسی در دهان خود احساس میکند و روز به روز بیماریاش بر اثرِ ضربهی دستگیرهی پنجره به پهلویاش عیانتر میشود.
به سبب بدخلقیِ ایوان ایلیچ، نفرتِ همسر-اش، پراسکوویا فیودورونا، که خود همواره بدخلق و پرخاشجو بود، از ایوان ایلیچ بیشتر میشود، بهگونهای که حتی آرزوی مرگ او را دارد؛ اما چون میداند با مرگ شوهرش دیگر مواجبی نصیباش نمیشود، این آرزو را از ته دل ندارد. گویا تولستوی میخواهد نشان دهد که حتی همسرِ ایوان ایلیچ به هنگام بیماری نیز در اندیشهی سودِ خود است.
3- عدم دریافت پاسخ از پزشکان
بیماری ایوان ایلیچ روز به روز بدتر میشود و به همین سبب او را بر آن میدارد که به نزد پزشک رود. اما این پزشک و آن پزشک کاری از برای او نمیتوانند کنند. آنها حتی به پرسش ایوان ایلیچ پاسخ نمیدهند که آیا بیماری او خطرناک است یا خیر. نکتهی جالبی که در مرگ ایوان ایلیچ وجود دارد این است که تولستوی در قسمتی از داستان قصد دارد نشان دهد که چگونه پزشکان با انسانها، یا به اصطلاحِ خودشان بیماران، که البته از برای آنها صرفاً «مشتری» اند، به مثابهی ابژه برخورد میکنند. او میگوید پرسش ایوان ایلیچ، در مورد خطرناک بودن یا نبودن بیماریاش برای دکتر بیمعنا بود چرا که
کار او علمی بود و به سنجش احتمال آویختگی کلیهها و نزلهی مزمن و آپاندیست محدود میشد. برای او ابداً مسئلهی زندگی یا مرگ ایوان ایلیچ اهمیت نداشت. [3]
4- بیگانه بودن دیگران
نسخهها و دواهای پزشکان تأثیری مثبت در روند بیماری ایوان ایلیچ ندارند. بیماری روز به روز درحال از پا درآوردنِ ایوان ایلیچ است اما نه خانوادهاش و نه همکاراناش آنچنان که بایسته و شایسته است توجهی به این امر ندارند. آنها «دیگری» اند و ناتوان اند از دریافتنِ درد ایوان ایلیچ:
… هیچ یک از اطرافیاناش آن را نمیفهمیدند یا نمیخواستند بفهمند و خیال میکردند که همهچیز مثل گذشته در جریان است. این وضع بیش از همهچیز او [= ایوان ایلیچ] را عذاب میداد. میدید که اهل خانه، خاصه زن و دختر-اش، که در تبِ دید و بازدید و ضیافت گرفتار اند، هیچ نمیفهمند و در خشم اند از این که او با افسردگی و انتظارهای بسیار خود از آنها زندگیشان را تلخ میکند. انگاری گناه از او بود که بیمار شده بود. … دوستاناش سر به سر-اش میگذاشتند و بیماریاش را خیالی موهوم میشمردند، چنان که گفتی این چیز وحشتآور و شوم ناشنیدهای که در درون او لانه کرده است و شیرهی جاناش را میمکد و معلوم نیست او را به قهر به کجا میکشاند خوشایندترین موضوع برای شوخی است. [4]
5- خویشتن را استثنا پنداشتن
رفتهرفته بر اثر ناامیدی از درمان پزشکان، حتی بهترین پزشکان، ایوان ایلیچ در اندیشهی مرگ میافتد. او میبیند که مرگ بسیار سریعتر از آن چه که در تصور-اش آید در حال گامبرداشتن به سوی اوست. اما ایوان ایلیچ، در ابتدای اندیشهاش به مرگ، شاید بسیار ناخودآگاه، واکنشی جالب به آن نشان میدهد. او، همچون انسانهای زنده، مرگ را از برای «دیگری» میبیند و نه خود:
در اعماق جان یقین داشت که در حال مرگ است، اما نه تنها به این یقین عادت نمیکرد، بلکه این حال را اصلاً نمیفهمید. به هیچ روی نمیتوانست از آن سردرآورد. مثالی را که در کتاب منطق برای قیاس خوانده بود، به این قرار که: «کایوس انسان است، انسان فانی است، پس کایوس فانی است»، در تمام عمر-اش فقط در مورد کایوس درست شمرده و هرگز خود را در دایرهی شمول آن نگذاشته بود. آدمبودنِ کایوس جنبهی کلی داشت و در فانیبودناش هم حرفی نبود. اما او کایوس نبود و آدمبودناش هم جنبهی کلی نداشت. او آدمی خاص بود و همیشه حساباش از عام جدا بوده. … «مگر ممکن است من هم مثل همه بمیرم؟ چنین چیزی خیلی وحشتانگیز میشد.» احساس دل ایوان ایلیچ اینجور بود. با خود میگفت: اگر قرار بود که من هم مانند کایوس مردنی باشم میبایست خودم به این حال آگاه بوده باشم. باید به دلام برات شده باشد. حال آنکه هیچ ندای درونیای به گوشِ دلام نرسیده است. من و همهی دوستانام میبایست فهمیده باشیم که شباهتی به کایوس نداریم. نه، نمیشود… . [5]
6- پذیرش مرگ
پس از آن ماجراهایی که در بخش پیشین مختصر دربابشان سخن گفتم، در نهایت ایوان ایلیچ میپذیرد که به زودی میبایست بمیرد. او، که دیگر قادر به رفتن به دستشویی نیست و به همین سبب توسط نوکر-اش در لگن اجابت مزاج میکند، بهتدریج میپذیرد که از مرگ گریزی ندارد. فقط از یک چیز ناراحت است. از این که دیگران به صورت آگاهانه او را یک بیماری معمولی میبینند و نه کسی که در حال مرگ است. این امر، ایوان ایلیچ را سخت عذاب میداد. با وجودی که دیگران به او نشان نمیدادند که تا به چه اندازه اوضاعاش وخیم است و به او توصیه میکردند که دواهایاش را به موقع مصرف کند اما:
او به خوبی میدانست که هر کاری هم بکنند هیچ نتیجهای جز عذابهای بیشتر و عاقبت مرگ نخواهد داشت. [6]
تنها نوکر-اش بود که دروغ نمیگفت. حتی دختر-اش در این اوضاع و احوال در فکر ازدواج بود و حتی زمانی که او، یعنی دخترِ ایوان ایلیچ، به همراه مادر و نامزد-اش به اتاق ایوان ایلیچ میآیند، در باب تئاتر صحبت میکنند. اینها همه نشان از آن دارند که تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ درصدد نشاندادن تنهایی انسان به هنگام مرگ است، نشاندادن این امر که در هنگام مرگ، تنها خود انسان است که میمیرد، تنها اوست که میتواند رنج و عذاب مواجهه با مرگ را ادراک کند، نه دیگران، حتی اگر این دیگران همسر و فرزندان شخصِ محتضر باشند.
7- و اما مرگ ایوان ایلیچ
در پایان خلاصه کتاب مرگ ایوان ایلیچ به مرگ ایوان ایلیچ میرسیم. به تدریج اوضاع ایوان ایلیچ بدتر میشود. او از خود از دلیل مرگ پرسش میکند لیکن پاسخی نمیشنود. او میبایست بمیرد بی هیچ دلیلی. اما ایوان ایلیچ هنگامی که به گذشته مینگرد، درمییابد که اشتباه زیسته است. او میخواهد گذشته را جبران کند، اما میبیند که فرصتی ندارد. ولیکن در ساعات پایانی عمر-اش، با دیدن پسر-اش، درمییابد که پسر-اش میتواند به جای او درست بزید. ایوان ایلیچ زندهبودنِ پس از مرگ-اش را در چهرهی پسر میبیند و دست آخر، عمر از کف میدهد و زندگی را ترک میگوید. ولی هنگامی که مرگ به نزدیکترین نقطهی ممکن میرسد، دیگر خبری از درد و رنج نیست.
سخن آخر
مرگ ایوان ایلیچ، شاهکار تولستوی، بهصراحت ثابت میکند که برای خلق یک رمان خارقالعاده، نمیبایست حتماً بر کمیت تمرکز داشت؛ نمیبایست حتماً رمان را به بالای 1000 صفحه کشاند، بل این امکان وجود دارد که با نوشتن حدود 150 صفحه نیز بتوان شاهکاری هنری در دنیای ادبیات خلق کرد.
البته تولستوی در مرگ ایوان ایلیچ از بسیاری ایدههای روانشناسان آن زمان در راستای مرگ تأثیر پذیرفته، اما مهم این است که توانسته این ایدهها را به بهترین شکل ممکن در قالب داستانی جذاب پیاده سازد.
به همراه یکدیگر در این نوشتار نگاهی به خلاصه کتاب مرگ ایوان ایلیچ داشتیم، اگر شما نیز ایده و نظری در ارتباط با نقد کتاب مرگ ایوان ایلیچ تولستوی دارید خوشحال خواهیم شد اگر آن را از طریق قسمت نظرات با ما در میان بگذارید.
- همچنین بخوانید: نگاهی به کتاب اعتراف من از لئو تولستوی
یادداشتها:
[1]: لئو تولستوی، مرگ ایوان ایلیچ، برگردان سروش حبیبی، تهران، نشر چشمه، 1393، ص 9.
[2]: پیشین، صص 34-35.
[3]: پیشین صص 49-48.
[4]: پیشین، صص 55-53.
[5]: پیشین صص 66-65.
[6]: پیشین، ص 73.