معرفی کتاب اخلاق صغیر از تئودور آدورنو

معرفی کتاب اخلاق صغیر تئودور آدورنو

آدورنو را نمی‌توان از فلاسفه‌ی پست‌مدرن دانست، لیکن زبان تند-اش هیچ امان به مدرنیته نداد. او از مدرنیته – از تمامی ویژگی‌ها و تبعات‌اش – انتقاد می‌کرد، لیکن هیچ‌زمان در پی آن نبود که آدمی باید از مدرنیته بگذرد و – فی‌المثل – وارد دوره‌ای دیگر شود. فی‌الواقع نقدهای آدورنو و امثال او بر مدرنیته برای بهترکردن‌اش بود، با این حال بسیاری از ناقدان جدی مدرنیته از نقدهای آدورنو جهت انتقاد سخت از مدرنیته بهره گرفته‌اند. عمده‌ی نقدهای آدورنو به مدرنیته در کتاب مشترک او با هورکهایمر تحت عنوان «دیالکتیک روشنگری» موجود اند، لیکن برخی کتاب‌های دیگرِ تئودور آدورنو از جمله اخلاق صغیر نیز دربردارنده‌ی نقدهای آدورنو هستند. کتابی هم از او تحت عنوان علیه ایده‌آلیسم – که شامل دو مقاله است – جناب مراد فرهادپور به فارسی ترجمه کرده و آن هم در همین راستا نگاشته‌شده‌است.

ادامه‌ی این نوشتار گزیده‌هایی از کتاب اخلاق صغیر تئودور آدورنو را – که حمیدرضا فرازنده ترجمه‌اش کرده – شامل می‌شود.

بخش‌هایی از اخلاق صغیر آدورنو

کتاب اخلاق صغیر را آدورنو زمانی نگاشت که در تبعید اجباری به سر می‌بُرد. البته که خارج‌شدن‌اش از آلمان و رفتن‌اش به آمریکا چندان هم برای‌اش بد نشد، لیکن خود او از این که به‌اجبار به آمریکا تبعید شده خوشحال نبود. او آمریکا را – با آن همه تبلیغی که همواره برای‌اش شده – سرزمین مردمان آزاد نمی‌دانست، اما او نیز می‌بایست زندگی می‌کرد و از این رو خود را خواه‌نا‌خواه با زندگی در آمریکا سازگار کرد.  جالب آن‌که آدورنویی که هیچ با سرمایه‌داری سرِ سازگاری نداشت، در سرمایه‌داری‌ترین کشور آن زمان مجبور به زندگی شد!

کتاب اخلاق صغیر – با تمامی جملات مغلق‌اش و با تمامی سرک‌کشیدن‌های‌اش به مباحث مختلف فلسفی – پاره‌پاره، نیچه‌ای و البته درگیر زیستن و چگونگی زیستن است؛ از این رو از نگاه‌ام خواندنی‌تر از – مثلاً – کتاب مشترک‌اش با هورکهایمر است که لحنی تقریباً خشک دارد. عنوان کتاب کنایه‌ای‌ست به کتاب اخلاق کبیر که به ارسطو نسبت‌اش می‌دهند. اخلاق کبیر – به‌مانند اخلاق نیکوماخوسی – درگیر خوب‌زیستن، فضایل اخلاقی و موارد این قبیل است و شاید آدورنو با نام‌نهادن کتاب‌اش با عنوان «اخلاق صغیر» خواهان نشان‌دادن این نکته بود که فلسفه دیگر توانایی نشان‌دادن چگونگی زیستن ندارد یا شاید این‌که در دورانی که در آن زندگی می‌کنیم – یعنی پس از جنگ فاجعه‌بار دومِ جهانی – دم از زندگی خوب نتوان زد!

1- درد هجرت

همه‌ی روشنفکران مهاجر، بدون استثنا دچار معلولیت اند، و اگر نمی‌خواهند با درک ناگهانی این موضوع پشت درهای بسته‌ی غرورشان بیش از پیش متزلزل شوند، بد نیست پیش از هر چیز این ضعف‌شان را پیش خود اعتراف کنند. آنان هرچه‌قدر هم که از تشکیلات بازار کار و صنعت اتومبیل‌سازی با خبر باشند، در محیطی زندگی می‌کنند که برای‌شان ناآشناست. آنان همیشه به بی‌راهه می‌افتند. بین کوششی که برای بازسازی زندگی خود در فرهنگ تک‌قطبیِ توده‌ای می‌کنند و کوشش در انجام کاری منصفانه و مسئولانه دره‌ای عبورناپذیر گسترده‌است. زبان‌شان را از دست داده‌اند، و آن‌ دیدگاه تاریخی که می‌بایست آبشخورشان باشد، تحلیل رفته‌است. [آدورنو، اخلاق صغیر، برگردان ح.م.فرازنده، تهران، نشر خورشید، صص 45-46]

2- پایان عینی اومانیسم

یکی از شاخص‌های عصر ما این است که دیگر هیچ‌کس – بدون استثنا – نمی‌تواند زندگی‌اش را حتی در چارچوب تا حدودی قابل‌فهم برنامه‌ریزی کند؛ چیزی که در گذشته با سنجش و بررسی روابط حاکم بر بازار کار ممکن بود. همه، حتی قدرتمندان، در اصل یک ابژه اند. حتی زندگی ژنرال‌ها هم دیگر از امنیت کافی برخوردار نیست. هیچ موافقت‌نامه‌ای در دوره‌ی فاشیست‌ها آن‌قدر قابل‌اعتماد نبود که بتواند ضمانتی بر بمباران‌نشدن قرارگاه مرکزی ستاد ارتش باشد.

هیتلر افسرانی را که با احتیاط‌کاری‌های سنتی رفتار می‌کردند، به دار می‌آویخت؛ و چان‌کای‌شک آنان را تیرباران می‌کرد. از این همه می‌توان نتیجه گرفت کسی که سعی می‌کرد زنده بماند – زنده‌ماندن یک جنبه‌ی گنگ و عجیب نیز دارد، مثل رؤیاهایی که در آن‌ها پایان جهان را تجربه می‌کنیم و بعد از یک زیرزمین سینه‌خیز بیرون می‌آییم – باید آماده می‌شد که در لحظه‌ای به زندگی‌اش پایان دهد. این همان حقیقتِ اندوه‌بار است که  از دکترینِ شاد زرتشت درباره‌ی مرگ آزادانه انتخاب‌شده ناشی می‌شود. آزادی در خود کز کرده و به‌ منفی‌بافی تبدیل شده‌است. و چیزی که در دوره‌ی «هنر نو» مرگ زیبا نامیده می‌شد، در دنیایی که چیزهایی وحشنتاک‌تر از مرگ در آن اتفاق می‌افتد، اضمحلال بی‌پایان زندگی و عذاب بی‌انتهای مرگ را به آرزویی برای مختصرکردن حیات فروکاهیده‌است.

پایان عینی اومانیسم تنها بیانِ دیگر همین موضوع است. اومانیسم برآن است که فرد به عنوان فرد درعین این‌که نماینده‌ی نوع بشر است، خودمختاریِ خود را که ممکن بود از طریق آن خود را به تحقق برساند، از دست داده‌است. [پیشین، صص 53-54]

3- زنان زیبا

زنانی که به طرزی استثنایی زیبا اند، محکوم به شوربختی اند. حتی آن زنان که از برخی شانس‌ها مانند خانواده، رفاع و استعداد برخوردار اند، به نظر می‌رسد در معرض ویران‌کردن خود و همه‌ی آن روابط انسانی اند که در آن شرکت جسته‌اند. پیش‌گویی به آنان گفته‌است که از میان دو نوع مصیبت یکی را برگزینند. یکی از این دو گزینه مبادله‌ی زیرکانه‌ی زیبایی‌شان در ازای کسب موفقیت است: در این صورت مجبور به پرداخت هزینه‌ی آن با خوشبختی خود می‌شوند؛ دیگر توانایی عاشق‌شدن پیدا نمی‌کنند، عشقی را که به آنان معروف شده‌است، مسموم می‌کنند و عاقبت دست‌شان خالی می‌ماند. یا این‌که امتیاز زیبایی به آنان آن‌قدر شهامت  و اعتمادبه‌نفس می‌دهد که هرگونه دادوستدی را رد می‌کنند.

آنان به خود نوید خوشبختی می‌دهند، آن را جدی می‌گیرند و به رفتارهای مصلحت‌آمیز تن نمی‌دهند: تحسین همگان آنان را واداشته‌است تا کوششی برای اثبات ارزش‌های خود نکنند. در جوانی می‌توانند آزادانه انتخاب کنند؛ درنتیجه چیزی انتخاب نمی‌کنند: هیچ چیزی برای‌شان قطعی نیست، همه‌چیز برای‌شان با یکدیگر قابل‌جایگزینی است. از همان آغاز، بدون سنجش چندانی، ازدواج می‌کنند و خود را محکوم به یک زندگی پرملال می‌سازند، از امتیازِ برخوردار بودن از امکانات بی‌شمار دست می‌شوند و به سطح دیگر مردمان تنزل می‌کنند. هرچند، درعین‌حال، به رؤیای کودکانه‌ی قدرتِ بی‌چون‌وچرای خود دست می‌یازند: همان چیزی که از آغاز فریب‌شان داده‌بود. و – این غیر بورژوایی‌ترین جنبه‌شان است – آن‌چه را فردا می‌توانند جایگزین چیز بهتری کنند، به هدر می‌دهند.

این است که آنان گونه‌ای شخصیت ویران‌گر اند. از آن‌جا که زمانی concours [hors do بی‌رقیب، یک‌تازه] بوده‌اند، در رقابت با دیگران ناموفق اند و به همین خاطر مبتلا به جنون رقابت می‌شوند. درحالی‌که جذابیت‌شان را از کف داده‌اند، هنوز هم ژستی که زمانی مردان را بی‌تاب می‌کرد باقی مانده‌است، جادوی‌شان هم که دیگر از نمایندگی امید دست می‌کشد، در لحظه‌ای که خود را برای زندگی خانگی آماده می‌کنند، از دست می‌رود. اما استعاد زن زیبا در مقاومت موجب می‌شود تبدیل به یک قربانی شود: او به اسارت نظمی در می‌آید که زمانی از روی‌اش می‌پرید. سخاوت‌مندی‌اش تنبیه می‌شود. زنِ ازپادرآمده مانند زن وسواسی قربانیِ خوشبختی می‌شود. زیباییِ الحاقی با گذشت زمان تبدیل به عنصر قابل‌محاسبه‌ی وجود می‌شود: تنها جانشینِ زندگی غایب، بی‌آن‌که هرگز بتواند محص… [صص  272-273]

4- علیه «عشق به سرنوشت»

نیچه در دجال قوی‌ترین سخن خود را نه‌تنها در مخالفت با الاهیات که در مخالفت با متافیزیک بر زبان آورده‌است. می‌گوید: گمان می‌کنید امید حقیقت است؛ و نیز این که عدم امکانِ در خوشبختی زیستن، و حتی عدم امکان زیستن ساده، بدون ایده‌ی وجودی مطلق، نمی‌تواند نمایان‌گر حقانیتِ آن اندیشه باشد. او نادرستی اصل مسیحیِ «برهان از طریق تأثیر» را نشان داد – اصلی که می‌گفت ایمان درست است زیرا رستگاری به همراه می‌آورد؛ زیرا مگر می‌شود خوشبختی – و یا اگر به زبان تکنیکی بگوییم، لذت – دلیلِ حقیقت باشد؟ بگذریم از این‌که این چقدر می‌تواند برهانی درست باشد، چنین استدلالی تقریباً عکس این را اثبات می‌کند.

در هر وضعیتی، هر گاه که احساس لذت حرفی در این باره دارد، این استدلال فراهم‌کننده‌ی قوی‌ترین زمینه برای تردیدکردن در «حقیقت» است. دلیل لذت، تنها دلیلی است برای لذت، همین، و نه بیش‌تر؛ چرا باید در دنیا قضاوت‌های درست در مقایسه با قضاوت‌های نادرست موجب لذت بیشتری شوند، و در مسیر یک هماهنگیِ مقدماتی، آیا هیچ علتی یافت نمی‌شود که به موجبِ آن همان احساسات خوشایند به وجود آیند؟

اما نیچه خود هوادار آموزه‌ی Amor fati بود، یعنی «تو باید به سرنوشت‌ات عشق بورزی». او در مقدمه‌ای که بر «سایه‌‌روشنِ بت‌ها»  نوشته‌است، می‌گوید که این درونی‌ترین جوهر اوست. اما ما می‌توانیم بپرسیم که چرا امیدهای خود را بر حق ندانیم، اما هرآن‌چه را بر ما رفته‌است و علل وقوع‌شان را تأیید کنیم؟ آیا این همان نتیجه‌ی اشتباهی نیست که واقعیاتِ صعب به‌عنوان والاترین ارزش‌ها مطرح می‌کنند، همان که خود نیچه در بر گذشتن از امید به سوی حقیقت آن را نقد کرده‌بود؟ اگر او معتقد بود که «خوشبختی از راه یک ایده‌ی ثابت» آدم  را به تیمارستان می‌کشاند، ریشه‌ی amor fati را نیز باید در یک زندان جست‌وجو کرد. عشق‌ورزی به دیوارهای سنگی و پنجره‌های نرده‌دار آخرین پناهگاه کسی است که هنوز می‌تواند ببیند و چیز دیگری برای دوست‌داشتن ندارد. [استنتاج حقیقت از امید، و amor fati] هر دو نمونه‌ی یک گونه سازگاریِ تحقیرکننده اند تا بتوان وحشت موجود در دنیا را تاب آورد، به آرزوها واقعیت بخشید و برای ضرورت‌های بی‌معنا مفهوم‌تراشی کرد. تسلیم‌شدگیِ موجود در amor fati نیز به‌اندازه‌ی قاعده‌ی Credo qui absurdum [ایمان دارم زیرا آبسورت است] در مقابل حاکمیتِ خاج سر تسلیم فرود می‌آورد. Amor fati که تعالی‌بخشیدن به گنگ‌ترین چیزهاست. سرانجام امید، که با نفی واقعیت از واقعیت جدا شده‌است، تنها شکلی است که حقیقت در آن نمایان می‌شود. بدون امید، به ایده‌ی حقیقت دشوار بتوان اندیشید، و پس از دیدنِ شرارت وجود، این سرآمدِ تمام دروغ‌هاست که وجود را تنها به این علت که چیستی‌اش مشخص شده‌است، بتوان همچون حقیقت ارائه کرد. علت اعلام جرمی که نیچه علیه الاهیات کرد، بدون آن‌که آن را به دادگاه نهایی برد، در همین‌جا نهفته است و نه در قطب مخالف‌اش. نیچه در یکی از قوی‌ترین بخش‌های نقد-اش، مسیحیت را به یکی‌بودن‌اش با اسطوره‌شناسی متهم می‌کند: «قربانی‌شدن به خاطر گناه، در مشمئزکننده‌ترین و وحشیانه‌ترین شکل: قربانی‌کردن فرد معصوم برای گناهان گناهکار! چه بت‌پرستیِ دهشتناکی»!

با این همه عشق‌ورزی به سرنوشت تفاوتی با این ندارد، تصدیق مطلق چنین مراسم قربانی‌ای است تا بی‌نهایت. اسطوره مانع شده‌است که نقد نیچه از اسطور، به حقیقت دست یابد. [پیشین، صص  150-151]

سخن پایانی

این نوشتار صرفاً معرفی‌ای کوتاه بود برای ترغیب شما جهت مطالعه‌ی کتاب اخلاق صغیر تئودور آدورنو. در آخر در ذهن داشته باشید که ترجمه‌ی این کتاب چندان دقیق نیست و بد نیست که نسخه‌ی انگلیسی را هم دم‌دست داشته باشید.

اطلاعات کتاب اخلاق صغیر

  • نام کتاب: اخلاق صغیر
  • نویسنده: تئودور آدورنو
  • مترجم: حمیدرضا فرازنده
  • ناشر: نقش خورشید
  • تعداد صفحات: 432 صفحه