فلسفه

بدبینی فلسفی در کتاب افسانه سیزیف آلبر کامو

مرزی میان بدبینی فلسفی و نیهیلیسم وجود دارد که شوربختانه در بسیاری موارد کسانی که در باب نیهیلیسم سخن می‌رانند این مرز را در نظر نمی‌گیرند و آن‌چه که بدبینی است را به‌جای نیهیلیسم معرفی می‌کنند. من در کتابی که در حال نگاشتن‌اش هستم توضیح داده‌ام که نیهیلیسم چیست و بدبینی فلسفی چیست و چرا دومی راه به خودکشی می‌برد و نخستین خیر، اما در اینجا چون تفاوت این دو از برای بحث‌مان که در باب بدبینی فلسفی در کتاب افسانه سیزیف آلبر کامو است مهم است، لازم می‌دانم که اشاره‌ای به تفاوت این دو داشته باشم. بدبینی فلسفی از چند شاخه برخوردار است از جمله بدبینی معرفت‌شناختی، بدبینی اخلاقی، بدبینی سیاسی و چند مورد دیگر. وجود یک یا چند تا از این انواع بدبینی در یک فرد موجب می‌گردند که او به بدبینی اگزیستانسیال راه پیدا کند. بدبینی اگزیستانسیال از نگاه‌ام یعنی بد دیدن جهان و زندگی در آن – یعنی موجودیت «شر» در جهان را بسیار بیشتر از موجودیت «خیر» در جهان انگاشتن.

بدبین، خوش نمی‌دارد زندگی در این جهان را. او برآن است که «آسوده کسی که خود نزاد از مادر». در نگاه فرد بدبین، زندگی در این جهان شر است و خیر در آن است که هرچه زودتر رخت از این جهان بربندیم. نیهلیست اما چنین دیدی به جهان ندارد. البته که نیهیلیسم نیز همچون بدبینی فلسفی انواعی دارد از جمله نیهیلیسم معرفت‌شناختی، نیهیلیسم سیاسی، نیهیلیسم اخلاقی و …، اما همه‌ی این‌ها می‌توانند راه را از برای نیهیلیسم اگزیستانسیال باز کنند. آن کس که اندیشه‌اش بر پایه‌ی نیهیلیسم اگزیستانسیال است، نه آن که همچون بدبین جهان را بد بیند، بل جهان را عاری از هرگونه «خیر» و «شر» می‌بیند. نیهیلیست، آواره‌ای‌ست در جهان و درعین‌حال «آزاد» است – «رها» از هرگونه خیر و شهر و تبعاتی که این خیر و شر دارند.

بدین‌ترتیب است که نیهیلیست کار-اش به خودکشی ختم نمی‌گردد لیک بدبین دست‌آخر به خودکشی می‌رسد – چه آن‌که خودکشی فرار از «بد» است. البته لازم می‌دانم در حد اشاره بگویم که باوجودی‌که بدبینی فلسفی و نیهیلیسم از یکدیگر جدای اند، نزدیکی‌هایی با یکدیگر دارند و گاه این به آن یکی راه می‌بَرَد و گاه آن یکی به این یکی.

آلبر کامو در کتاب افسانه سیزیف واکنشی به آن‌چه که خود نام «پوچی» برآن گذاشته نشان می‌دهد. او در ابتدا نشان‌مان می‌دهد که پوچی چیست و چرا می‌گوید پوچی در جهان وجود دارد و پس از آن مستدل می‌دارد واکنشی را که به این پوچی دارد. از نگاه‌ام پوچی‌ای که کامو در کتاب افسانه سیزیف تعریف می‌کند قرابتی با نیهیلیسم ندارد بل آن‌چه که در نوشته‌های کامو در افسانه سیزیف موج می‌زند «بدبینی فلسفی» است. در ادامه نشان خواهم داد که بدبینی فلسفی یا همان پوچی‌ای که کامو خود نام آن را نهاده از نظرگاه او چیست و استدلال‌های‌اش برای اثبات پوچی در این جهان چیستند.

بدبینی فلسفی در کتاب افسانه سیزیف

افسانه‌ی سیزیف، یکی از رسالات فلسفی آلبر کامو، حکایت‌گر دل‌زدگی کامو از دنیای مدرن، خاصه دوران جنگ جهانی دوم، است. او – که در آن دوران به بیماری سل مبتلا بود – طبیعی است که با دست‌وپنجه نرم کردن با بیماری، آن هم در عصری که در جنگ و انسان‌کشی در اوج خود قرار دارد، در اندیشه‌ی معنای زندگی برآید.

کامو در کتاب افسانه سیزیف از همان ابتدا درصدد تأمل بر رابطه‌ی خودکشی و پوچی است.[آلبر کامو، اسطوره‌ی سیزیف، برگردان، م.بحرینی، تهران، نشر نیلوفر، 1393، ص 18.] خود کامو اذعان می‌دارد که تنها مسئله‌ای که در فلسفه اهمیتی درخور دارد، مسئله‌ی خودکشی است:

داوری در این‌که زندگی کردن به زحمت‌اش می‌ارزد یا نه، پاسخ به پرسش بنیادین فلسفه است. باقی قضایا، این‌که جهان سه بعد دارد، یا این‌که ذهن آدمی بر نه یا دوازده دسته [= مقوله] است، به دنبال آن می‌آید. [پیشین، ص 15]

کامو، که به‌صراحت بحث خود در رساله‌ی افسانه‌ی سیزیف را رابطه‌‌ی میان اندیشه‌ی فردی و خودکشی می‌داند و نه خودکشی به‌مثابه‌ی پدیده‌ای اجتماعی، بر این رأی است که «خودکشی تنها اعتراف به این امر است که زندگی به زحمت‌اش نمی‌ارزد». [پیشین، ص 18]

اما چرا زندگی به زیستن‌اش نمی‌ارزد؟ زیرا «فرد، ولو به‌طور غریزی، به‌ ماهیت مسخره‌ی این عادت، نبود هرگونه دلیل جدی برای زیستن، خصلت بی‌معنی این جنب‌وجوش روزانه و بیهودگی رنج پی برده است». [همان]

اینجا کامو به نبود «دلیلی جدی» از برای زیستن اشاره می‌دارد، همان دلیلی که نبود-اش موجب بی‌معنی‌شدن فعالیت‌های روزانه و بیهودگی مرگ می‌گردد. کامویی که به خدا یا هر موجود الهی باور ندارد و به‌تبع بر این باور نیست که خود-اش به‌مثابه‌ی فرد هدفی دارد یا لااقل این جهان از هدفی پیشینی، دست‌یافتنی و باارزش برخوردار است، ناچار به بیهوده‌بودن رنج و هرآن‌چه که در زندگی است می‌رسد. اگر هیچ هدفی در کار نیست که ارزش آن را داشته باشد که از برای وصول‌اش بجنگیم، اگر زندگی ما در این جهان ناشی از «هیچ» است یا لااقل نمی‌دانیم ناشی از چیست، پس این همه تلاش و دوندگی از برای نان و نام و جاه از برای هیچ است و تمامی رنج‌مان هیچ سودی در پی ندارد.

کامو در جایی دیگر در افسانه‌ی سیزیف می‌گوید پوچی به‌تدریج این‌گونه آغاز می‌شود که:

… صورت ظاهر در هم می‌ریزد. از خواب برخاستن، تراموای، چهار ساعت کار در اداره یا کارخانه، ناهار، تراموای، چهار ساعت کار، شام، خواب و دوشنبه، سه‌شنبه، چهارشنبه، پنج‌شنبه، جمعه و شنبه، با همین روند ادامه دارند. این راه در بیش‌تر مواقع، به‌آسانی دنبال می‌شود. تا این‌که روزی «چرا» سربرمی‌دارد و ماجرا در خستگی‌ای که نشان از شگفتی دارد آغاز می‌شود» [پیشین، صص 26-25].

در تکرار رویدادها، این «چرا»، این «برای چه»، یا به عبارت بهتر این نبود پاسخ برای چرا و این نبود پاسخ برای برای چه، و این عدم «عاید شدن» چیزی از این تکرارها و توالی‌ها ست که آدمی را به آن‌چه پوچی می‌نامند-اش سوق می‌دهد. فی‌الواقع تأکید کامو در اینجا روی عنصر «تکرار» در زندگی بشر است، لیکن «تکرار» به‌خودی خود نمی‌تواند «بد» باشد مگر آن که تکراری بی‌دلیل یا بهتر است بگویم بی «عایدی» باشد، تکراری از همان تکراری که سیزیف با آن دست‌وپنجه نرم می‌کرد، بی هیچ‌گونه عایدی‌ای سنگی را بالا می‌برد و پایین می‌آورد. این می‌رساند که تأکید کامو بر تکرار به‌نوعی تکرارِ استدلال پیشین است، یعنی همان نبود «دلیل» برای زندگی یا در واقع نبود «عایدی» از زندگی – از رنج‌های زندگی.

افزون بر نبود دلیلی برای تکرار و در کل زندگی در این جهان، کامو با اشاره به «تهوع» سارتر از حس تهوع در دنیای امروز، بیگانگی انسان با خویشتن و هم‌چنین قطعیت مرگ به‌مثابه‌ی دلایلی برای پوچی جهان و زیستن در آن نام می‌برد.

در این بین -اما – آن چیزی که بیش‌ترین تأکید را از سوی کامو به‌مثابه‌ی دلیلی برای پوچی یا همان بد بودن جهان به همراه دارد، غیرقابل‌شناخت‌بودن جهان است. کامو برآن است که جهان در نگرگاه انسانْ بیگانه است، غریب است، ناشناخته است، و همین «ثقیل بودن جهان و غرابت آن، پوچی است». [پیشین، ص 27] یک استدلال کامو از برای آن که جهانی که در آن می‌زییم از برای‌مان قابل‌شناخت نیست و به‌نوعی به‌چنگ‌نیاوردنی است این است که عقل با تناقضات خویش همراه است و قادر به شناخت جهان نیست. شناخت می‌بایست کلی و جهان‌شمول باشد و نه آن‌که یک چیز شناخته شود و چیزی دیگر نه، درواقع کامو خواهان شناختی سرتاسری است لیکن به آن دست نیافته و نمی‌یابد زیرا برآن است که بشر هیچ‌گاه به آن دست نیافته و ظاهراً هم دست نمی‌تواند یافت.

استدلال دیگر کامو برای این نوع بدبینی معرفت‌شناختی تأکید بر ناتوانی بشر در نیل به حقیقت در گذشته است. او، با اشاره به این‌که «به استثنای خردگرایان حرفه‌ای، امروزه همه از دست‌یابی به شناخت راستین ناامید اند، اگر بخواهیم تنها تاریخ معنی‌دار اندیشه‌ی بشری را بنویسیم، می‌بایست تاریخ پشیمانی‌ها و ناتوانی‌های او را بنویسیم»، این‌گونه نتیجه می‌گیرد که ناکامی‌های بشر در یافتن حقیقت خودْ دلیلی بر آن است که انسان قادر به دریافت حقیقت و قادر به شناخت جهان نیست.

از نظرگاه او در کتاب افسانه سیریف آن چیزی که برای ما قطعیت دارد شناخت‌مان به نفس خود و همچنین آگاهی‌مان از وجود جهان است، همین و بس – دیگر چیزها تنها احتمال و تفسیر و تعبیر اند. کامو با شاعرانه‌خواندن نتایج علمی، در راستای شک به آن‌ها، می‌گوید:

شما برای‌ام توصیف‌اش می‌کنید و به من می‌آموزید که در جای خود قرار-اش دهم. قوانین‌اش را برای‌ام برمی‌شمرید و من با عطشی که به دانستن دارم، می‌پذیرم که حقیقت دارد. اجزای سازنده‌ی آن را از هم جدا می‌کنید و بر امید من می‌افزایید. به‌عبارت دیگر، آگاه‌ام که این جهان معتبر و رنگارنگ در اتم خلاصه می‌شود و خود اتم در الکترون. همه‌ی این‌ها خوب است و انتظار دارم که ادامه بدهید. اما شما با من از یک نظام سیاره‌ای نامرئی سخن می‌گویید که در آن الکترون‌ها به دور هسته می‌چرخند. این جهان را به یاری یک تصویر ذهنی برای‌ام توصیف می‌کنید. آن وقت می‌فهمم که شما به تعبیرهای شاعرانه روی آورده‌اید و من هرگز این جهان را نخواهم شناخت. آیا وقت آن را دارم که از این امر برآشفته شوم؟ به همین زودی نگره‌ی خود را تغییر داده‌اید. بدین‌ترتیب، دانشی که می‌بایست همه چیز به من بیاموزد، در فرضیه پایان می‌گیرد، روشن‌بینی در استعاره زائل می‌شود، و ابهام به اثر هنری مبدل می‌گردد. چه نیازی به این همه تلاش داشتم؟ از خطوط ملایم تپه‌ها و از احساس دست شب بر این دلی که در تلاطم است، به‌مراتب بیش‌تر می‌آموزم. به نقطه‌ی آغاز برگشته‌ام. دریافته‌ام که اگرچه می‌توانم به یاری علم پدیده‌ها را بفهمم و آن‌ها را یکایک برشمارم، توانایی درک جهان را ندارم. حتی اگر می‌توانستم با انگشتان‌ام پستی‌ها و بلندی‌های آن را لمس کنم، باز هم چیزی بیش‌تر از آن‌چه می‌دانم نمی‌دانستم. [پیشین، ص 33]

از تمامی این‌ها کامو نتیجه می‌گیرد که «پوچی به انسان و جهان، هر دو به یک اندازه، مربوط می‌شود» [پیشین، ص 34]. درواقع «پوچی از مواجهه‌‌ی ندای انسان با سکوت غیرمنطقی جهان زاده می‌شود» [پیشین، ص 42]. او برآن است که «پوچی از مقایسه ناشی می‌شود. بنابراین خطا نیست اگر بگوییم احساس پوچی از بررسی ساده‌ی یک واقعیت یا یک احساس زاده نمی‌شود بلکه از مقایسه‌ی امر واقع و واقعیتی به‌خصوص، میان یک کنش و جهان فراتر از حیطه‌ی توانایی این کنش، پدیدار می‌شود» [پیشین، ص 45].

جهان نامعقول است، اما نامعقولی به‌تنهایی عامل پوچی نیست بل «… پوچی، برخورد این نامعقول با اشتیاق دیوانه‌وار به وضوح است، اشتیاقی که صدای آن در اعماق وجود بشر طنین افکنده است» [پیشین، ص 34]. بنابراین می‌توان گفت که «پوچی فاصله‌ی میان جهان آرزومند است و جهانی که نومید می‌کند» [پیشین، ص 66].

خلاصه آن‌که از نگاه کامو، در افسانه‌ی سیزیف، آگاهانه یا ناآگاهانه، پوچی یعنی عدم دست‌‌یابی به چیزی، خواستی که خواهان آن‌ ایم. ساختار جهان به‌گونه‌ای نیست که آرزوی انسان در آن یارای تحقق داشته باشد، جهان آن‌گونه که می‌باید بود نیست – شر آن بر خیر آن می‌چربد.

اما کامو همین‌جا نمی‌ماند و نمی‌گوید حال که در این جهان شر بر خیر می‌چربد و «پوچی» بسیار است، می‌باید خودکشی کرد و رخت از این جهان فلک‌زده بست، نه! او در پی ارائه‌ی راه‌حلی از برای زیستن در همین جهان است و جالب آن که در صفحات بعدی کتاب افسانه سیزیف به جایی می‌رسد که روی بیشتر زندگی‌کردن در این جهان تأکید می‌کند!

من در مبحثی جداگانه به راه‌حل کامو برای زیستن در جهانی پر از شر خواهم پرداخت، چراکه نوشتارِ حاضر صرفاً از برای نشان‌دادن بدبینی فلسفی در کتاب افسانه سیزیف کامو نگاشته‌شد.

همچنین ببینید: نگاهی به کتاب کالیگولا از آلبر کامو

آرش شمسی

هست از پسِ پرده گفت‌وگوی من و تو | چو پرده برافتد، نه تو مانی و نه من
عضو شدن
Notify of
guest
0 دیدگاه
Inline Feedbacks
مشاهده‌ی تمامی دیدگاه‌ها

این‌ها را هم بخوانید