مرگ و شک در اندیشهی هملت و نائلشدناش به بدبینی فلسفی
جهان در نگاهاش چنان است که نمیباید میبود. ارزشهایی که او در ذهن دارد همهشان یا لااقل بخشیشان در این جهان عملی نشده و نمیشوند. اینها اند که ترغیباش میکنند به رختبربستن از چنین جهانی. اینها اند که موجب میشوند دستِ رد به سینهی جهان بزند و عزلت بگزیند و کناره گیرد از مردماناش. این موارد ویژگیهای فردی اند که «بدبین فلسفی» میتوان نامید-اش. «شدن» و «قطعیبودن مرگ» از اصلیترین ویژگیهای جهان اند که میآزارند بدبین فلسفی را. او البته جز اینها از برخی از دیگر ویژگیهای جهان نیز آزرده است. تفاوتاش با نیهیلیست این است که نیهیلیست هیچ ارزشی نمیشناسد. نیهیلیست هیچ عیاری در دست ندارد که بتواند بهواسطهاش داوری کند زندگی و در کل جهان را؛ اما بدبین عیار را در دست دارد و با آن داوری میکند جهان را و درمییابد که جهان آن چیزی که باید باشد نیست و آن است که نباید باشد! هملت نیز همین است.
هملت و مرگ
نمایشنامهی هملت چنان جلوه میکند که گویی هملت تمامی خشماش از مرگ پدر است، او البته که از مرگ پدر خشمگین است، لیکن ریشهی خشماش نه مرگِ این و آن بل مرگ بهخودیخود است. او چگونه میتواند همچون دیگران در چنین جهانی بزید، در جهانی که در اوج جلال و شکوه نیز هر آن امکان رفتنات هست؟
[در قبرستان:] هملت: این کله هم روزی زبانی داشت و میتوانست آواز بخواند و این ناکس [= گورکَن] چنان به خاکاش میاندازد که گویی آروارهی خری است که با آن قابیل مرتکب نخستین قتل شد! شاید این جمجمه که این خر اکنون پرتاباش میکند از آنِ سیاستمداری باشد که خدا را هم میتوانستهاست فریب دهد، آیا ممکن نیست؟ … و اینک آشیانهی مخدره کرم شدهاست. آروارهاش جدا شده و بیل گورکن بر سر-اش فرود آمده، این تحول غریبی است که ما به شوخچشمی ناظر آن شدهایم. آیا پرورش این استخوانها آنقدر هزینه دربرنداشتهاست که جز به درد تیلهبازی نخورد؟ همان اندیشهی آن استخوانهایام را به درد میآوَرَد.
[شکسپیر، هملت، برگردان م.ا.بهآذین، تهران، نشر دات، 1392، صص 130-131]
مرگ برایاش نه همچون دیگران مسئلهای پذیرفته که مسئلهایست خاص و البته دشوار از برای پذیرش:
این تنها ردای سیاه من است مادر عزیز و نه آن جامهی مرسوم سوگواری و نه آن نالههای میانتهیِ شیون ساختگی، نه جویهای زایندهی اشک در چشمها و نه نیز حالت افسردهی چهره و یا هیچ از آنچه شکل یا شیوه یا ظاهر اندوه دارد که میتواند مرا بهدرستی تصویر کند؛ این همه بهراستی نمود است، زیرا کارهایی است که مرد میتواند به خود ببندد، تنها پیرایه و نمای ظاهری درد است، و حال آنکه آنچه در من است به نمایش درنمیآید.
[پیشین، ص 16]
دلداریهای دیگران آراماش نمیتوانند کرد، تنها نشاناش میدهند که دیگران هیچ در اندیشهی مرگ نیستند و آن را پذیرفتهاند. آنها حتی استدلال میکنند که اگر مرگی نبود نوبت او هم نمیشد برای زندگی، اما این استدلالها چهسان میتوانند هملتی که سخت در برابر مرگ شوکه است را راضی کنند؟
او پیشتر میدانست که مرگ هست، همانطور که همه میدانند، اما اکنون با مرگ پدر بهشدت در اندیشهی مرگ است. ناگزیربودن مرگ هملت را از هرآنچه که هست دلسرد میکند. دیگر نمیتواند دل ببندد به آن چیزهایی که پیشتر بهشان دل بسته بود. او که زمانی دلبستهی افیلیا بود اکنون دیگر هیچ حسی به افیلیا نمیتواند داشت:
هملت: … بله، بهراستی، زیرا قدرت زیبایی بسی زودتر از آنچه نیروی پاکدامنی بتواند آن را در قالب شباهت خود درآوَرَد، پاکدامنی را از آنچه هست به پااندازی خواهد افکند. این سخن زمانی نقیضگویی به شمار میآمد، ولی اینک روزگار آن را به اثبات میرساند. من زمانی دوستات داشتم.
افیلیا: بهراستی، خداوندگار من، شما همچون چیزی را به من باوراندید.
هملت: نمیبایست باور-ام بدارید، زیرا فضیلت را نمیتوان بر ساقهی کهنسال وجود ما پیوند زد، هرچند که میباید بدان راغب بود. من شما را دوست نداشتم!
[پیشین، صص 69-70]
دنیا نباید اینگونه میبود، نباید اینچنین شکلی میداشت. این همه آرزو، این همه ماجرا و قصه و تکاپو و هیاهو، دستآخر در دل خاک فرو رفتن؟ دستآخر رهایشان کردن و هیچباخودنبردن؟ هملت را دشوار است که بتواند چنین چیزهایی را هضم کند و از این رو پس میزَند این جهان را!
رفتهرفته چیزهایی دیگر در جهان میبیند، اینکه این جهان زندان است – «زندانی بزرگ، با حجرهها و بیقولهها و سیاهچالهای بسیار [پیشین، ص 52] – این که انسانهایاش ناراست اند و کارها میکنند که نمیبایست انجام دهند:
ها، بله، آقا. در این دورزمانه از هر ده هزار تن یک تن درستکار میتوان دستچین کرد.
[پیشین، ص 50]
او همچنین در مونولوگهایاش تأکید میکند بر «تازیانهها و خواریهای زمانه و بیداد ستمگران و اهانت مردم خودبین و دلهرهی عشقِ خوارداشته و دیرجنبی قانون و گستاخی دیوانیان و پاسخ ردی که شایستگان شکیبا از فرومایگان میشنوند»! [پیشین، ص 68]
همین قضاوتها اند که جهان را نزد هملت ناپذیرفتنی میکنند و وادار-اش میکنند که لااقل برای اندکی آرامشدن هم که شده انتقام مرگ پدر را بستاند از ناراستانی همچون عمو که از برای جاه اینچنین قتل میکنند، وگرنه مرگ پدر کمتر از مرگ بهخودیخود موجبات آزردن هملت را فراهم آوردهاست.
هملت و شک
اما هملت جز آن که بدبین است و چشماش بر تیرگیهای جهان رفته، شک نیز دارد. مزاجاش بهشکلی نیست که در باب چیزها مطمئن باشد. او حتی آنهنگام که درصدد انتقامگرفتن است چندان مطمئن نیست از اینکه آن شبح واقعاً پدر-اش بودهباشد، از اینکه عمویاش واقعاً قاتل بودهباشد! او در خود عزمی جزم از برای انتقامگرفتن نمیبیند:
چگونه هر تصادفی مرا متهم میدارد و بر انتقام کندرفتار من مهمیز میزند! آدمی، اگر همهی لذت و برنامهی اوقاتاش جز خورد و خواب نباشد، چیست؟ حیوانی، نه بیش. به یقین، آنکه ما را با چنین هوش پهناوری آفریدهاست که گذشته و آینده را میبیند، او این کاردانی و این خرد یزدانی را برای آن به ما ندادهاست که در ما بیکار بماند و کپک بزند! با این همه، خواه از فراموشکاری حیوانی باشد و خواه از آنرو که وسواس بزدلانه برآنام میدارد تا عواقب کار را بیش از حد بسنجم، – سنجشی که اگر به چهار بخش تقسیم گردد سه بخش آن ترس است و تنها یک بخش خردمندی – نمیدانم برای چه هنوز در این مرحله به سر میبرم که بگویم: «کاری است که باید کرد»، و حال آنکه برای بهانجامرساندن آن انگیزه و اراده و نیرو و وسیله همه را دارم.
[پیشین، ص 108]
او همچنین از برای خودکشی و از برای رهاییجستن از این جهان تیرهوتار، شک دارد و مونولوگ مشهور-اش را میگوید:
بودن یا نبودن، حرف در همین است! آیا بزرگواری آدمی بیشتر در آن است که زخم فلاخن و تیرِ بختِ ستمپیشه را تاب آوَرَد یا آنکه در برابر دریایی فتنه و آشوب سلاح برگیرد و با ایستادگی خویش بدان همه پایان دهد؟ مردن، خفتن؛ نه بیش؛ و پنداری که ما با خواب به دردهای قلب و هزاران آسیب طبیعی که نصیب تن آدمی است پایان میدهیم؛ چنین فرجامی سخت خواستنی است. مردن، خفتن؛ خفتن، شاید هم خوابدیدن؛ آه دشواری کار همینجاست، زیرا تصور آنکه در این خواب مرگ، پس از آنکه از این هیاهوی کشنده فارغ شدیم، چه رؤیاهایی به سراغمان توانند آمد، میباید ما را در عزم خود سست کند و همین موجب میشود که عمر مصائب تا بدینحد دراز باشد. بهراستی، چه کسی به تازیانهها و خواریهای زمانه و بیداد ستمگران و اهانت مردم خودبین و دلهرهی عشق خوارداشته و دیرجنبی قانون و گستاخی دیوانیان و پاسخ ردی که شایستگان شکیبا از فرومایگان میشنوند تن میداد و حال آنکه میتوانست خود را با خنجری برهنه آسوده سازد؟
چه کسی زیر چنین باری میرفت و عرقریزان از زندگی توانفرسا ناله میکرد؟ مگر بدانرو که هراس چیزی پس از مرگ، این سرزمین ناشناخته که هیچ مسافری دوباره از مرز آن بازنیامدهاست، اراده را سرگشته میدارد و موجب میشود تا بدبختیهایی را که بدان دچار ایم تحمل کنیم و به سوی دیگر بلاها که چیزی از چگونگیشان نمیدانیم، نگریزیم. پس ادراک است که ما همه را بزدل میگرداند؛ بدینسان رنگ اصلی عزم از سایهی نزار اندیشه که برآن میافتد بیمارگونه مینماید و کارهای بزرگ و خطیر به همین سبب از مسیر خود منحرف میگردد و حتی نام عمل را از دست میدهد.
[پیشین، صص 68-69]
- همچنین بخوانید: بدبینی فلسفی در اسطوره سیزیفِ کامو