کتاب اعتراف من [1] از جمله مشهورترین آثار لئو تولستوی، نویسندهی روس، است. تولستوی در این کتاب شرح حالی از زندگی خویش را، با نثری جذاب و گیرا، بازگو میکند. شرح حالی از دست به گریبان شدناش با پوچی و به دنبال راهحلی برای آن گشتن.
من سعیام بر آن است که در این نوشتار نگاهی بسیار مختصر به محتوای کتاب اعترافِ من داشته باشم. بنابراین اگر این کتاب را نخواندهاید، این نوشتار را از دست ندهید. سعی میکنم در عین آن که به رئوس کلی مطلب اشاره میکنم، آنچنان وارد جزئیات نشوم تا اگر درصدد مطالعهی کتاب برآمدید متن آن برایتان تکراری نشود. اما اگر این کتاب را پیشتر خواندهاید، بد نیست باری دیگر به صورت خلاصه مروری بر آن داشته باشید.
در ضمن پیشتر نیمنگاهی به کتاب مرگ ایوان ایلیچ نیز داشتهایم. خواندن آن مطلب نیز خالی از لطف نیست: تنهایی و بیگانگی انسان در مرگ ایوان ایلیچ
خلاصه کتاب اعتراف من
عدم اعتقاد راسخ به دین
تولستوی در آغاز کتاب به مسیحی زاده شدناش اشاره دارد و به تدریج به بیان این مطلب میپردازد که در دوران نوجوانی و جوانی، اعتقادی راسخ به دین نداشته است. حتی محتوای کتب ولتر نیز نه تنها او را ناراحت نمیکرده، بل برایاش جالب نیز بودهاند. سرانجام در پانزده سالگی اعتقاد خویش را از دست داده و از شانزده سالگی به بعد دیگر به کلیسا نرفته است. اما با این حال، «هنوز هم اندکی ایمان در کنه وجودش نهفته بوده.» [2]
رو به سوی نویسندگی
به تدریج تولستوی، آنگونه که در کتاب اعتراف من میگوید، شهرت و ثروت را هدف خود قرار داده و نویسندگی را ابزاری برای وصول به این دو. اما پیش از این، دورهای را مشغول عیاشی، آزار دیگران و موارد از این قبیل بوده و خلاصه «هیچ جرمی نبوده که مرتکب نشده باشد». [3]
به هر صورت، تولستوی برای نیل به شهرت و ثروت رو به نویسندگی آورده و در همین اثنا به عضویت گروهی از نویسندگان در سنپترزبورگ درآمده و به تدریج در این مسیر افتاده که به همراه گروه، کتاب بنویسند و دیگران را تعلیم و تربیت کنند. اما در تمامی مواقعی که تولستوی به زعم خود در حال تعلیم و تربیت دیگران بوده، خود نمیدانسته که دقیقاً چه چیزی را تعلیم میدهد.
بدِ ماجرا اینجاست که به سبب تعاریفی که گروه از او میکردهاند، اعتماد به نفس و غرور و خود بزرگبینی او بسی افزایش یافته است.
از کف رفتن باور به کمال
با وجود آنکه تولستوی بارها به حقیقت کار خود با گروه شک داشته، اما همچنان راه خود را ادامه داده است. او پیش از ازدواج سفری به اروپا داشته و پس از حشر و نشر با نویسندگان نامدار اروپا، باور-اش به کمال افزایش یافته است. تا آنکه دو حادثه سبب شدهاند که باورش به کمال از کف برود: نخست توحش بشر، یعنی کشت و کشتار و اعدام، و دوم مرگ برادر-اش:
آن برادر باهوش، مهربان و در عین حال جدی در جوانی بیمار شد و بیماری او بیش از یک سال طول کشید. آری، در اثر آن بیماری درگذشت، بی آن که بداند برای چه زندگی کرده و بدتر از آن برای چه مرده است. [4]
ازدواج و معطوف شدن تمام حواس به خانواده
پس از مرگ برادر، رفته رفته شک در وجود تولستوی بیش از پیش رخنه میکرده اما تولستوی همچنان به زندگی ادامه میداده است. تا آن که تصمیم گرفته ازدواج کند و حواس خویش را معطوف خانواده سازد. تولستوی، چنانکه در کتاب اعتراف من میگوید، در این دوران تمام تلاشاش خوشبخت کردن خود و خانوادهاش بوده. پانزده سال اینگونه زندگی کرده، گاه در این دوران سری به نویسندگان گروه نیز میزده اما بهیکباره خوره گریباناش را گرفته است. خورهای که کاری جز پرسش کردن و، به تبع همین پرسش کردن، گرفتن معنای زندگی از او نداشته است.
خورهای که سبب آن میشود که تولستوی با وجود همسری زیبا و شهرت و ثروتی که دارد دستخوش پریشانی و آشفتگی گردد. خود او میگوید:
زندگی من دستخوش سکون شده بود. میتوانستم نفس بکشم، بنوشم، بخورم و بخوابم، آخر چارهای جز تنفس، آشامیدن و خوردن و خوابیدن نداشتم. اما در اصل هیچگاه زندگی واقعیِ من آغاز نمیشد، زیرا نمیتوانستم به ژرفنای آرزوهایام پی ببرم و شاهد کامیابی از آنها باشم. هر بار که در پی تحقق آرزویی بودم، خود میدانستم که تحقق یا عدم تحقق آن هیچ تأثیری بر زندگی من ندارد. حتی اگر فکری به ذهنام میرسید و با آن میتوانستم این آرزوها را تحقق بخشم، نمیدانستم که چه آرزوهایی را باید در دل بپرورم. [5]
او به تدریج درگیر پرسش «اینها همه برای چه؟» شده است. خود میگوید گیرم که مشهورتر از گوگول و پوشکین و شکسپیر شدم، خب بعد چه؟ و به همین ترتیب رفته رفته این اندیشه که جهان پوچ و بیهوده است توانسته است ملکهی ذهناش شود.
رفته رفته به فکر خودکشی افتاده اما ترس از مرگ هر آن او را از این کار بازداشته است. با وجود آن که میدانسته زندگی بیهوده است و خودکشی چارهی کار، اما باز به زندگی ادامه داده است.
کند و کاو در علوم
تولستوی برای یافتن پاسخ پرسشهای خود به کند و کاو در علوم پرداخته است. پرسشهایی همچون «حاصل کار امروز من چیست؟ حاصل فردای من چه خواهد بود؟ اصلاً حاصل زندگی من چیست؟ … اصلاً من برای چه زندگی میکنم؟ چرا باید کاری را انجام دهم؟ یا آن که: آیا اصلاً در جهان غایتی وجود دارد که مرگ آن را از بین نبرد؟»
اما دریافته که علوم از پاسخ به این پرسشها ناتوان هستند. او میگوید:
آری، دریافتم که علوم بس جالب و جذاب هستند، اما اصلاً روشنی و شفافیتی ندارند تا بتوان با آنها به این پرسش حیاتی پاسخی داد، یعنی هر چه این علوم در ظاهر پاسخی روشن و واضحتر به پرسشهای زندگی بدهند، به همان میزان پیچیده و دشوارتر خواهند شد. هر چه بیشتر به بررسی علومی که ظاهراً باید پاسخی برای این پرسش ارائه دهند، چون فیزیولوژی، روانشناسی، زیستشناسی و جامعهشناسی بپردازیم، بیشتر پی میبریم که این علوم بس ناقصاند و هیچگاه قادر به ارائهی پاسخی برای آن مسئله نیستند». [6]
همچنین «فلسفه نه تنها پاسخی ارائه نمیکند، بلکه حتی پرسشهای دیگری را نیز مطرح میسازد و بر آن میافزاید». [7]
کند و کاو در رفتار دیگر همترازانِ خود
تولستوی چون پاسخی در علوم نیافته، سعیاش را معطوف به جستجو در میان دیگر همترازان خود برای یافتن پاسخ پرسشهایاش میکند. او در کتاب اعتراف من پس از بررسی به این نتیجه میرسد که در میان همترازاناش آنانی که به چنین ماجرایی دچار گردیدهاند، 4 راهحل اتخاذ کردهاند:
1- ناآگاهی از درک واقعیتِ بیهودهی جهان: اما تولستوی از بیهودگی جهان علم پیدا کرده و نمیتواند از آن چشم پوشد.
2- زندگی اپیکوری، یعنی کامجویی از هر آنچه که است: اما این راهحل نیز راهحلی کاری برای تولستوی نیست. زیرا او نمیتواند از رنج و مرگ چشم پوشد و از لذتهای لحظهای زندگی کام گیرد.
3- خودکشی: اما این راه نیز راهی برای تولستوی نبود.
4- ادامهی زندگی در عین آگاهی از پوچی و بیهودگی امور: این راهی بود که تولستوی به ناچار آن را برگزیده بود.
تولستوی به تدریج میدید عقلی که خود زادهی زندگی است زندگی را نفی میکند. لذا پس از سرخوردگی از همترازان خود سعیاش را برای یافتن پاسخ پرسشهایاش معطوف به زندگی مردمان عادی یا به اصطلاح همان «توده» کرده است.
ایمان، همچون معنای زندگی در کتاب اعتراف من
تولستوی آن هنگام که میبیند که عقل به مثابهی امری که خود حاصل زندگی است اینگونه آن را نفی میکند، با خود میگوید حتماً خطایی رخ داده است. او نیک واقف است که هر آن چه که دارد از گذشتگان است، از آنانی که در این دنیا زیستهاند و به سبب کار و بار دنیا رخت از آن بربستهاند. تولستوی خود میداند که عقلاش، زباناش و کردار-اش زادهی گذشتگان است اما چگونه است که آنان زیستهاند، و خوب زیستهاند، اما تولستوی نمیتواند بزید؟ چگونه است که مردمان عامی با آن همه رنج باز هم از برای زندگی ارزش و مفهوم قائلاند؟
پس از این بررسیها دستآخر تولستوی در کتاب اعتراف من درمییابد که
جدا از علوم بشری، … دانش دیگری هم وجود دارد که تمامی مردم جهان آن را پذیرفتهاند، منظورم آن ایمانی است که ادامهی زندگی را ممکن میسازد… [8]
از زمانی که بشریت، یعنی زندگی، وجود داشته است، همین ایمان است که امکان زیستن را فراهم آورده و ویژگیهای اصلی ایمان پیوسته و در همهجا یکسان است. در هر حال ایمان به خدا سبب شده است که آدمی بپذیرد، زندگی به رغم وجود مرگ، جاوید است و این زندگی جاوید با رنج و حرمان و مرگ پایان نمیپذیرد، یعنی تنها با ایمان میتوان مفهوم و امکان زندگی را دریافت.
… ایمان، آگاهی از مفهوم زندگی انسانی، یعنی همان شناختی است که سبب میشود انسان خود به زندگی خویش خاتمه نبخشد و به این زندگی ادامه دهد. ایمان نیروی زندگی است. انسان برای تداوم زندگی به ایمان نیاز دارد. اگر ایمان نداشته باشیم که باید برای هدفی زیست، دیگر ادامهی زندگی نخواهیم داد. جانِ کلام، بدون ایمان نمیتوان زندگی کرد.[9]
**********
[1]: لئو تولستوی، اعتراف من، برگردان سعید فیروزآبادی، نشر جامی، تهران، 1386.
[2]: پیشین، ص 73.
[3]: پیشین، ص 76.
[4]: پیشین، ص 82.
[5]: پیشین، ص 86.
[6]: پیشین، ص 98.
[7]: پیشین، ص 102.
[8]: پیشین، ص 126.
[9]: پیشین، ص 127.