بدبینی به طبیعت بشر و زایش حکومت مطلقه
در حالِ آمادهسازیِ دورهای پیرامون یکی از مهمترین کتابها در تاریخ اندیشهی سیاسی هستم – کتاب لویاتان. در این راستا بد ندانستم بهمثابهی پیشزمینه، نوشتاری مختصر را به بدبینی به طبیعت بشر و ارتباط آن با حکومت مطلقه یا حکومت دیکتاتوری اختصاص دهم. همهنگام نشان میدهم که یکی از پایهگذاران لیبرالیسم – بهمثابهی اندیشهای که با حکومت مطلقه در ستیز است – بهچهسان ریشهی اصلی توجیهِ فلسفی و عقلانی حکومت مطلقه را تشخیص داده و درصدد مبارزه با آن برآمدهاست.
ارتباط نظریه در باب انسان و سیاست
عمدهی کسانی که پیرامون سیاست نظریهپرداز یا فیلسوف بودهاند، دیدگاهی نسبت به «انسان» داشتهاند. اینکه انسان چیست، آیا طبیعتی واحد دارد یا موجودی تاریخیست. اگر طبیعتی واحد و شاخص دارد این طبیعت چگونه است و موارد این قبیل.
در تاریخ فلسفهی سیاسی مدرن، دو کتاب از جمله کتابهای کلاسیک به شمار میروند. یکی از آنها «لویاتان» اثر توماس هابز است و دیگری «شهریار» اثر ماکیاولی. البته که کتاب هابز کتابی عمیقتر و فلسفیتر است، اما بهصراحت نمیتوان تأثیر-اش بر فلسفهی سیاسی مدرن را بیش از کتاب ماکیاولی دانست. البته که کتاب اصلی ماکیاولی در مورد فلسفهی سیاسی کتاب گفتارها است، اما هیچ جای انکار ندارد که شهرت ماکیاولی و البته شاخصبودناش در فلسفهی سیاسی بیشتر بهسبب کتاب شهریار است. وجه تشابهی که هر دوی کتابهای شهریار و لویاتان دارند این است که نویسندگانِ این کتابها هر یک به طریقی – گویا – مشکلی با حکومت مطلقه، حکومتی که آزادیهای فردی را به رسمیت نشناسد، حکومتی که حرف اول و آخر را بزند، ندارند. من میخواهم در ادامه نشان دهم که این وجه تشابه در واقع خود ناشی از وجه تشابهی دیگر است.
بدبینی به طبیعت بشر و حکومت مطلقه
قطعهی زیر از فصل هفدهم کتاب شهریار ماکیاولی را بخوانید:
… چنانچه هدف شهریار حفظ اتحاد و وفاداری رعایایاش باشد، نباید از اینکه او را متهم به بیرحمی کنند، دغدغهای به خود راه دهد؛ زیرا او جز در نادر موارد، از کسانی که از فرط رأفت اجازه میدهند ناآرامی و آشوب در کشورشان برخیزد و منجر به خونریزیها و قتل و غارت شود، بهمراتب رحیمتر است. چون اینان معمولاً به کل جامعه زخم میزنند، درحالیکه اعدامهایی که به دستور شهریار صورت میگیرد تنها به افراد صدمه میرساند – و از میان تمامی شاهزادگان، این حکمرانان جدید اند که خلاصی از شهرت قساوت برایشان غیرممکن است، چه دولتهای تازه همیشه با خطرات بسیاری مواجه هستند. [نیکولو ماکیاولی، شهریار، برگردان احمد زرکش، نشر پژواک، 1392، صص 123-124.]
این قطعه صرفاً بخشی از کتاب شهریار ماکیاولی است، لیکن بارها چنین توصیههایی به شهریار یا حاکم از سوی ماکیاولی انجام میگیرد. ماکیاولی برخلاف توماس هابز در کتاب لویاتان، سیستماتیک پیش نمیرود و ابتدا پیرامون انسان برخی مسائل زمینهای که بهکار-اش میآیند را مستدل نمیسازد، اما در جایجای کتاباش مسائلی که اگر مقداری فیلسوفتر بود در ابتدای کار میآوردشان را گوشزد میسازد. چون نمیخواهم خیلی مفصل سخن گویم، همینجا اشاره میکنم که او بارها بشر را ناسپاس، قدرناشناس، دروغزن و موارد این قبیل معرفی میکند و غیرمستقیم از بدبینی به طبیعت بشر بهمثابهی ابزاری در راستای قدرتِ بیشتر حاکم استفاده میکند.
هابز نیز چنین است، او حتی بیشتر خود را به طبیعت بشر بدبین نشان میدهد. هابز در کتاب اصلیاش، لویاتان، ابتدا بحث پیرامون انسان را آغاز میکند و سپس به بحث اصلیاش در ارتباط با دولت میرسد. بحث او پیرامون انسان هم مقدمهایست بر بحثهای مستقیم و غیرمستقیماش در مورد بدبینی به طبیعت بشر.
من نمیخواهم اینجا خیلی بهتفصیل در مورد بحثهای هابز پیرامون بدبینی صحبت کنم، چهآنکه در دورهای که پیرامون کتاب لویاتان آماده خواهم کرد بهتفصیل در این باب صحبت خواهم کرد. همچنین در نوشتار مربوط به وضعیت جنگی از نگاه هابز اشاراتی مختصر به این موارد داشتهام.
هابز برآن است که حال انسانها بهسانی است که هیچیک به دیگری اعتماد نمیتواند داشت. او برآن است که تمامی انسانها «بد» نیستند، اما وجود درصدی «بد» و همچنین نبودنِ راهی برای شناختن این درصد «بد» موجب میشود که ما هیچزمان نتوانیم به یکدیگر اعتماد کنیم.
او همچنین تمامی انسانها را از لحاظهای مختلف برابر میانگاشت و میگفت این موجب میگردد که انسانها برای وصول به خواستههای مشترکشان با هم به درگیری برسند. در واقع این خواستههای مشترک مواردی نیستند که کم اتفاق افتند، اتفاقاً از نظرگاه هابز ازآنجاکه این جهان چندان «منبع» ندارد و همچنین ازآنجاکه بسیاری از خواستهای ما قابلشراکت با دیگران نیستند، در بسیاری موارد برای ارضای تمنیاتمان با «دیگران» در کشاکش میافتیم. او همچنین تأکیدی بسیار به قدرتخواهیِ انسان داشت و میگفت انسانها همواره خواهانِ قدرت بیشتر اند و اگر ببینند که قدرتشان به خطر افتادهاست ممکن است هر کاری انجام دهند. مثال او مثالی هگلی است. او برآن است که هر کس خواهان آن اندازه ارج و قرب از سوی دیگران است که خود برای خود قائل است و اگر این ارج و قرب را از سوی دیگران نبیند، ممکن است دیگران را وادار کند که آن اندازه ارج و قرب که خواهاناش است را به او ارائه دهند و این خود جنگ را در پی دارد.
هابز رفتهرفته پیش میرود و وضعیت انسان پیش از حکومت را – که وضعیت طبیعی یا وضعیت جنگی خواندهاش – شرح میدهد و دستآخر میگوید شاید کسی بگوید من خیلی افراطی پیش رفتهام و بسیار بدبین عمل کردهام، اما کسی که چنین فکر میکند:
تنها کافی است به یاد بیاورد که وقتی به سفر میرود خود را مسلح میکند و با جمعی از همراهان میرود؛ و یا وقتی میخوابد درها را قفل میکند؛ و یا حتی وقتی در خانه است صندوقهایاش را قفل میکند؛ و یا این کارها را در شرایطی انجام میدهد که میداند قوانین و مقاماتی عمومی وجود دارند که مسلح اند و هرگونه آسیبی را که به وی برسد، مجازات میکنند؛ چنین کسی وقتی بهصورت مسلح اسبسواری میکند دربارهی هممیهنان خود-اش چه فکر میکند؟ وقتی درهای خانهی خود-اش را قفل میکند، دربارهی همشهریان خود-اش چه میاندیشد؟ و وقتی صندوقهای خود را قفل میکند، دربارهی فرزندان و خدمتکاران خویش چه فکری در سر دارد؟ آیا چنین کسی با چنان اعمالی به همان میزان آمایان را به تجاوزطلبی متهم نمیکند که ما در اینجا با چنین کلماتی میکنیم؟ [هابز، لویاتان، برگردان حسین بشیریه، تهران، نشر نی، 1389، صص 158-159]
هابز در کل با آوردن احتجاجاتی در له بدبینی به طبیعت انسان و در کل به زندگی جمعی انسان در این جهان متناهی، راه را برای آنکه حکومتی مقتدر را سر کار آوَرَد باز میکند، اما مدتی بعد پس از او فیلسوفی تأثیرگذارتر آمد که با بهرهگرفتن از بحثهای هابز، به طریقی دیگر به حکومت قراردادی روی آورد. جان لاک نیز تقریباً همچون هابز استدلال کرد، اما او وضعیت طبیعی را مثل هابز وضعیت جنگی نمیدانست و اتفاقاً اظهار میداشت که در وضعیت طبیعی «قانون طبیعی» برقرار است یا در واقع باید باشد؛ اما صرفاً عدهای معدود از این قانون طبیعی سر باز میزنند و بنابراین اوضاع در وضعیت طبیعی آنقدر بد نیست که ما بخواهیم به هر ترتیبی که شده حکومتی مقتدر را سر کار آوریم تا صرفاً جانمان را نجات دهد و از مالمان دفاع کند و جز این هر کاری که خواست انجام دهد.
اما قانون طبیعی چیست؟ لاک برخلاف هابز روی خوشی به مذهب نشان میداد و اصلاً استدلالهایاش را بر بحثهای مذهبی استوار میکرد. او در کتاب رسالهی دوم درباب حکومت نوشت بر طبق قانون طبیعی:
هر کس مستقل و همه با هم برابر اند و هیچکس نباید به زندگی، سلامت، آزادی یا دارایی دیگران آسیب برساند؛ زیرا همهی انسانها آفریده و مخلوق یک سازنده و فرزانهی مطلق و خدمتگزار یک پیشوا و فرمانروا هستند، و برای اجرای اوامر او به دنیا آمدهاند. همه ملک اوی اند و تا زمانیکه او، و نه کس دیگری، بخواهد بر جای خواهند ماند. [جان لاک، رسالهای در باب حکومت، برگردان ح.عضدانلو، تهران، نشر نی، 1391، ص 75]
در مورد وضعیت طبیعی از نگاه لاک میتوانید با کلیک روی لینک زیر بیشتر بخوانید:
سخن پایانی
بحث من بسیار مختصر بود، اگر میخواستم میشد که حتی دَه برابر این میزان باشد، اما صرفاً خواستم اشارهوار به ارتباط بدبینی به وضعیت بشری و رویکارآمدن حکومتهای مطلقه اشاره کنم. مثالهایی هم که آوردم از کتابهای کلاسیک تاریخ فلسفهی سیاسی بودند، اما میتوان از کتابهای مدرن هم مثال آورد. در بحثی دیگر در این راستا بهزودی خواهم گفت که نسبیگرایی یا مطلقگرایی هر یک به چه طریقی میتوانند به رویکارآمدن حکومتهای مطلقه کمک کنند. جالب است بدانید که کارل پوپر نسبیگرایان را به این متهم میکرد که راه را برای حکومتهای دیکتاتوری باز میکنند.